محبوبه هاشمیان
هوا سردتر از بقیه شبهای زمستان بود. آقای کاشانی پرده کلفت روی پنجره را کنار زد. دورتا دور پنجره یخ بسته بود و سطح شیشه انگار گرد و غبار نشسته باشد مات و مه آلود بود. در نور کمرنگ تیر چراغ روبرو دانههای ریز برف که تند و یکدست میبارید، به چشم میآمد. زمین را هم توری سفید پوشانده بود، روی درختها، ماشینهایی که بیرون پارک بودند و خلاصه همه جا لایهای از برف نشسته بود. روبروی خانه آقای کاشانی فضای سبز کوچکی بود پر از گل ودرخت که حالا در زیر بارش این دانههای درشت برف، چیزی از آن به چشم نمیآمد. اولین بار که آقای کاشانی و همسرش ثریا خانه را دیدند هم از فضای خود خانه خوششان آمد که جمع وجور و تمیز بود هم از فضای سبز مقابل خانه. میدانستند سبحان و ثنا هم از این خانه به خاطر اینکه جایی برای بازی دارند خوششان میآید. همینطور هم شد. سبحان وثنا عاشق این خانه شدند. وقتی هوا گرم بود یا حداقل به سردی این روزها نبود همراه مادر و گاهی هم پدر برای بازی به پارک میرفتند و انقد میدویدند و بازی میکردند که خودشان خسته میشدند و رضایت میدادند که به خانه برگردند.
آقای کاشانی همانطور که از پشت پنجره ریزش مکرر دانههای برف را تماشا میکرد، بلند گفت: بچهها فکر کنم فردا روزی خوبی برای شما باشه... با این برفی که من میبینم داره میاد، اگر تا دو، سه ساعت دیگه ادامه داشته باشه احتمال زیاد فردا مدرسهها تعطیله. ثریا داشت رختخواب همه خانواده را به خاطر سرمای زیاد یکجا کنار بخاری بزرگ اتاق پذیرایی میانداخت. سبحان و ثنا به محض شنیدن حرف پدر، روی رختخوابها پریدند و با خوشحالی داد زدند: فیتیله، فردا تعطیله... فیتیله، فردا تعطیله...
مادرشان اخم کرد و گفت: هیس، یواشتر... چه خبره آخرشبی؟! مردم خوابنا... زشته... بچههای علاقهمند به کسب علم و دانش منو ببین! ... چه تعطیل چه باز الان وقت خوابتونه... بس کنید و سریع برید تو جاتون...
خودش نیمهوقت توی یک آزمایشگاه کار میکرد. صبح زود همراه شوهرش که راننده آژانس بود میرفت و ظهر میآمد خانه. ولی آقای کاشانی گاهی تا دیر وقت سر کار بود. بعضی وقتها هم نهایت تا ۸شب خانه بود. ثریا رختخوابها را پهن که کرد چادر سفیدش را از جالباسی پشت دری برداشت و رفت پشت پنجره کنار شوهرش ایستاد. سبحان و ثنا هم تا دیدند مادر و پدرشان پشت پنجرهاند از فرصت استفاده کردند و دوباره مثل چند دقیقه قبل که پشت پنجره به تماشای برف ایستاده بودند، دویدند و خودشان را میان پدر و مادر جا کردند.
آقای کاشانی گفت: برفهایی که ریز و تند ببارند میشینند رو زمین... اونهایی که دونههاشون درشت باشه پوکن و زود آب میشن! سبحان با خوشحالی گفت: خب این برفم که ریز و تنده، پس تا صبح حسابی میشینه روی زمین... آخ جون... بعد هم چشمکی به ثنا زد و دوباره دوتایی با هم شروع کردند به خواندن: فیتیله، فردا تعطیله...
یکدفعه وسط خوشحالی بچهها، انگار مار ثریا را نیش زده باشد با صدای بلند و لرزانی گفت: محمود اونجا رو! بعد با دست اشاره کرد به درخت روبروی کنار تیر چراغ برق. بچه ها از کنار پنجره رفته بودند و باز توی رختخواب بالا وپایین میپریدند وشیطنت میکردند. آقای کاشانی چشمانش را ریز کرد تا ببینید چه چیزی باعث ثریا اینجوری بشه... صورتش را نزدیک کرد ولی جز برف و شیشه مه آلود چیزی ندید... چند سالی میشد چشمانش ضعیف شده بود و بدون عینک خیلی خوب جایی رو نمیدید... مخصوصا فاصله دور را... گفت: چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ ثریا همانطور با ناراحتی گفت: انگار یه نفر اونجا زیر درخت نشسته؟! آقای کاشانی از روی کمد عینکش را برداشت و زد به چشمانش دوباره آمد و به جایی که همسرش اشاره کرده بود، نگاه کرد. چندبار پشت سر هم ها کشید و یک دایره بزرگ با دست از بازدم نفسهایش روی شیشه درست کرد. خیلی محو و ناواضح دید همسرش درست دیده... یک نفر آنجا زیر درخت شانههایش را درهم جمع کرده و سرش را انداخته پایین و دورن خودش جمع شده... ثریا از پنجره کنار رفت چادرش را آویزان کرد و غمگین گفت: خدا خودش به همه بندههاش رحم کنه. بعد سبحان و ثنا را صدا کرد و گفت: اگه قول بدید بچههای خوبی باشید و شیطنت تموم کنید براتون یه قصه قشنگ تعریف میکنم. بچهها باز شروع کردند به شادی و بعد رفتند کنار مادرشان دراز کشیدند. ثریا هم شروع کرد به قصه گفتن: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود... یه پسر زبر و زرنگ با مادربزرگش توی یه جای سرسبز وقشنگ زندگی میکرد...
آقای کاشانی چند دقیقهای همینطور مات زل زده بود به مردی که محو میدیدش. مرد از سرما شانههایش را جمع کرده و سرش را بین آنها پوشانده بود، ولی از جایش جم نمیخورد. غم تمام وجود آقای کاشانی را گرفت. داشت با خودش فکر کرد چه کاری از دستش برمیآید؟! دنبال راهی میگشت که به مرد کمک کند ولی چیزی به ذهنش نمیرسید و همین بیشتر غمگینش میکرد. بالأخره پرده را رها کرد و رفت سر جایش کنار بخاری دراز کشید. قصه ثریا هم داشت تموم میشد که بچهها کمکم چشمانشون سنگین شد و خوابیدن. ثریا آرام بلند شد و چراغ را خاموش کرد. خانه تاریک شد اما خواب انگاری با چشمان آقای کاشانی غریبه شده بود. مرتب از این پهلو به آن پهلو میشد. نگاهش گره خورده بود به شعلههای آبی و نارنجی آتش که گر گر روی چوبهای تزیینی میسوختند و خانه را گرم میکردند... دیدن شعلهها و گرمای اتاق عذابش میداد... یاد خودش افتاد، یاد روزهایی که در کمال ناباوری با وجود اینکه از جوانی از اعتیاد تنفر داشت، چطور چند سالی در دامش افتاده بود. یادش آمد چطور دوستانش بهش گفته بودند اگر مواد مصرف کند انرژیش بیشتر میشود و بهتر و زیادتر میتواند کار کند... یاد روزی که بلأخره برای اولین بار رفت سراغ امتحان مواد و حسابی سرحال شد... تا به خودش آمد متوجه شد نه تنها همه چیز مثل روز اول نیست بلکه روز به روز دارد تمام وقت و زندگی وآبرویش را از دست میدهد. تمام وقت یا توی خمار چرت میزد یا نعشه بود و حالی برای کار کردن نداشت... بعد از آن نیمه وقت و کوتاه کار میکرد... کمکم صاحب آژانس به خاطر بینظمیهایش عذرش را خواست. حتی ثریا که همیشه رابطه خوب و دوستانهای باهم داشتند ثریا قبل نبود... مدام از وضعیت موجود ناراضی بود و حتی چند بار تهدید به جدایی کرده بود و بچه ها رو برده بود خانه پدرش. تمام آن سالها مثل فیلم سینمایی از جلو چشمان آقای کاشانی عبور کرد. اگر تلاشهای ثریا نبود و اون مرکز ترک اعتیاد معتادان گمنام را بهش معرفی نمیکرد تا حالا حتما اوهم کارش به آنجا میکشید که توی این سرما زیر درخت بخوابد. اشک در چشمانش حلقه زد و آرام از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره اتاق بغلی و پرده را کنار زد. عینکش را به چشمانش زد. برف بیشتر از قبل روی زمین و درختها نشسته بود. چشمانش را ریز کرد و با دقت به بیرون نگاه انداخت. مرد هنوز آنجا نشسته بود. ثریا خیلی زود متوجه بیداری و نخوابیدن همسرش شد. آهسته از کنار بچهها بلند شد و در را باز کرد و آمد توی اتاق. گفت: چیزی شده؟ چرا انقد کلافهای؟ بعد چراغ را روشن کرد. متوجه بغض همسرش شد. نگران باز پرسید:_ جون من چی شده؟ آقای کاشانی با بغض گفت: فکر اون مردی که توی این سرما اونجاست اذیتم میکنه... ثریا آرامتر ولی غمگین گفت: محمود جان، جز دعا کاری از دست مابرنمیاد. آقای کاشانی ساکت بود بعد مثل بچهای که فکر تازهای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی در کمد لباسهایش راباز کرد و یک پلیور بافتنی کلفت قهوای رنگ را برداشت. بعد کمد رختخوابها را باز کرد و یک پتو پشمی برداشت... بعد رو کرد به ثریا که حالا او هم از فکر همسرش لبخند روی لبهایش بود گفت: توخونه چیزی برای خوردن داریم؟ ثریا رفت از آشپزخانه یک بسته بزرگ بسکویت، یک بسته شکلات داد دست همسرش. آقای کاشانی کاپشنش را تنش کرد رفت... در را که باز کرد سوز برف وسرما صورتش را خراشید. آقای کاشانی آرام نزدیک مرد شد. صدایش زد آقا آقا... مرد بیدار بود ولی انگار سرما بیحسش کرده بود... از جایش تکان نمیخورد. آقای کاشانی از همان اولین بار که از پشت پنجره مرد را دیده بود، تصورش از او مردی با صورت شکسته و ناجور بود با دندانهای ریخته و درب و داغان... ولی وقتی مرد سرش را آرام از روی شانههایش بلند کرد، آقای کاشانی زیر نور کمرنگ چراغ پسر جوان ۱۷،۱۸ سالهای را دید با چشمان سیاه درشت مشکی و موهای پرشت سیاه که گرد سفید برف رویش نشسته بود. مثل برق گرفتهها سرتا پای آقای کاشانی لرزید. برای چند لحظهای نمیدانست چکار کند. ایستاده بود و به چهره معصوم پسر نوجوان نگاه میکرد. پسر هم زل زده بود به او. بعد چند دقیقه وسایلی که آورده بود را داد به پسر و با صدای بغضآلود گفت: فقط از خدا میخوام نجاتت بده... واقعا از ته دل از خدا این و میخوام برات... این را گفت و دیگر نتوانست آنجا بایستد... برگشت طرف خانه. وقتی داشت در را میبست صدای خمار و گرفتهای شنید که از او تشکرد کرد.
وقتی در آپارتمان را باز کرد، ثریا را دید که نگران به انتظارش ایستاده، تا همسرش را دید پرسید: چی شد؟ آقای کاشانی نتونست حرفی بزند... سرش را انداخت پایین تا همسرش اشکهایش را نبیند و چند بار پشت هم سرش را به تأسف تکان داد. بعد بدون هیچ حرفی چراغ راخاموش کرد و رفت سرجایش دراز کشید. آن شب تا صبح خواب درست و حسابی به چشمانش نیامد...
صبح اول وقت رادیو اعلام کرد مدارس تعطیل است... برف تا بالای زانو نسشته بود. بچهها همانطور خوابآلود خوشحالی میکردند. ثریا مقنعهاش را جلوی آیینه درست کرد و چادرش را برداشت و به بچه ها گفت: همش بازی نمیکنیدها، درساتونم میخونید... تا من و پدرتونم نیومدیم بیرون نمیرید... سبحان شروع کرد به غر زدن... آقای کاشانی همانطور که شال گردنش را دور صورت و گوشهایش میپیچید گفت: حرف مادرتون گوش بدید... منم قول میدم زودتر بیام خونه ببرمتون برف بازی...
زن وشوهر در خانه را که باز کردند کنار در چیزی گلوله شده بود، یک گلوله بزرگ... آقای کاشانی نزدیکش رفت و برفهای رویش را تکاند. پلیور قهوهایاش را دید با پتو پشمی که تا شده کنار در خانهشان بود... یک کاغذ کوچک هم روی وسایل گذاشته شده بود... روی کاغذ خیس خورده یک جمله بود: شاید دعایتان در حقم مستجاب شده باشد...