نوجوانی بودم پر شروشور. هوایی شده بودم که به جبهه بروم. به جنگ دشمنی که میخواست ایران عزیزمان را لقمه چپ کند. آموزش دیده و کفش و کلاه کرده بودم تا راهی شوم. اما ته دلم قرص نبود. چرا؟ چون تصویری گنگ و دلهرهآور از جبهه و جنگ داشتم. اضطرابم از این بود که آیا میتوانم با فضای خشک و نظامی و پرخون و آتش آنجا جور دربیایم یا نه. اما وقتی به جبهه رسیدم و زندگی را دیدم مرثیه و شادی را دیدم به اشتباه خود پی بردم. نشاط و روح زندگیای که آنجا دیدم و با پوست و خون لمس کردم دیگر در هیچ جا ندیدم. آن زمان در بطن حادثه بودم. دستی در آتش داشتم و چون ماهیای که در آب باشد و قدر آب نداند توجهی به دور و اطرافم نمیکردم و دربارهاش زیاد فکر نمیکردم. اما حالا سالها از آن زمان میگذرد. از نوجوانی به جوانی رسیدهام. حالا که به پشت سرنگاه میکنم چیزهای زیادی دستگیرم میشود. میدانید آنموقع ما هم در عزای دوستان شهیدمان و اهل بیت رسولاللهصلیاللهعلیهوآله عزاداری میکردیم و هم در شادیها و جشنها میخندیدیم و لذت میبردیم. ما نمیدانستیم که همین شادی و بودن زندگی در وجود تکتکمان سلاحی بزرگ و برنده است. دشمن را باید با خنده و زندگی تحقیر و کوچک کرد و بعد نابودش ساخت. و ما ناخواسته چنین میکردیم و کردیم. یادم نمیرود که یک بار یکی از آن آدمهای خشک مذهب که طاعت و بندگی خدا را فقط و فقط در عبوس بودن و لب جنباندن و سختی دادن افراطی به جسم و روان میدانند به دوستانم که فوتبال و والیبال بازی میکردند شلنگ تختهزنان در پی هم میدویدند و یا جشن پتو میگرفتند و مسابقه زورآزمایی و مچاندازی و کشتی میدادند اعتراض کرد و روز قیامت و ندادن فرصتها به دست باد و عبادت کردن بهتر از بازی و این مسخره بازیهاست (البته از نظر خودش) را به یادمان آورد و تذکر داد. ما سکوت کردیم. اما معاون گردانمان شهید حسین طاهری به او گفت: «چه حرف میزنی؟ اینها شیطنت و بچگیشان را در شهر و خانه جاگذاشته و این جا آمدهاند. اما حالا میبینند که اینجا هم خانهشان است. ما حق نداریم خندیدن و زندگی کردن را ازآنها بگیریم.»
مطالب بالا بخشی از سخنان داود امیریان نویسنده کتاب رفاقت به سبک تانک است که به بیان خاطرات طنز جبههها میپردازد.
بخشهایی از کتاب
مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی میگذاشت از آن آدمهایی بود که فکر میکرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار به خصوص عراقیهای فریب خورده را به راه راست هدایت کرده کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بیوقت بلندگوهای خط اول را به کار میانداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش میشد و عراقیها مگسی میشدند و هرچه مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی میکردند. از رو هم نمیرفت. تا این که انگار طرف مقابل یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند نوار کربلا کربلا ما داریم میآییم را گذاشت. لحظهای بعد صدای نره خری از بلندگوی عراقیها پخش شد که: آمدی آمدی خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام. تمام بچهها از خنده ریسه رفتند. مسئول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه وکوزهاش را جمع کرد و رفت.
شناسنامه کتاب
کتاب «رفاقت به سبک تانک» نوشته «داود امیریان» است که به همت انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده است.