مهناز کرمی
نفس نفس زنان به در خانه قدسی میرسم، در نیمه باز است، چشم میچرخانم اما زنگ خانه را پیدا نمیکنم. بعد از چند ضربه به در وارد میشوم، خانهای یک طبقه با حیاطی کوچک و سیمانی، زنی میانسال با چادر کُدَری و صورت سبزه آبلهرو از راهرو وارد حیاط میشود. نگاه کنجکاوش را به من میدوزد. نگاهم را میدزدم و وارد راهرو میشوم.
بوی تندی در فضا پیچیده، برای لحظهای نفسم را حبس میکنم، قسمتهایی از دیوار راهرو طبله کرده و نیمه ویران است، در پس راهرو اتاقی است که از داخلش صدای همهمه به گوش میرسد، با ضربهای به در، وارد اتاق کوچک و نیمه تاریکی که دورتادور چند زن نشستهاند میشوم. نگاهها به سمتم بر میگردد. بالای اتاق زنی چاق، پشت میز کوچکی روی تشکچه نشسته و روی تکهای کاغذ مینویسد. آرام سلام میکنم، زن نگاهش را از روی کاغذ بر میدارد. از نگاه به چشمانی که سیاه شده از سُرمه است خوفم میگیرد.
ـ علیکم سلام، شما؟!
و من منی میکنم
ـ دوستم شما رو بهم معرفی کرده. چندوقت پیش با خواهرش اومده بود پیشتون، اسمش پگاهه.
لبان قیطونی قرمز از رژش را کج میکند و سری تکان میدهد.
ـ آهان فهمیدم، خوش اومدی، کارت چیه؟ منظورم اینه، زبون بند میخوای، دعای مهرو محبت میخوای، یا باطلِ سحر میخوای؟! واسه کی میخوای؟ شوهرت، مادرشوهرت، خواهر...
آب دهانم را فرو میدهم.
ـ اگه اجازه بدین بعدا بهتون میگم.
قدسیخانم تَن چاقش را روی تشکچه جابجا میکند.
ـ عزیزم اینجا همه کارشون مثل توئه، غریبه تو جمعمون نیست، کارتو بگو.
کمی این پا و اون پا میکنم و به ذهن آشفتهام سر و سامانی میدهم.
ـ دو ساله ازدواج کردم، همسرم مهندس معدنه، یک سال بعد از ازدواجمون تو کارش ترفیع گرفت، بعداز اون نسبت به من بیتوجه شد.
قدسی چشمانش را ریز میکند و دستش را زیر چانه میگذارد.
ـ پس دعای مهر و محبت میخوای، باشه، اما بهت بگم تو چله بری هم لازم داری تا دعاهات خوب اثر کنه، فقط باید بشینی تا نوبتت شه .
نگاهم را میگردانم با این جماعتی که اینجا نشستهاند، حداقل چند ساعتی را باید در نوبت بمانم. چارهای نیست، خودم را بین آنها جا میکنم، با پَرِ شالم صورتم را باد میزنم، دلشوره به جانم افتاده.
از در خانه بیرون میزنم، شالم را روی سر مرتب میکنم، چند قدمی دور میشوم، چیزی در دلم هری میریزد پایین. بر میگردم به سمت خانه، در را باز میکنم، پلهها را دوتا یکی بالا میروم، کلید را در قفل میچرخانم و وارد میشوم.
با عجله به آشپزخانه میروم، تک تک شعلههای اجاق گاز را نگاه میکنم، خاموش است، در یخچال هم بسته است، به اتاقها سرک میکشم، داخل اتاق خواب عکس فرزاد از قاب چوبی روی دیوار نگاهش را به من دوخته.
ـ رخساره جان، تو که همه جا رو نگاه کردی، شیر گازم که بستی، چرا آنقدر خودتو اذیت میکنی، ما قراره دو روز بریم شمال و برگردیم.
صدای قدسی مرا به جمع برمیگرداند.
ـ برو مریم جون به سلامت، فقط حواست باشه دعاها رو درست انجام بدی.
نفس عمیقی میکشم، نوبت زنی است با صورت لاغر و استخوانی و قدی کوتاه با مانتو و شالی سیاه.
قدسی موهای زرد کوتاهش را با پشت دست از روی پیشانی عرق کردهاش کنار میزند.
ـ کارت چیه عزیزم؟!
ـ ساله ازدواج کردم، بچهدار نمیشم، امیدوارم با دعای شما مشکلم حل شه.
قدسی آرنجش را روی میز تکیه میدهد، چانهاش را کف دستش میگذارد و زل میزند به چشمان زن.
ـ صاحبش که موکلم باشه برسونم، سهم من هستندکه. دستمزد هر کار رو هم همین اول یه جا میگیرم، سرتو درد نیارم، اگه بخوای تا دو وعده دیگه باردار شی باید یک میلیون پرداخت کنی، با کارت عابرم میتونی.
بهت زده به حرفهایش گوش میدهم، مگر موکل قدسیخانم هم کارت عابربانک دارد؟!
زن نگاه پر تمنایش را به او دوخته.
ـ قدسیخانم میشه این پولو تو چند نوبت بگیری؟ کارت عابر شوهرم دستمه اگه بفهمه از کارتش این مبلغ رو برداشتم بیچارهام میکنه، پول کارت برا کرایه خونه س.
قدسی بیحوصله آدامسی به دهان میاندازد، نگاهی به زن میدوزد:
ـ نه، نمیشه عزیزم، چونه نزن ، من فقط این وسط واسطهام، همین !
زن کیفش را باز میکند، کارت عابر را بیرون میآورد، دستانش میلرزد، کارت را میکشد، مبلغ را میپردازد، قدسیخانم جعبه قرص و یک بسته کوچک سبزرنگ را روی میز میگذارد.
ـ این قرصها همش گیاهیه، یه دونه صبح ناشتا میخوری، یه دونه قبل شام، یه دعا هم داری که باید بعد از غروب آفتاب تو قبرستون بالای یه قبر تازه دفن شدهای که هنوز روش سنگ نذاشتن و خاکش نرمه چال کنی، بلند میشی و پشت سرت رو هم نگاه نمیکنی و از قبرستون میزنی بیرون، بعد از دوماه حامله میشی، ملتفت شدی؟!
زن با چشمهای گرد شده سرش را به نشانه تأیید پایین میآورد.
ـ حالا برو به سلامت.
نگاهم را به ساعتم میاندازمم، وای ... کی میخواهم به خانه برسم؟
با صدای قدسی که نفر بعد را صدا میزند تکانی میخوردم، زن میانسال روسریش را محکم میکند، روبروی او مینشیند.
ـ قدسی جون، دعایی که بابت بستن دهن عروسم داده بودی، کارساز نبود، عروسم بداخلاقتر شده که مهربون نشده.
نگاه قدسی روی صورت زن مینشیند.
ـ اعظم خانم حتما اونجوری که گفتم دعا رو انجام ندادی، دعای نصفه، نیمه و ناقصم به درد عمه نداشته من میخوره، پونصد هزار دادی فکر کردی میلیارد تومن خرج کردی؟! خوب خودتم یک کم اخلاق بد تو درست کن، بعدشم باید تا یکسال صبر کنی که دعات اثر کنه.
زن با شرمندگی بلند میشود و میرود.
ناخودآگاه به یاد پگاه میافتم.
ـ رخساره جون نمیدونی قدسیخانم چه تبحری تو کارش داره، پروانه خواهرمو بردم پیشش، با یه دعا کل زندگیشو از این رو به اون رو کرد، شوهرش شده برّه، هرچی پروانه بگه فقط میگه چشم!
صدای قدسیخانم مانند ماده پلنگی در اتاق طنین انداز میشود.
ـ نفر بعد!
نفر بعد زن جوانی ست با کلی آرایش و ژست، موهایش را چون پرهای طاووس به رنگهای سبز و آبی درآورده، دلبرانه جلوی او مینشیند و چشمانش را خمار میکند.
ـ قدسی جون، اومدم یه دعا از اون دعاهای کارسازت بگیرم واسه همونی که میدونی، میخوام همچین پابندش کنی که تا آخر عمر نتونه ازم دل بکنه!
قدسی ابروهای نازکش را بالا میاندازد.
ـ ببینم زری جون، اونی که مجرده یا همونی که زن و بچه داره؟!
زن که گویی به مقدساتش توهین شده، بُراق میشود.
ـ وا، قدسی جون، اسمشه که زن داره، زنش که هیچ وقت خونه نیست، بیچاره کیومرث همش تنهاست، دنبال همدم میگشت که خدا منو سر راهش قرار داد، امیدوارم با دستای تو گره مشکلم واشه.
قدسی تکانی به خود میدهد و با قیافه حق به جانب به زری چشم میدوزد.
ـ باشه زری جون، اما خودت که میدونی دعات یه کم گرون درمیاد.
زری پشت چشمی نازک میکند.
ـ باشه عزیزم، مشکلی نیست، بعدا از خودش میگیرم!
پول را میدهد، دعایش را میگیرد و از در بیرون میزند.
دلم شوری زند. اگر فرزاد بفهمد من کجا آمده ام راجع به من چه فکری میکند؟
نوبتم میشود، ضربان قلبم بالا میرود، با اشاره قدسی جلوی میز مینشینم، دستان یخ زدهام را در هم مچاله میکنم، خیره نگاهم میکند.
ـ بهت میخوره خانم تحصیل کرده و فهمیدهای باشی، امیدوارم بتونی از پس دعاهایی که میخوام بهت بدم بر بیای.
آب دهانم را فرو میدهم.
ـ ممنونم، میشه بگید بابت دعای مهر و محبت و چله بری که گفتید چقدر باید بپردازم؟!
ـ دعای شما چون سنگینه و کلی انرژی باید بذارم، گرون در میاد، دعای مهر و محبت که میشه یک و نیم میلیون، چله بری هم که حتما باید بکنی، وگرنه سنگینیش میافته رو دعاهات و اثر نمیکنه، اونم میشه 500 هزار که جمعا میشه 2 میلیون. اما تضمینی، شوهرت میشه رامِت، تو میشی قبله آمالش. فقط چند قلم جنس لازمه که باید تهیه کنی.
نفس عمیق میکشم.
ـ بفرمایید
قدسی با انگشتانش دو دوتایی میکند و چرتکه میاندازد.
ـ یه مثقال زعفرون اصل، یه رون کامل گوسفند که باید دعا رو با زعفرون قبل از طلوع آفتاب روش بنویسم، بعد هم اونو آب میکشم و آب دعا رو داخل بطری میریزم. روزی یه قاشق میریزی تو غذا یا چای شوهرت، این دعای مهر. دعای محبتم برای زیاد شدن توجهش به توئه. باید یه انگشتر طلا بیاری، دعاتو مینویسم و اونو با انگشتر میاندازم داخل بطری، پیشم میمونه تا اخلاق شوهرت عوض شه، بهتر که شد بهم خبر میدی.
یه قواره پارچه چادری هم واسه چله بریت میآری. پارچه رو بعد از تموم شدن کار میدم به یه آدم فقیر واسه صدقه دعاهات، به جون خودت باید کلی انرژی بذارم.
چشمانم سیاهی میرود، یعنی چه این همه هزینه؟! با یک حساب سرانگشتی ترجیح میدهم در نقطه کور ِ دید فرزاد باشم تا سوگلیش، بعد از کمی مکث لبخندی تحویلش میدهم.
ـ ببخشید قدسی جون، اینهایی که گفتید رو میرم تهیه میکنم و بر میگردم خدمتتون.
به هیکل چاقش تکانی میدهد و صورتش را نزدیک صورتم میآورد.
ـ پس عزیزم، لطف کن مبلغی را بابت بیعانه پرداخت کن، بعد سرفرصت اینهایی که گفتم رو تهیه کن و برام بیار، باشه؟!
نگاهش سرد و سنگین است، نمیدانم چرا نمیتوانم نه بگویم، عرقریزان دویست هزار ناقابل برای موکلش کارت میکشم و دست از پا درازتر از خانه بیرون میزنم!
حالم از خودم بهم میخورد. به خاطر یک مشکل کوچک پایم به کجاها باز شده بود، چه حال بدی داشتم، نه به خاطر پول زوری که داده ام ، بلکه به خاطر حماقتم، نزدیک غروب بود با عجله به سمت خانه به راه افتادم.