مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد، چون میخواست ازش یه سؤال بپرسه... راننده جیغ زد. کنترل ماشین رو از دست داد... نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس... از جدول کنار خیابون رفت بالا... نزدیک بود که چپ کنه... اما کنار یه مغازه توی پیادهرو متوقف شد... برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد... سکوت سنگینی حکمفرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: «هی مرد! دیگه هیچوقت این کار رو تکرار نکن... من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!» مسافر عذرخواهی کرد و گفت: «من نمیدونستم که یه ضربه کوچولو آنقدر تو رو میترسونه.» راننده جواب داد: «واقعا تقصر تو نیست... امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار میکنم... آخه من 25 سال راننده ماشین جنازهکش بودم...!»
سگهای دزدگیر
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: «این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.»
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: «مخالفم.« وزیر دارایی گفت: «آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید. دلیل مخالفت شما چیست؟»
مدرس جواب داد: «مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خب آقای وزیر! به محض ورودشان، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.» نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
فرزند شیخ
یکی از سیرههای آیتالهالعظمی شیخ جعفر کاشفالغطاءره این بوده که دیگران و از جمله اعضاء خانواده را برای نماز شب بیدار میکرد. فرزند ایشان (شیخ حسن) میگوید: در یکی از شبها که ایشان برای تهجد و نماز شب برخاسته بود، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: «بلند شو تا به حرم مطهر برویم و در آنجا نماز بخوانیم.» فرزند جوان که بیدار شدن از خواب در آن ساعت شب برایش سخت بود، گفت: «من فعلا آماده نیستم، شما منتظر من نشوید. بعدا مشرف میشوم.» پدر فرمود: «نه، من اینجا ایستادهام، آماده شو که با هم برویم.» آقازاده به ناچار از جا برخاست و بعد از وضو گرفتن، با هم راه افتادند. هنگامی که کنار درب صحن مطهر رسیدند، در آنجا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است. آن عالم بزرگوار ایستاده و به فرزندش فرمود: «این شخص در این وقت شب برای چه اینجا نشسته است؟» فرزند گفت: «برای گدایی و تکدی از مردم.» آقا شیخ جعفر فرمود: «به نظر شما چقدر مردم به او پول میدهند؟» فرزند مبلغ ناچیزی را گفت (مثلا یک درهم) مرحوم کاشفالغطاء فرمود: «فرزندم! خوب فکر کن و ببین این آدم برای به دست آوردن مبلغ بسیار اندک و کمارزش دنیا (که آن را هم شاید به دست بیاورد)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود ست برداشته و آمده در این گوشه نشسته و دست تذلل به سوی مردم دراز کرده! آیا تو، به اندازهای که این شخص به بندگان خدا اعتماد دارد، به وعدههای خدا درباره شبخیزان و متهجدان اعتماد نداری؟! که (در قرآن) فرموده است: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین؛ هیچکس نمیداند چه پاداشهای مهمی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده است.» سوره سجده، آیه 17.
گفتهاند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدر زندهدل خود چنان تکان خورد و تنبیه یافت که تا آخر عمر از شرف و سعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد.
پیه
روزی بهلول نزد هارون میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن «پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. هارون به خدمتکارش میگوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود.
بهلول نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید: «نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفته است.»
هیزمشکن
هیزم شکن پیری از سختی روزگار و کهلوت، پشتش خمیده شده بود. مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آنقدر خسته و ناامید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد: «دیگر تحمل این زندگی را ندارم، کاش همین الان مرگ به سراغم میآمد و مرا با خود میبرد.» همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: «چه میخواهی ای انسان فانی؟ شنیدم مرا صدا کردی. هیزمشکن پیر با صدایی لرزان جواب داد: «ببخشید قربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم.» گاهی ما از اینکه آرزوهایمان برآورده شود، سخت پشیمان خواهیم شد. پس مواظب باشیم که چه آرزویی میکنیم چون ممکن است برآورده شود و آنوقت...
حدیثی که شیخ مرتضی زاهد را پریشان کرد!
آیتالله شیخ مرتضی زاهد، برای نماز خواندن آماده شده بود، آن شب یکی از درسهای اخلاق وی برقرار بود، به طور معمول رد این جلسات، ابتدا دوستان نمازهای مغرب و عشا را به امامت او میخواندند و بعد، سخنان و موعظههای آن عالم عارف از روی کتب حدیثی شروع میشد. اما آن شب، نمازهای او عادی نبود. به خوبی پیدا بود فکر و حواسش جمع و جور نیست، انگار چیزی فکر و اندیشه او را به خود مشغول کرده بود. این حالت، در منبر و در صحبتهای او بیشت مشهود بود. همه فهمیده بودند فکر و حواسش جای دیگری است. آن جلسه تمام شد. اما پریشانیهای ایشان حتی در خیابان هم، ادامه داشت. دوستان و رفقای او نیز با نگرانی میگفتند: بیایید برویم دکتر، چرا اینطور شدهاید؟ و آقا شیخ مرتضی فقط جواب میداد: «نه، نگران نباشید، چیزی نیست.» چند روز بعد که دوستان دوباره آقا شیخ مرتضی را دیدند، حال ایشان هنوز خوب نشده بود که گفتند:«برای شما مشکلی پیش آمده که چنین شدهاید؟! اما او باز هم در پاسخ میگفت: «نگران نباشید.» یکی از دوستان با ناراحتی گفت:«چه میفرمایید آقا! شما حواسپرتی پیدا کردهاید،ما را نگران کردهاید! ما حق داریم نگران باشیم و بدانیم چه شده است!» آقا شیخ مرتضی که چارهای جز جواب دادن نداشت، با همان حال و هوای پریشان و نگرانش جواب داد: «راستش چند روز پیش، حدیثی را خواندم، در آن حدیث، پیامبر خداصلیاللهعلیهوآله به حضرت امیرالمؤمنینعلیهالسلام میفرماید: «یا علی به اندازهای که تو با خوبیها و راههای هدایت آشنایی داری، شیطان نیز به همان اندازه با همه بدیها و راههای گمراهی و ضلالت در زمین و آسمان آشنایی دارد...» و سپس آقا شیخ مرتضی زاهد با نگرانی و اضطراب به آرامی و زیر لب گفت: «... و من با این شیطان چه کنم؟»