کد خبر: ۱۴۹۷
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۹:۳۱
پپ
گفتگوی صمیمانه با «اکرم جعفری»؛ کارآفرین برتر
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

همه ما آدم‌ها فرصت مشابهی در اختیار داریم... زیر این آسمان آبی بیکران و خورشید گرمابخش روزهایی را می‌گذرانیم و کم یا زیاد از مواهب این دنیای هزار رنگ بهره می‌بریم... به خاطر همین من فکر می‌کنم این طول و عرض زندگی نیست که باعث می‌شود برخی از زندگی‌ها یک دفعه گل کنند و یک سر و گردن بالاتر از بقیه قرار بگیرند و بشوند الگو و نمونه و رشک و غبطه دیگران را برانگیزانند... آنچه در این میان مهم است عمق زندگی است... عمقی که به دست صاحب بلند همت آن زندگی ایجاد می‌شود و رنگ دیگری به روزهای او می‌دهد... تازه این همه ماجرا نیست... بعضی از این آدم‌ها دلشان دریایی‌تر از این حرف‌هاست و وسعت دیدشان وسیع‌تر... یعنی راضی به سفری تک نفره نیستند، دوست دارند دست عده‌ای را بگیرند و با خودشان هم‌سفر کنند و از تمام فراز و فرودهای زندگی بگذرند و قله‌ موفقیت را فتح کنند... درست مثل «اکرم جعفری» بانوی کارآفرین مهربانی که رنگ طراوت و شادابی به زندگی خیلی‌ها بخشیده است...

صبح یک روز زیبای پاییزی مهمان دفتر فروشگاهش شدیم... چهره بشاش و کلام شیرینش گذر زمان را از یادم برد و ساعت‌ها پای شنیدن خاطرات روزهای زندگی و فعالیت او نشستم و از لحظه لحظه‌اش درس آموختم... خواندن این مصاحبه شیرین را از دست ندهید.

نام خواهرم را در لیست بدها نوشته بودم

سال 1337 بود که در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی فعال و پر جنب و جوش بودم. من و خواهرم در یک مدرسه تحصیل می‌کردیم. خاطرم هست مدتی به عنوان انتظامات مدرسه انتخاب شدم، یک روز که خواهرم شیطنت کرد، نام او را در لیست بدها نوشتم و تحویل دادم. همه از این کار من تعجب کرده بودند ولی برای من از همان موقع این مسأله جا افتاده بود که باید کار درست را انجام بدهم و به رابطه‌ها توجهی نداشته باشم. قبل از انقلاب بحث سپاه دانش مطرح بود و من به خاطر اینکه مجبور نباشم وارد آن شوم در امتحانات مدرسه شرکت نکردم. بعد از آن هم که مسأله انقلاب اوج گرفت و درگیری‌ها و تظاهرات پیش آمد. من هم در کنار بقیه افراد سعی می‌کردم هر کاری از دستم برمی‌آید انجام بدهم. آن موقع‌ها پسرهای مدارس اطراف می‌آمدند پشت مدرسه‌مان شعار می‌دادند تا به این طریق ما را هم برای شرکت در تظاهرات خبر کنند ما هم بعد شنیدن صدای شعار کلاس را تعطیل می‌کردیم و پشت سر آن‌ها راه می‌افتادیم. معمولا چند نفر از پسرها عقب‌تر می‌آمدند و مواظب بودند که اگر سر و کله گاردی‌های پیدا شد به ما اطلاع بدهند. چندین بار در معرض خطر دستگیری قرار گرفتم اما خدا کمک کرد و از مخمصه نجات پیدا کردم. یکبار یادم می‌آید وقتی از تظاهرات به مدرسه برگشتیم،‌ دیدیم درهای ورودی ساختمان را بستند و ما را در حیاط مدرسه نگه داشتند تا گاردی‌ها از راه برسند و ما را دستگیر کنند اما به لطف خدا ما توانستیم به زور در را باز کنیم و داخل جمعیت بچه‌ها بشویم نا نتوانند تشخیص بدهند دقیقا چه کسی در تظاهرات شرکت کرده است.

تکلیف شرعی‌تان هست که این مسئولیت را قبول کنید

همانطور که گفتم از همان ابتدا اهل فعالیت بودم. از قبل از انقلاب در موسسه‌ای به نام «خاتم‌الاوصیا» که وابسته به یکی از مساجد فعال تهران بود، مشغول به کار بودم و کلاس‌های متنوعی برگزار می‌کردیم. مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود که از طریق همین مرکز به آموزش و پرورش معرفی شدم و یک سال به عنوان مربی تربیتی مشغول به کار بودم. بعد از آن به من مدیریت یک مدرسه را پیشنهاد کردند و گفتند تکلیف شرعی‌تان هست که این مسئولیت را قبول کنید و من هم پذیرفتم. دو، سه سالی در این سمت بودم تا اینکه در سال 60 بحث ازدواجم پیش آمد.

هیچ زمان جرأت نکردم در این راه نه بیاورم

آن زمان من دو شیفت کار می‌کردم و حتی تا چند روز قبل از به دنیا آمدن فرزند اولم سر کار می‌رفتم. به خاطر همین فعالیت زیاد قوای جسمانی من خیلی تحلیل رفته بود. با اینکه از مرخصی زایمان هم استفاده و سه ماهی در خانه استراحت کردم اما دیدم نمی‌توانم به کارم ادامه بدهم و به خاطر همین با اینکه رسمی هم بودم استعفا دادم. وقتی فرزندانم بزرگ شدند و به سن مدرسه رسیدند از همان ابتدا عضو اصلی و دائمی انجمن اولیا و مربیان بودم و کارهایی که قبلا در سمت مدیریت انجام می‌دادم را در مدرسه پسرم در قالب انجمن اولیا و مربیان پیگیر شدم.

همان اوایل ازدواج‌مان مصادف با شروع جنگ تحمیلی شد. همسرم بر طبق وظیفه‌ای که احساس می‌کرد راهی جبهه شد. هیچ زمان جرأت نکردم در این راه نه بیاورم. یادم هست زمانی که جبهه بود در نامه‌ای برای او نوشتم مرگ حق است و هر موقع تقدیر خداوند باشد به سراغ ما می‌آید، چه در شهر باشیم و چه در میدان نبرد. حالا چه جیزی از این بهتر که این اتفاق در نبرد دشمن باشد تا اینکه انسان بر اثر تصادف یا بیماری از دنیا برود. بعدها همسرم گفت این حرف تو باعث دلگرمی من شد و وقتی نامه تو را به دوستانم نشان دادند گفتند خوش به حالت که همسرت چنین دیدگاهی دارد. این چند ساله که ماجرای جنگ سوریه هم پیش آمد باز هم همان اتفاق افتاد و ایشان راهی نبرد شد و الان هم مدت دوماه است که آنجاست و هنوز برنگشته است. گاهی اطرافیان به من اعتراض می‌کردند چرا گذاشتی او برود؟ من می‌گویم او این راه را دوست دارد و به آن عقیده دارد، حالا اگر من هم او را دوست دارم نباید از خود راضی باشم و جلوی خواسته‌اش را بگیرم. خودم هم عقیده دارم مرگ بلاخره یک روز به سراغ همه ما می‌آید چه بهتر که دست پر باشیم.

وقتی شهید شدم از این عکس استفاده کنید

دو تن از برادرانم در زمان جنگ به شهادت رسیدند. مجتبی سال 61 شهید شد. رابطه من و مجتبی خیلی خوب بود. او از همراهان و شاگردان آقای چمنی بود. قبل از انقلاب، یک روز به خانه آمد و گفت: موهایم را با ماشین بزن. موهایش خیلی زیبا بود و خیلی آن‌ها را دوست داشت. گفتم مجتبی پشیمان می‌شوی. گفت نه کاری که گفتم را انجام بده. بعد از آنکه کارم تمام شد به من گفت، یکی از اساتید آقای چمنی در جلسه‌ای می‌گفت هر چه در دنیا به آن وابسته هستید از خود دور کنید. من هم به موهایم خیلی وابسته بودم به خاطر همین آن‌ها را زدم. مجتبی حتی زمانی که سنش خیلی پایین هم بود همیشه در برخورد با نامحرم سرش را پایین می‌انداخت و حجاب چشم را رعایت می‌کرد.

در زمان درگیری‌های بنی‌صدر هم زخمی شده بود ولی خدا را شکر از آن غائله جان سالم به در برد. او در جبهه آرپیچی‌زن و فرمانده گروهان بود. تازه داشتیم برای او به خواستگاری می‌رفتیم که خبر شهادتش را آوردند و گفتند می‌خواهیم داماد تشییع کنیم. برای او ماشین گل زدند و سفره عقد چیدند. مادرم تا خبر شهادت او را شنید سجده شکر به جا آورد.

بعد از چهلم مجتبی، مرتضی راهی جبهه شد. قبل از رفتن عکسی گرفت و گفت وقتی شهید شدم از این عکس استفاده کنید. آن زمان یک فرزند 2سال و نیمه داشت. تا 17 سال او مفقودالاثر بود. وقتی زمان آزادی اسرا شد، مادرم چشم انتظار برگشت برادرم بود. برنج و قرمه‌سبزی آماده می‌کرد و می‌گفت او آزاد می‌شود و مهمان خواهیم داشت. بارها به منزل اسرای آزاد شده رفتیم و عکس برادرم را نشان آن‌ها می‌دادیم تا شاید نشانی از او پیدا کنیم. اما بلأخره استخواهایش برگشت و به اصرار مادرم قبر مجتبی را دو طبقه کردند و استخوان‌های به جامانده پیکر مرتضی را همان جا دفن کردند.

برای من خیلی سخت بود بخواهم بچه خودم را از بین ببرم

ان زمان ما هم در پشت جبهه هر کاری از دست‌مان برمی‌آمد انجام می‌دادیم. بعد از شهادت برادرانم خیلی از افراد به خاطر شناختی که از خانواده ما داشتند، برای حل مشکلات‌شان به سراغ‌مان می‌آمدند تا پول قرض بگیرند. ما هم سعی می‌کردیم تا جایی که از دست‌مان برمی‌آید به آن‌ها کمک کنیم. کم‌کم افرادی که مشکل‌شان حل می‌شد به دیگران هم اطلاع دادند و تعداد افراد مراجعه کننده بیشتر شد و ما یک صندوق قرض‌الحسنه به راه انداختیم. کار صندوق به این صورت بود که افراد مقداری پول هر ماه در آنجا پس‌انداز می‌کردند و بعدا روی همان پول خودشان وام می‌گرفتند. این کار ادامه داشت تا اینکه یک بار در روزنامه استفتائی از رهبر معظم انقلاب دیدم که در جواب سؤال یک نفر که شباهت به کار ما داشت فرموده بودند این کار مشکل شرعی دارد و مصداق رباست. آن زمان صندوق ما 2000 مشتری داشت و برای من مثل بچه‌ای بود که به دنیا آورده و بزرگش کرده بودم و حالا خبر رسیده بود این بچه نامشروع است. برای من خیلی سخت بود بخواهم بچه خودم را از بین ببرم. به راه‌های مختلف سعی کردم راهی برای نجاتش پیدا کنم. البته الان می‌گویم در حقیقت خودم را گول زدم و با توجیهاتی به کارم ادامه دادم. بعد از مدتی کار صندوق خیلی به مشکل برخورد. همان موقع دوباره به صورت اتفاقی همان استفتاء را دیدم. اینجا دیگر فهمیدم این مسائل بی‌حکمت نیست. با خودم جنگیدم و یک روز با همه اعضا صندوق قرار گذاشتم که بیایند و پول‌شان را پس بگیرند. البته کامل آن را تعطیل نکردم و هنوز هم به صورت محدود و با شرایطی که دیگر آن مشکل شرعی در میان نباشد، کار صندوق را ادامه می‌دهم.

شروع یک اتفاق تازه

آن زمان که صندوق قرض‌الحسنه برپا بود، یکی از اعضا که تولیدی جوراب داشت، تعدادی از محصولاتش را برای ما آورد تا برایش بفروشیم. کم‌کم اعضای دیگر هم که تولیدی داشتند محصولات‌شان را برای ما آوردند و به این صورت جرقه‌های اولیه کار فروشگاه زده شد. در کنار این مسأله دو اتفاق دیگر هم باعث شد ایده تأسیس یک فروشگاه در ذهن من شکل بگیرد. یک بار برای خرید به یک مغازه روسری‌فروشی رفتم. همانطور که در مغازه بودم دیدم خانمی روسری سر کرد و رو به فروشنده جوان مغازه گفت: به نظرتان این روسری به من می‌آید؟ همان موقع به فکر رفتم که این چوان هر چقدر هم پاک باشد ممکن است با چنین رفتارهایی الوده شود. اتفاق دیگر هم زمانی بود که برای خرید یک لباس مهمانی با همسرم به خرید رفتیم. وقتی در اتاق پرو لباس را پوشیدم می‌خواستم نظر همسرم را بپرسم که دیدم یکی از فروشنده‌های مغازه هم همان نزدیکی‌ها ایستاده است. با خودم گفتم من رعایت می‌کنم و مراقب هستم دیده نشوم ولی ممکن است افراد دیگر ممکن است این کار را انجام ندهند. همه این مسائل دست به دست هم داد تا ابتدا در زیرزمین منزل‌مان با تعداد محدودی محصولات کار را شروع کنیم. یک بار همسرم آمد و وقتی زیرزمین خانه را دید گفت: تو که اینجا را تبدیل به بوتیک کردی! من فقط گفتم شد. خیلی‌ها این حرف من را متوجه نمی‌شوند. اما حاضرم قسم بخورم که خیلی از اتفاقات دست من نبود و همه به خواست خدا انجام شد.

برکت از خداست

از همان اوایل که کار فروش را شروع کردیم بحث فروش قسطی جزو اعتقاداتم بود چون می‌دیدم برخی افراد برای تهیه مایحتاج خود برای دریافت وام به ما مراجعه می‌کنند. در فضای سخت اقتصادی آن زمان که متأسفانه این روزها دوباره دارد تکرار می‌شود، خیلی‌ها به من می‌گفتند فروش قسطی دیوانگی است و تو را به زمین می‌زند ولی من اعتقادد داشتم وقتی ما کاری را برای رضای خدا انجام می‌دهیم خداوند خودش پشتیبانی می‌کند و به کار برکت می‌دهد. الان هم حدود 3300 مشتری قسطی داریم.

از «توشه سعادت» تا فروشگاه «یاعلی»

آن زمان که فروشگاه در زیرزمین خانه‌مان برپا بود نامش «توشه سعادت بود و با همین عنوان مهری هم برایش ساخته بودیم. زنگ ورودی منزل ما نوای زیبای «یاعلی یاعلی یاعلی» بود و به همین خاطر بین مراجعه ‌کنندگان جا افتاده بود که برای معرفی ما می‌گفتند همان جا که زنگ‌شان یاعلی است. بعد از مدتی شهرداری به سراغ ما آمد و به کارمان اشکال گرفت. حس کردم منظورشان این است که با پرداخت رشوه مشکل را حل کنیم. با خودم گفتم من در حال حاضر هدفم این است که با انجام این کارها توشه ثوابی برای آن دنیای خودم فراهم کنم اما اگر بخواهم رشوه بدهم که همه کار خیر خود را هدر می‌دهم . به خاطر همین به این فکر افتادم که مکان مناسبی برای فروشگاه پیدا کنم تا با نصب تابلو و به صورت رسمی کارمان را دنبال کنیم تا به مشکلی برنخوریم. به خاطر همین حدود سال 83 به مکان فعلی فروشگاه نقل مکان کردیم. از همان ابتدا هم نظرم این بود که منزل‌مان باید نزدیک محل کارم باشد تا بتوانم به هر دو وظیفه‌ام خوب رسیدگی کنم که الحمدالله الان هم منزل‌ ما در کنار فروشگاه است.

مرجله بعدی کار این بود که نامی برای فروشگاه انتخاب کنیم. اسم «یاعلی» بین مردم جا افتاده بود ولی از آنجایی که فروشگاه مختص بانوان است خیلی‌ها می‌گفتند باید این نام را کنار بگذاری و نام مبارک حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها را انتخاب کنی ولی هر کاری کردم دیدم جرأت حذف این نام را ندارم. همان موقع هم یک نفر به من گفت مگر حضرت علی‌علیه‌السلام فقط مختص مردان است؟ خلاصه نام «یاعلی» روی فروشگاه ماند.

فروشگاهی با درخشش کالای ایرانی

من از همان ابتدا که کارم را شروع کردم، توجه به مباحثی که امروزه با عنوان اقتصاد مقاومتی و توجه به کالای ایرانی مطرح می‌شود را در نظر داشتم و برایم توجه و اهمیت دادن به کار کارگر ایرانی مهم بود. بعد هم که حضرت آقا بحث حمایت از تولید داخلی را مطرح کردند با جدیت بیشتری این مباحث را دنبال کردم.

متأسفانه دشمن خارجی و عوامل داخلی‌اش خرید اجناس خارجی را بین مردم جا انداختند. من در فروشگاه ایده‌هایی را در نظر گرفتم تا بتوانم هدف حمایت از کالای ایرانی را دنبال کنم. 95 درصد اجناس ما در فروشگاه تولید داخلی است و ما فقط در مورد اجناسی که مشابه داخلی خوب نداشته باشد یا نتوانیم تهیه کنیم، به سراغ جنس خارجی می‌رویم. فروشنده‌های ما هم موظفند که در مورد اجناس خارجی تبلیغی انجام ندهند. موقع حساب و کتاب هم اگر جنس داخلی فروخته باشند درصد بیشتری به ان‌ها تعلق می‌گیرد اما اگر فروش جنس خارجی‌شان بیشتر باشد درصد کمتری عایدشان می‌شود. از طرف دیگر ما به مشتری‌های خود می‌گوییم که اگر جنس ایرانی بخرند ما آن را ضمانت می‌کنیم و اگر اشکالی در آن باشد تعویض می‌کنیم اما در مورد اجناس خارجی چنین امتیازی وجود ندارد و ما در مقابل جنس خارجی هیچ تضمینی نداریم.

به جز روزهای جمعه، ورود آقایان ممنوع!

هدف من از تأسیس این فروشگاه این بود که خانم‌ها محیط سالم و امنی برای خرید در اختیار داشته باشند. اگر من می‌خواستم ورود آقایان را آزاد بگذارم مطمئنا فروش بیشتری داشتیم اما هدف ما چیز دیگری بود. از آنجایی که ما تعداد زیادی مشتری قسطی داریم، خیلی نیاز بودکه آقایان در مورد خریدها نظر بدهند. اول به ذهنمان رسید که مشتری‌های قسطی و نقدی را از هم جدا کنیم اما دیدم این با حفظ کرامت آن افراد منافات دارد. بعد از فکر کردن به راه‌های مختلف حدود سه سال است که در روزهای جمعه آقایان هم می‌توانند برای خرید وارد فروشگاه شوند.

کار فرهنگی روی دیگر فروشگاه یاعلی

من چون قبلا کار فرهنگی کرده بودم با دیدگاه فرهنگی این فروشگاه را راه اندازی کردم. در کنار کار برای خانم‌هایی که اینجا مشغول فعالیت هستند کلاس اعتقادی برگزار می‌کنیم که این کار را با کلاس احکام آغاز کردیم. هر روز برنامه زیارت عاشورا برپاست. روزهای اول ماه برنامه زیارت حضرت عبدالعظیم داریم که صبح زود حرکت می‌کنیم و صبحانه را در کنار هم در آنجا میل کرده و زیارت می‌کنیم و برمی‌گردیم. برنامه‌های زیارتی مثل سفر مشهد مقدس، قم و جمکران و یا اردوهای سیاحتی مثل سفر به کاشان هم در برنامه فروشگاه هست.

ابتدا من در نظر داشتم فقط افراد محجبه را برای کار استخدام کنم اما کم‌کم نظرم تغییر کرد و احساس کردم می‌شود با کار فرهنگی چنین افرادی را هم جذب کرد و به جایی رساند که خودش به فلسفه حجاب پی ببرد. مثلا خانمی بود که روزهای اول به من می‌گفت من حتی برای قرار دادن سطل زباله مقابل در منزل‌مان بدون آرایش نمی‌توانم بروم اما بعد از مدتی خودش می‌گفت این کار را انجام دادم و دیدم اتفاقی نیفتاد و تازه به این نتیجه رسیدم وقتی با آرایش هستم دیگران بیشتر به من نگاه می‌کنند.

برای ورود مشتری‌ها هم دلم می‌خواست قوانینی را در نظر بگیرم اما دیدم اگر این افراد برای خرید به اینجا بیایند خیلی بهتر از آن است که در محیط‌های مردانه جلوه‌گری کنند.

فروشگاه ما قوانین و مقررات خاص خود را دارد. دیدم گاهی اوقات این قوانین رعایت نمی‌شود به فکر راه چاره بودم که به نظرم رسید جریمه مالی از همه مفیدتر و راه‌گشاتر است. صندوقی درست کردم و برای عدم رعایت قوانین جریمه در نظر گرفتم. هر فرد موظف بود با دست خودش جریمه را داخل صندوق بیندازد. آن اوایل دو مرتبه پول‌های جمع‌آوری شده را به صاحبانش برگرداندم چون صرفا به خاطر وجه تنبیهی این کار را انجام داده بودم اما وقتی دیدم با این کار اثر جریمه از بین رفته است و افراد به امید دریافت دوباره پول به راحتی خطا را انجام می‌دهند، بازگرداندن پول را لغو کردم.

البته در کنار جریمه، بحث تشویق هم داریم. هر کدام از دوستان مشغول به کار که به نماز یا حجاب اهمیت بدهند جایزه دریافت می‌کنند و مورد تشویق قرار می‌گیرند. برای مشتری‌ها هم این گزینه را داریم و خانم‌های محجبه تخفیف 15 درصدی دائمی دارند. در کنار این‌ها 20 درصد تخفیف هم برای خانواده شهدا در نظر گرفتیم. آن اوایل یک نشریه داخلی هم چاپ می‌کردیم ولی از وقتی تلگرام آمده دیدیم می‌شود این کار را به صورت مجانی انجام داد.

آنکه گره بیشتری به کارش هست در اولویت است

ما برای استخدام فرم گزینش داریم. افرادی که مشکل مالی یا روحی بیشتری دارند، زنان سرپرست خانوار، افراد تحت پوشش کمیته امداد امتیاز بیشتری برای استخدام دارند و در اولویت هستند. مثلا جمع خیاط‌های ما جمع افسرده‌هاست که الحمدالله با شروع به کار حال‌شان بسیار بهتر است. به صورت کلی سعی می‌کنیم تا جایی که در توان‌مان هست به افرادی که مشکل دارند کمک کنیم. مثلا یکی از فروشنده‌های ما بعد از مدتی فعالیت نتوانست از پس کار بربیاید و فروش خوبی داشته باشد. به من گفت من کارهای اولیه آرایشگری را بلد هستم. من هم یک صندلی در انبار به او اختصاص دادم تا بتواند کاری انجام بدهد. کم‌کم این کار هم رونق گرفت و ما در حال حاضر در قسمتی از فروشگاه یک آرایشگاه خوب هم برای خانم‌های عزیز داریم.

بهترین مشوق من خداوند بود

بهترین مشوق من تا الان خداوند بوده است. در این مدت چند مرتبه به دلیل مشکلات پیش آمده تصمیم گرفته‌ام کار را تعطیل کنم اما خود خدا مشکلات را حل کرده است. مثلا بارها مخصوصا آن قدیم‌ترها که تنوع کمتر بود و وضعیت فرق می‌کرد از برخی اجناس ما تعدادی به فروش نمی‌رفت و این ضرر برای فروشگاه محسوب می‌شد. اما تا شب نرسیده آن تعداد به فروش می‌رفت. این مسأله برای خودم مثل معجزه بود. یا سر همین فروشگاه فعلی ابتدا از طرف شهرداری خیلی اذیت شدم تا مرز تعطیلی فروشگاه پیش رفتم اما خدا کمک کرد شهردار منطقه عوض شد و اولین شهردار خانم سر کار آمد و خیلی به ما کمک کرد تا مشکلات پیش آمده برای فروشگاه حل شود.

بزرگ‌ترین آرزو

من دنبال این بودم که این فروشگاه را وقف کنم که گفتند مغازه را نمی‌شود وقف کرد. در این فکر هستم خیریه کوچکی که همین الان داریم را ثبت و بعد فروشگاه را وقف خیریه کنم. دلم می‌خواهد این باب خیری که باز شده، ادامه داشته باشد. و در نظر دارم این مکان فروشگاه را از نو بسازم. یک طبقه آن فروشگاه باشد، یک طبقه درمانگاه، داروخانه، آزمایشگاه و... باشد و طبقه بالا هم منزل خودمان باشد و به هر کدام از بچه‌ها هم بتوانم یک واحد بدهم. این نهایت ارزوی من است و دوست دارم خداوند تا به پایان رساندن این هدف به من مهلت بدهد.

یک هدیه ارزشمند به خوانندگان خوب مجله

من همیشه به استغفار خیلی اعتقاد داشتم و همیشه به فرزندانم هم آن را توصیه می‌کردم. یک بار هم ماجرایی برای من پیش آمد که به عینه تأثیر این اتفاق را دیدم و حالا دوست دارم این دانسته ارزشمند را به همه منتقل کنم. حدود سال 78 در خیابان رد می‌شدم موتوری به صورت خلاف به پای من زد که یک شکاف چند سانتی‌متری روی پای من ایجاد کرد که وضعیت بسیار بدی داشت. من را که بیمارستان رساندند گفتند نیاز به عمل جراحی تخصصی دارد. گفتند برای عمل چند ساعتی باید صبر کند. من منتظر بودم درد پایم شروع شود. ناگفته نماند در تمام این مدت مشغول استغفار بودم. دکتر گفت باید بیهوشی موضعی انجام شود. من چون قبلا تجربه این قضیه داشتم و بسیار اذیت شده بودم از دکتر خواهش کردم که از طریق بیهوشی کامل کار را انجام بدهد که به خاطر شرایط جسمانی خودم موافقت نکردند. اما این بار موقع بیهوشی هیچ دردی احساس نکردم، موقع عمل هم به همین صورت بود و خیلی راحت عمل من انجام شد. آخر عمل وقتی پرستار عرق پیشانی دکتر را پاک کرد و گفت خسته نباشید عمل سختی بود. بعد عمل هم دکتر برای من ده جلسه فیزیوتراپی و آنتی بیوتیک‌ و مسکن‌های خیلی قوی نوشت. منتظر درد بودم درد به سراغ بیاید ولی جز یک بار قرص مسکنی نخوردم. هنوز به جلسه آخر فیزیوتراپی تمام نرسیده بودم که به من گفتند دیگر نیازی نیست بیایی و اگر دکترت تشخیص می‌دهد می‌توانی بخیه‌های پایت را بکشی. از طریق یکی از اقوام شنیده بودم که کشیدن این بخیه‌ها بسیار درد دارد اما در این مرحله هم دردی احساس نکردم. در تمام این مدت هم استغفار را ترک نکردم. اوایل فکر می‌کردم این مسأله فقط برای من اتفاق افتاده و آن را برای کسی تعریف نمی‌کردم اما بعدها وقتی دیدم افراد دیگری هم که من به آن‌ها توصیه می‌کردم برای حل مشکل‌شان استغفار کنند، از تأثیر این ذکر در حل مشکل‌شان برایم مطالبی تعریف کردند، حالا برای همه این ماجرا را تعریف می‌کنم تا آن‌ها هم بتوانند در زندگی‌شان به کار ببرند. البته بعدها دیدم این این مسأله در حدیثی از امام رضا‌علیه‌السلام نقل شده است. ایشان فرمودند: «هر زمان به مشکلی برخوردید، آنقدر استغفار کنید که مشکل‌تان حل شود.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: