قسمت دوم
نویسنده: سیده مریم طیار
خلاصه قسمت قبل: در قسمت قبل خواندیم که تیم ملی اسکی، پیش از تمرینات نهایی برای مسابقات جهانی، سه روز استراحت دارند. در این بین بعضی بچهها میخواهند حسابی تفریح کنند و سهیل هم میخواهد با دو نفر از دوستانش برود شمال و دنبال نفر چهارمی میگردد تا ظرفیت ماشینشان تکمیل شود. سهیل سعی میکند دوست صمیمیاش نوید را که او هم عضو تیم اسکی است، راضی کند که با آنها همراه شود...
و حالا ادامه داستان...
سهیل و کامران، تمام طول مسیرِ نهچندان کوتاه پیست تا درِ خانه سهیل را مشغول صحبت بودند. در همان ماشین، کل برنامه سفر را با هم چک کردند و آخرین هماهنگیها را هم انجام دادند؛ اینکه چه ساعتی راه بیفتند و از کدام مسیرها بروند و کجاها توقف کنند و شب را کجا بگذرانند و چطوری بگذرانند و چه وقتی برگردند که دیر نباشد و همه به کار و زندگیشان برسند؛ بخصوص سهیل که باید میرسید به اردوی تیم ملی و یکراست میرفت سر تمرینات که وقتی حرف تمرینات تیم اسکی در میان بود، نه کسی میتوانست کوتاهی و کمکاری کند و نه آقای ثقفی، مربی منظم و جدی تیم، با کسی تعارف داشت؛ حتی اگر طرفش بهترین عضو تیم و بزرگترین امید قهرمانی باشد.
سهیل و کامران، گاهی بلند و پُر حرارت و گاهی آرام و همراه با چاشنی شوخی و خنده، حرفشان را میزدند و برنامهریزیشان را میکردند؛ ولی نوید آن پشت روی صندلی عقب ساکت بود و گوش میداد. شاید هم فقط به نظر میرسید که دارد گوش میدهد و فکرش جای دیگری بود. هر چه که بود، رفتارش نه توجه سهیل را جلب میکرد و نه توجه کامران را. سهیل که با این اخلاق و سکوت دوست صمیمیاش سالهای سال بود که آشناست و برایش تازگی نداشت. کامران هم که با نوید صمیمیتی نداشت تا بخواهد انتظار خوش و بش و گپ و گفت سه نفره را داشته باشد. نوید دوست سهیل بود و در واقع دوستِ دوست کامران و بس.
کمکم که راه کوتاه شد و نزدیک کوچه و خیابانهای اطراف خانه سهیل رسیدند، حرفهای دو نفرهشان به این جا ختم شد که قرارشان را محکم کردند بر سر اینکه، فردا هر کس چیزی بیاورد و سهمش را از سفر و وسایل مورد نیاز اینطور حرکتهای دستهجمعی ادا کند. سوای وسایل شخصی و کیسهخواب انفرادی که هر کسی باید برای خودش به فکر میبود؛ قرار شد حالا که ماشین از کامران است، چادرسفری هم از سهیل باشد؛ آن هم یک چادر جادار و مطمئن، نه مثل آن چادری که دفعه قبل آورده بود و دو نفر به زور تویش جا میشدند و تازه پاهایشان از زانو به پایین میزد بیرون. هر چند که آن دفعه، سهیل دوستانش را سر کار گذاشته بود و خودش میدانست چادرش کفاف سه نفر آدم بزرگسال را نمیدهد ولی این بار کامران جدی جدی گفت: «سهیل، این بار شوخی بیشوخی! یه چادر درست درمون بیار. خب، پسر خوب؟ اون دفعه هوا بهاری بود، همهمون چاییدیم، الان که دیگه چشم بذاریم زمستون رسیده.»
سهیل هم جدی گفت: «چشم.» بعد انگار که رگ شیطنتش باز بخواهد بالا بزند، گفت: «اون چهل نفره خوبه؟ نفری ده متر جا داشته باشیم هر کی هر قدر خواست توی خواب غلت بزنه، بزنه...» کامران جوابی نداد. سهیل ادامه داد: «میدونی فقط سختیش اینه که فقط سه روز طول میکشه تا سر هم کنیمش. تازه یه سه چهار نفرم نیروی کمکی لازم داریم.» و خندید. کامران باز هم چیزی نگفت. راهنما زد و پیچید توی کوچه بعدی. سهیل ولکن ماجرا نبود. گفت: «بیزحمت نفری شیش تا هم پتو بیارین که زیر و روی چادر رو هم از تو و بیرون عایقبندی کنیم... یه وقت دیدی به کولاک خوردیم.» کامران زد روی ترمز و گفت: «سهیل بسه دیگه. اگه میخوای باز اذیت کنی و تو ماشین شب رو به صبح برسونیم، از حالا بگو جور این یکی رو هم خودم بکشم و خلاص.» سهیل گفت: «باشه، بابا. جوش نیار. پس همون چهارنفره معمولی رو میارم. فقط اگه جاتون کم بود نِق و غُر ممنوع. گفته باشم.» کامران گفت: «نه، خیالت راحت. کسی غر نمیزنه. تو همون چهارنفره معمولی رو بیار... حله، داداش.» بعدش پا را از روی ترمز برداشت و دوباره راه افتاد و گفت: «خب میمونه کُلمن و کبابپز و گوشت کبابش.»
حرف که به اینجا رسید، نوید سکوتش را شکست و از همان پشت پرید وسط گفتگوهای پایانی سهیل و کامران و گفت: «کلمن با من.» این حرف که از دهان نوید خاموش بیرون آمد خیلی چیزها روشن شد. اول اینکه حواسش هر جا که بود، آنجا و به حرفهای سهیل و کامران هم بود. دوم اینکه این مشارکت یعنی از همین توی ماشین تصمیمش بر آمدن به سفر، قطعی شده و نیازی به فکر بیشتر و توی خانه و مشورت نیست. پس لازم نیست دیگر کسی دغدغه پر کردن صندلی چهارم را داشته باشد.
سهیل با خوشحالی گفت: «آفرین پسر خوب.» بعد رو کرد به کامران و گفت: «دیدی جمعمون چه زود جمع شد؟! اینم از نفر چهارم که دنبالش بودیم.» کامران خندهای کرد و دستش را گذاشت روی صورتش و با ادا و اطوار اغراقشدهای گفت: «دستت درد نکنه نوید جان. واقعا وجداندرد داشتم این همه راه بریم شمال و بچرخیم و بگردیم و حالش رو ببریم و برگردیم و یه صندلیمون سه روز تموم خالی بمونه.» بعدش زد زیر خنده. سهیل زد روی پای کامران و گفت: «خدا نکشتت کامران. آخر فیلمی.» نوید هم آن پشت خندهاش گرفته بود. خندهها که تمام شد، کامران جدی شد و از همان آینه جلو نوید را نگاه کرد و پرسید: «حالا چرا کلمن؟» نوید خودش را از توضیح خلاص کرد و ساده و مختصر جواب داد: «سهیل در جریانه.»
چشمهای سهیل از تعجب گرد شد. نگاه به کامران کرد. چرخید
عقب و رو به نوید گفت: «چه جریانی؟! مگه من توی مغز توأم، پسر.» بعد دوباره نگاه
کرد به کامران و گفت: «نویدجان! خودتو لوس نکن. همین اول کاری واسه من حاشیه درست
نکن. من توی جریان هیچ کار تو نیستم. مگه تا همین یه دقیقه پیش معلوم بود که میای
یا نمیای که حالا میگی سهیل در جریانه؟ ها؟» با اینکه معلوم بود بحثشان دوستانه
است و جدی نیست؛ ولی کامران آمد وسط حرفشان و گفت: «بیخیال شو سهیل. نوید کلمن
رو میاره دیگه. همین کافیه دیگه. ها؟ نیست؟ خوبه دیگه. صلوات بفرستین.» بعد از
آینه نگاهی به نوید کرد و گفت: «رمز و رازشم مطمئنم خیلی زود بر ملا میشه. نه آقا
نوید؟» نوید با همان لحن همیشگی خودش که هیچ اثری از دلخوری و ناراحتی توی خودش
نداشت گفت: «بعله. شک نکن آقا کامران.»
کامران که دید بحث خاتمه پیدا کرده گفت: «ولی میگم بچهها! زرنگینا. بازم اصلِ
کاری رو انداختین گردن غایبِ جمع.»
سهیل خندید و گفت: «حقشه. میخواست حاضر باشه.»
کامران هم خندید و گفت: «ولی خداییش سیاوش غایب هم که نباشه، بازم کباب و غذا کار خودشه.»
سهیل گفت: «صددرصد.»
کامران گفت: «من که هنوز مزه اون کباب آخریه زیر دندونمه.»
نوید پرسید: «چطور مگه؟ کبابی داره؟»
کامران گفت: «نه بابا. ولی خوب بلده کباب رو چه جور درست کنه که حظ کنی.»
سهیل گفت: «حالا بذار بخوری، دستت میاد چی میگیم.»
نوید گفت: «کباب، کبابه دیگه. همهش یکیه. گندهش نکنین بابا.»
کامران و سهیل با لبخند و چشمهای گرد شده به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. نوید همیشه نظرات متفاوتی داشت و سهیل این را میدانست ولی برای کامران اینطور حرف زدنها تازگی داشت. ولی او هم فعلا در مقابل حرفهای نوید، به تبعیت از سهیل واکنش نشان میداد و این جور بحثهای دم دستی را کش نمیداد.
کامران سهیل را دم در خانهاش پیاده کرد و نوید هم از آن طرف پیاده شد و هر چقدر کامران اصرار کرد که بیا برسانمت، قبول نکرد و گفت میخواهد کمی از مسیر را پیاده برود. راست هم میگفت. کامران که رفت، نوید و سهیل هم خداحافظی کردند و نوید کوله به پشت راه افتاد تا با گامهای کوتاه و آرام آرام، آن سه خیابان فاصله تا خانه پدری را برود و به استراحت کوتاهش برسد که فردا روز سفر بود و نمیشد تا لنگ ظهر خوابید.
از این طرف هم سهیل رفت خانه و از همان دم در دید که مهمان دارند. یک جفت کفش زنانه شیک که فریاد میزد چنین کفشی پاپوش یک خانم موقر است، چند پله بالاتر از حیاط و درست جلوی در ورودی خانه بزرگ دوطبقهشان جفت شده بود. کفش، به چشم سهیل آشنا میزد. داخل که رفت، صداهایی هم که میآمد خبر از حضور کسی میداد که اهل خانه دوستش دارند و عزیز دل خانواده است. عطر ملیحی توی فضا پیچیده بود. بویی خوش و البته بسیار محو و رقیق که باز هم نشانی از حیا و پاکدامنی داشت. بویی که یک جور حس آرامش به فضا و آدمها میداد و البته آشنا هم بود.
سهیل همانطور کوله به دوش و با همان ریخت و قیافه از اسکی و تمرین برگشتهاش، رفت پذیرایی. وقتی دید فرشته آمده خانهشان، آن هم بیخبر، کیلو کیلو تعجب کرد. سابقه نداشت نامزدش بیاطلاع قبلی به آنجا سر بزند. ولی حالا فرشته آنجا بود و سنگین و متین نشسته بود توی پذیرایی، کنار مادر و پدر سهیل و همزمان که چای تازهدمِ مادرِ همسر آیندهاش را مزمزه میکرد، با متانت حرف میزد و با احترام به حرفهای پدر و مادر همسر گوش میداد و در سکوت یا هنگام حرف زدن با آن چشمهای مهربانش که صمیمیت و صداقت ازشان میبارید، اطرافش را نوازش میکرد.
هر چقدر که سهیل پُر شور و حرارت و پُر جنب و جوش بود و انگار یک لحظه هم آرام و قرار نداشت؛ فرشته مثل اسمش الگویی از آرامش و مهربانی بود؛ با حیا و متین و یار و یاور و همراه در خوشی و سختی.
این هم یک جورش بود. فرشته و سهیل شبیهِ هم نبودند. مثل هم نبودند؛ ولی درک متقابل داشتند و همدیگر را تکمیل میکردند. همسران همراهی بودند. چه حال و روزشان خوش بود و چه ناخوش کسی کنار نمیکشید. در همین شش ماه دوره نامزدی خوب همدیگر را شناخته بودند و میدانستند که انتخابشان درست بوده و همشأن و همتراز هستند. و این آگاهی و رسیدن به انتخاب درست، احساس رضایت عمیقی را در وجود هر دویشان ایجاد کرده بود.
قرار بود دو ماه دیگر مراسم بگیرند و سر خانه و زندگی مشترکشان بروند. درست بعد از پایان مسابقات سهیل و بعد از اینکه به اندازه کافی استراحت کرد و توانست مقدمات اولیه زندگی را فراهم کند. پول پیش خانه را تهیه کرده بود و فقط مانده بود یک آپارتمان نقلی در جایی مناسب و در شأن فرشته و خودش اجاره کند.
از آن طرف هم فرشته باید توی این دو ماه از پایاننامه کارشناسی ارشدش دفاع میکرد و با خیالی آسوده میآمد سر زندگی. تا این شروع زیبا در همان ابتدای راه برای هر دو نفرشان کمی از انواع و اقسام وظیفه خالی باشد؛ بلکه بتوانند زندگی را درست مدیریت کنند و روی ریل خوشبختی بیفتند.
حالا فرشته آنجا، آن وقت شب چه کار میکرد؟ سوالی بود که سهیل بعد از سلام و احوالپرسی پرسید. فرشته مثل همیشه بود و نه صورتش، نه صدایش، نه حرفهایش هیچ علامتی از آشفتگی و خبر بد نمیداد؛ پس سهیل نگران نبود. ولی خب، متعجب که بود. فرشته همانطور که به پدر و مادر سهیل نگاه پر محبتی میکرد، رو به سهیل گفت: «خب، گفتم فردا صبح قراره بری سفر. امشب هم که دیر وقت میرسی و خستهای. پس نمیتونستی بیای، خداحافظی... گفتم...» و لبخندی زد به مادر سهیل و چشمش را دوخت به فرش و گفت: «گفتم من که میتونم بیام. پس اومدم.»
مادر و پدر سهیل با محبت به عروسشان نگاه میکردند. قلب سهیل هم پر از محبت بود و در چشمهایش حس عمیقی از قدردانی میدرخشید. کولهاش را همانجا انداخت زمین و رفت نشست کنار فرشته و گفت: «تو چقدر مهربونی دختر؟!»
احساس رضایت و خوشحالی توی صورت فرشته دوید. مادر سهیل گفت: «عروس خودمه دیگه. مثل گل میمونه. الهی که خوشبخت بشی عزیز دلم.» بعد بلند شد و گفت: «من برم به کارام برسم. شما راحت باشین.» و رفت طرف آشپزخانه.
پدر هم کارهای عقب افتاده اداره را که آورده بود خانه، بهانه کرد و رفت اتاقش.
فرشته گفت: «یه ساعت دیگه باید برم. بابا قراره بیاد دنبالم.»
سهیل تکیه داد به مبل و گفت: «واقعا غافلگیر شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم فرشته.»
فرشته خندید گفت: «فکرش رو میکردم که غافلگیر بشی.» بعد یک قُلُپ از چایش را خورد و پرسید: «خب قرار مدارای فردا رو حسابی گذاشتین؟»
سهیل گفت: «آره، چهار نفریم.»
فرشته گفت: «از کدوم مسیر میرین؟»
سهیل گفت: «همون همیشگی. جاده هراز.» بعدش انگار که یهویی چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «آخ! آخ! فقط باید یادم نره چادر سفری دربیارم از تو انباری. اصلا نمیدونم کجای انباری هست؟»
فرشته گفت: «میخوای الان بریم با هم بگردیم دنبالش؟»
سهیل خندهای زد و گفت: «نه عزیزم. یه دقیقه اومدی اینجا، اونم بیای توی انباری تلفش کنی؟!» بعدش گفت: «نگران نباش. مامان حتما جاش رو میدونه. انباری ما مثل انباریهای دیگه نیست. انقدر تمیز و مرتبه که هر کی مرتبش کرده، جای همهچی رو مثل کف دستش میشناسه و اون کسی نیست جز خانمی به اسم مامان.» بعدش هم خندید. فرشته هم خندید.
کمی از این طرف و آن طرف و درس و دانشگاه و تمرین و اسکی و مسابقه حرف زدند و وقت خداحافظی رسید. پدر و مادر سهیل آمدند و با عروسشان حضوری خداحافظی کردند و سهیل همراه فرشته تا دم در حیاط و کوچه رفت.
قبل از اینکه در حیاط را باز کنند و فرشته برود سوار ماشین پدر شود، رو کرد به سهیل و با همان مهربانی همیشگیاش گفت: «سهیل؟»
سهیل که کمی برایش این لحن صدا کردن عجیب بود، آن هم موقع خداحافظی، گفت: «بله. چیزی شده؟»
فرشته با چشمهای با محبتش که کمی هم در آن هوای تاریکروشن شبانه حیاط و زیر سایههای شاخههای درخت و نور کم جان چراغ ته حیاط، میدرخشید، گفت: «سهیلجان! جون فرشته مواظب خودت باش.»
سهیل به خنده برگزارش کرد و گفت: «مواظبم خانمم. نگران نباش. دو قدم راهه، سه روزم سفر. چیزی نیست. جاده هم که همون جاده همیشگیه. همراهامم که همون دوستای جون جونیم هستن دیگه.»
فرشته گفت: «باشه. ولی خب بازم مواظب باش.»
سهیل گفت: «چشم. مواظبم.» بعدش ناگهان گفت: «اگه به من بود که دوست داشتم تو هم بیای.»
فرشته گفت: «چی؟! من با تو و دوستات بیام سفر؟»
سهیل خندید و گفت: «نه بابا! با من و دوستام، نه. با من.»
فرشته گفت: «با تو هم میام. بذار این دو ماه هم بگذره، کارامون رو انجام بدیم و بریم سر خونه زندگیمون. انقدر با هم بریم سفر که خسته شی.» بعد چشمهایش برقی زد و گفت: «این دیگه آخرین سفر مجردیته. پس حسابی خوش بگذرون که دیگه داره تموم میشه.»
سهیل خندید و گفت: «یعنی بعدش دیگه هر جا برم، میخوای باهام بیای؟»
فرشته خیلی جدی گفت: «بعله که میام.»
سهیل گفت: «هر جا که برم؟»
فرشته با اطمینان گفت: «هر جا که بری.»
سهیل گفت: «قول.»
فرشته گفت: «قول.»
سهیل گفت: «قول دادیا؟»
فرشته گفت: «بعله. قول دادم. به همسر آیندهم قول دادم. به همونی که میشناسمش. به همونی که از چشمام بیشتر اعتماد دارم.»
سهیل گفت: «باشه. پس منم قول میدم تلاشم رو بکنم که باهام خوشبختترین زن دنیا باشی.» بعدش فکری کرد و گفت: «حالا اگه نشد خوشبختترین باشی، حداقل یکی از خوشبختترینها باشی.» بعدش باز هم فکری کرد و گفت: «حالا اگه نشد یکی از خوشبختترینها باشی، یه خوشبخت خالی باشی.» فرشته داشت با لبخند نگاهش میکرد. سهیل باز هم فکری کرد و گفت: «البته اگه نشد خوشبخت باشی، حداقل بدبخت نباشی.» بعد انگار که دیگر گزینه دیگری به ذهنش نمیرسید، گفت: «ها! خوبه؟»
فرشته گفت: «باشه. خوبه. نگران نباش. نمیخواد خودت رو زیاد به زحمت بندازی، من با تو و در کنار تو خوشبختم. یکی از خوشبختترینها.»
سهیل گفت: «اِ ... جدی میگی؟»
فرشته گفت: «جدی جدی.»
سهیل گفت: «منم همینطور.» بعد حرفش را اصلاح کرد و گفت: «منظورم اینه که منم در کنار تو خوشبختم. یکی از خوشبختترینها.»
دیگر وقت رفتن بود و صدای بوق پدر فرشته هم از توی خیابان و جلوی در خانه آمد. سهیل گفت: «خب دیگه لوسبازی رو تمومش کنیم.» بعدش یکبار دیگر از فرشته به خاطر آمدنش و زحمتی که کشیده، تشکر کرد و بدرقهاش کرد. بعدش هم تا درِ ماشین همراهیاش کرد و با پدر فرشته هم سلام و احوالپرسی و خداحافظی کرد.
قبل از خواب، سهیل با کمک مادرش و در عرض چند دقیقه کیسهخواب و وسایل شخصی و چادر سفری چهار نفره را پیدا کرد و گذاشت توی راهرو خانه و با خیال راحت سرش را گذاشت روی بالش. فردا وقت رفتن بود؛ نه توی انباری دنبال وسیله گشتن.
ادامه دارد ...