کد خبر: ۱۴۹۱
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

قسمت اول

آخرهای پاییز بود و هوا نه‌تنها توی شهر رو به سردی می‌رفت، بلکه حتی در کوه‌های اطراف چند سانتی هم برف تازه‌باریده روی برف‌های همیشگی چند ساله را پوشانده بود. فصل داشت عوض می‌شد و سرما همه‌چیز و همه‌جا را به کندی و کرختی می‌کشاند، ولی حال‌و‌هوای پیستِ همیشه برف‌پوشِ اسکی همان‌طوری بود که باید باشد: شاد و با نشاط و پر از هیجان. تند و تند صدای سُر خوردن‌ها و کشیده شدن‌های چوب‌های بلند اسکی روی برف از این‌جا و آن‌جا و بالا و پایین شنیده می‌شد. پیست پُر بود از هیجان. هیجانی که با پَرش‌های ماهرانه اسکی‌بازهای حرفه‌ای، توی هوا موج می‌زد. بعضی‌ها هم البته، آن مارپیچ‌های کوچک و بزرگشان را با مهارت از بالای پیست شروع می‌کردند و با سرعت و دقت و زیبایی در انتهای پیست به اتمام می‌رساندند. آن‌قدر زیبا و ماهرانه که اگر کسی از چند و چون برنامه آن روز اسکی‌بازها خبر نداشت، شاید با دیدن این تصاویر زنده فکر می‌کرد دارد یک مسابقه رسمی پُر کشش را تماشا می‌کند؛ آن هم از نزدیک و در کمترین فاصله ممکن.

در کنار حرفه‌ای‌ها، چند اسکی‌باز تازه‌کار هم کمی آن‌طرف‌تر مشغول بودند و هر از گاهی دست از تمرین می‌کشیدند و حرفه‌ای‌ها را تماشا می‌کردند و چه بسا هر کدام‌شان در دل به آن همه توانایی و مهارت غبطه می‌خورند. حس احترام‌شان نسبت به حرفه‌ای‌ها وقتی بیشتر می‌شد که به خودشان و دوستان تازه‌کارشان نگاه می‌کردند و فرودهای پُر از اِعوِجاج و تلوتلو خوردن‌ها و زمین خوردن‌های پشت سر هم‌ خودشان را با توانمندی بالفعل شده حرفه‌ای‌ها مقایسه می‌کردند و عمیقا به این نتیجه می‌رسیدند که تلاش بزرگی پشت آن همه مهارت‌ ذخیره شده.

آن چندنفری که فقط برای تماشا و لذت بردن از اسکی دیگران، اطراف پیست در صف نامنظم‌شان ایستاده بودند؛ مدام چشم‌شان از یک اسکی‌باز به طرف اسکی‌باز دیگر کشیده می‌شد و صعود ماهرانه و فرود حرفه‌ای یکی از اسکی‌بازها باعث می‌شد توجه‌شان از طرف آن یکی اسکی‌بازی که تازه مارپیچش را تمام کرده بود و رسیده بود انتهای پیست، به طرف این یکی کشیده شود و مدام چشم‌شان در کاسه بچرخد و سرشان بالا پایین و چپ و راست شود تا بتوانند بالا تا پایین پیست را خوب زیر نظر داشته باشند؛ مبادا که با کمی غفلت لحظه نابی را از دست بدهند.

دیدن تمرین تیم ملی که مثل دیدن تمرین افراد دیگر نیست. وقتی حرف از تیم ملی به میان می‌آید یعنی پای افراد حرفه‌ای و کاربلد در میان است که قرار است افتخاری باشند برای کشور و پرچم عزیزمان را بالا ببرند و سربلندی برایمان بیاورند.

درست است که تمرین آن روز تیم ملی اسکی، تمرینی بود برای مسابقات جهانی؛ ولی این، آخرین تمرین‌شان نبود. قرار بود سه روز استراحت داشته باشند و تجدید قوا که کردند، برگردند برای سه هفته تمرین اساسی‌تر و فشرده‌تر؛ تا با آمادگی کامل به مسابقات اعزام شوند.

آن روز هم مثل روزهای دیگری که اعضای تیم جمع می‌شدند و تمرین می‌کردند، روز پر تلاشی بود. آقای ثقفی، مربی تیم، اصرار داشت همه بچه‌ها هر روز در تمرین‌ها در کنار هم و با هم تمرین کنند و کسی غایب نباشد؛ چون معتقد بود غیبت یک نفر هم روی روحیه دیگران اثر می‌گذارد و ممکن است بقیه را سست و بی‌انگیزه کند. با این‌که اسکی یک مسابقه انفرادی محسوب می‌شود و قرار نیست همه با هم اسکی کنند و امتیاز بگیرند یا مثل والیبال و فوتبال نیست که قرار باشد پاسی بدهند و توپی رد و بدل کنند تا لازم باشد اعضای تیم با تمرین‌های زیاد با هم هماهنگ شوند؛ ولی با این‌حال، حضور مرتب و منظم در تمرین‌ها نه‌تنها باعث حفظ و تثبیت مهارت فردی اسکی‌باز می‌شد؛ بلکه احساس اتحاد برای رسیدن به هدف مشترک را هم در افراد تقویت می‌کرد و وجود این احساس برای موفقیت تیم بسیار مهم بود.

خوشبختانه اعضای تیم حرف مربی را گوش کرده بودند و در این دوره از تمرین‌ها کسی غیبت نداشت. نه‌تنها همه بودند بلکه از صبح همگی تمرین جانانه‌ای هم کرده بودند و در آن ساعات پایانی و دَم دَم‌های غروب دیگر داشتند یواش‌یواش چوب اسکی به بغل و کوله به دوش و بعضی هم ساک به دست سرازیر می‌شدند پایین تا صحبت‌های جمع‌بندی و پایانی آقای ثقفی را هم بشنوند و بعدش بروند به آن سه روز آزادباش‌شان برسند.

آن وسط انگار فقط نوید و سهیل بودند که هنوز نمی‌توانستند از برف و سُر و پیچ و تاب‌های ماهرانه‌شان لابلای انبوه برف‌های صیقل‌خورده و آماده پیست دل بکنند.

یک ربع هم از رفتن همه گذشت تا این‌که بالاخره، نوید که داشت سوار بر چوب‌هایش روی برف‌ها برای بار چند صدم یا شاید هم هزارم در آن اواخر، سُر می‌خورد تا از کنار سهیل رد شود و برسد به انتهای پیست؛ در یک لحظه با ایما و اشاره به سهیل فهماند که دارد دیر می‌شود و وقت رفتن است. اشاره نوید باعث شد که سهیل سر جایش متوقف شود و دیگر به بالا رفتن ادامه ندهد. همان‌جا سر جایش ایستاد، عینک مات اسکی‌اش را داد بالا و به اطراف نگاه کرد. با این‌که غروب بود ولی سفیدی برف هنوز چشم را می‌زد. با چشم‌های نیمه‌بسته نگاهی سرتاسری از بالا تا پایین و به همه گوشه و کنارها انداخت. نوید درست می‌گفت. کسی جز آن دو نفر در پیست دیده نمی‌شد. همه رفته بودند. همه اعضای تیم از مربی و اسکی‌بازهای حرفه‌ای‌اش تا آن چند اسکی‌باز مبتدی و حتی آن چند نفر تماشاچی‌ خوش‌ذوق هیجان‌زده با صورت‌هایی که از سرما گل انداخته بود.

راستش اگر چند لحظه قبل‌تر یک پهباد می‌آمد آن‌جا و به اندازه کافی ارتفاع می‌گرفت و می‌رفت بالا سر آن کوه برفی و مدتی آن بالا توی هوا شناور می‌ماند و مشغول می‌شد به تصویر گرفتن از پایین؛ تنها چیزی که توی تصاویرش دیده می‌شد عبارت بود از یک زمینه یکدست سفید با دو تا نقطه رنگی متحرک که انگار یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند و مرتب توی پستی و بلندی‌های زمینه سفید جابجا می‌شدند. آن هم جابجا شدن‌های حساب شده و منظم. یک چیزی توی مایه‌های منحنی‌های هندسی منظم و قاعده‌مند که هیچ‌وقت به هم نمی‌خورد. حرکاتی دقیق و تمرین‌شده که کار هر کسی نیست و سال‌ها تمرین و وقت گذاشتن و خون دل خوردن می‌خواهد. مهارتی که نمی‌شود نامش را گذاشت سرگرمی. اسکی‌باز شدن، آن هم در حد و اندازه‌های حرفه‌ای‌هایی مثل سهیل و نوید، هوشمندی و قدرت جسمانی فوق‌العاده‌ را با هم لازم داشت. فقط یک ورزشکار حرفه‌ای با پشتکار بالا می‌تواند آن قدر پیشرفت کند که خودش را برساند به سطح مسابقات جهانی و کسب مدال و افتخار.

دیر شده بود و شاید هم بهتر است گفته شود: خیلی از وقت رفتن گذشته بود. سهیل و نوید زود چوب اسکی‌ها را درآوردند و رفتند پایین. تا دفتر تیم راه کمی نبود. برای همین وقتی رسیدند به رختکن که دیگر تقریبا همه لباس عوض کرده بودند و وسایل‌شان را جمع کرده بودند و کاری نداشتند و داشتند گپ می‌زدند و برای رقبای جهانی‌شان از راه دور، کُری می‌خواندند. فضای نه‌چندان بزرگ رختکن همان فضای دوستانه و صمیمانه‌ای بود که انتظارش می‌رفت.

یکی از بچه‌ها تا چشمش به نوید و سهیل افتاد گفت: «به به! سروران گرامی! چه عجب بالاخره دل کندین از کوه. شام تشریف داشتین حالا!»

نوید ولو شد روی زمین و ته خنده‌ای کرد. سهیل گفت: «مگه میشه آخه؟ باور کن خیلی سِتَمه، آخه چرا پیست ما نباید نورافکن درست حسابی داشته باشه؟! اگه داشت، شبا هم می‌تونستیم تمرین کنیم!»

بچه‌ها زدند زیر خنده. یکی دیگر از اسکی‌بازها گفت: «می‌خوای ماه رو اجاره کنیم برات که تمام وقت بیاد بالا سرمون؛ بتونی بیست چهار ساعته سُر بخوری؟»

نوید آمد وسط که: «نه تو رو خدا! اجاره نکنینا! من یکی دیگه طاقت اضافه‌کاری ندارم.»

سهیل خودش را زد به دلخوری و گفت: «نوید تو هم؟ اصلا از تو یکی توقع نداشتم.» بعد رفت سر وقت کمدش و کلید را انداخت توی قفل.

نوید از همان‌جایی که هنوز ولو بود گفت: «نه تو رو خدا! توقع داشته باش.»

یکی از بچه‌ها رو به سهیل گفت: «ولش کن این بیچاره رو آقا سهیل. آخه نوید نخواد قهرمان بشه، کی رو باید ببینه؟»

سهیل گفت: «کی رو باید ببینه؟ رفیق جون جونیش: من رو!» بعد خیلی جدی برگشت طرف نوید و پرسید: «نوید تو مشکلی داری با تمرین؟»

نوید دست کشید به پاهایش و کبودی روی ساقش را ماساژ داد و با لحن معناداری گفت: «آخ! آخ! آخ! نه چه مشکلی داشته باشم؟!» بعد چند مشت نرم کوبید روی پشت ساق‌هایش و گفت: «فقط کاش اول برسم به مسابقه، بعد قهرمان شم.»

تازه تکه‌پرانی‌‌های اعضای تیم داشت گُل می‌انداخت که آقای ثقفی با آن قد بلند و محاسن جوگندمی‌اش، وارد شد. همه به احترام سر پا شدند. حتی نوید که جوری روی زمین نشسته بود که انگار تا فردا صبح هم خیال بلند شدن و لباس عوض کردن ندارد.

آقای ثقفی، آدم خشک و مقرراتی‌ای نبود. اتفاقا با اعضای تیم رفتاری صمیمانه داشت؛ ولی این صمیمیت باعث نمی‌شد بچه‌ها ادب و احترام مرسوم و معمول را فراموش کنند.

مربی برای چندمین بار در آن روز باز هم با تک‌تک بچه‌ها دست داد و توی چشم‌هایشان نگاه کرد. لبخندی روی لب‌هایش بود که نشان می‌داد از بچه‌ها و تمرین‌شان راضی است. دست دادن که تمام شد، ایستاد جایی که همه را بتواند ببیند. با همان صورت بشاش و خندان یک دور دیگر همه اعضای تیمش را از نظر گذراند و بعد گفت: «بچه‌ها خسته نباشین. این رو دارم جدی می‌گم. تمرین امروزتون خیلی خوب بود.» همان‌طور که حرف می‌زد به تک‌تک بچه‌ها هم نگاه می‌کرد و عکس‌العمل‌شان را می‌سنجید. یکی از اعضای تیم بین حرف‌های مربی سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به مربی کرد و دوباره سرش را با شرمندگی انداخت پایین. این نگاه و حس و حال از چشم آقای ثقفی دور نماند و آهسته رفت نزدیک شاگردش و دست گذاشت روی شانه او و گفت: «آره. خوب بودین. بعضی ضعف‌ها رو هم امیدوارم با تمریناتی که هفته دیگه شروع می‌کنیم برطرف کنیم. ما می‌تونیم ضعف‌ها رو برطرف کنیم. نگران نباشین. می‌تونیم. با تمرین و پشتکار، هیچ سدی جلودارمون نیست. هست؟»

همه تیم بلند و یکصدا گفتند: «نیست.»

با این تأیید قدرتمند، لبخند رضایت روی لب‌های آقای ثقفی نشست. دوباره نگاهی به تک‌تک بچه‌ها کرد. همه خوشحال و با روحیه بودند. نوید و سهیل هم در فاصله تکه‌پرانی با بچه‌ها و صحبت‌های مربی، کم‌کم وسایل‌شان را جمع و جور کرده بودند و همه همان‌طور که دل‌هایشان یکدست بود، ظاهرشان هم یکدست شده بود و همگی آماده بودند که با اشاره مربی، خداحافظی کنند و بروند به سه روز تعطیلی.

آقای ثقفی قبلا بارها و بارها درباره برنامه‌های اردوی نهایی که پیش از مسابقات داشتند برای تیم حرف زده بود؛ بنابراین الان دیگر حرف زیادی نداشت و فقط با چهره‌ای که این بار قاطعیت درونی‌اش را نشان می‌داد، با لحنی محکم ولی صمیمی گفت: «بچه‌ها! من به همه شما امیدوارم. مطمئن باشید. به تک‌تک ‌تون امیدوارم. هیچ‌کدومتون رو استثنا نمی‌کنم. دارم می‌گم تک‌تک تون... ببینید ما تا به حال، سه بار نایب قهرمان شدیم... البته خودتون هم خوب می‌دونید که نایب قهرمانی هم چیز کمی نیست، خیلی هم خوبه... ولی آخرین بار رو یادتونه؟ در حالی نایب‌ قهرمان جهان شدیم که با قهرمان شدن، فاصله‌ای نداشتیم... دوست دارم و می‌دونم که آرزوی قلبی شما هم هست... دوست دارم این بار، دیگه جام رو به خونه بیاریم...»

بچه‌ها با سر، حرف مربی را تأیید کردند. اگر کسی آنجا بود که می‌توانست در آن لحظه با دقت روی صورت و بخصوص چشم بچه‌ها زوم کند، می‌توانست حلقه اشک را در چشم اکثر اعضای تیم ببیند.

مربی توصیه آخر را هم کرد و به اعضای تیم اجازه مرخصی داد: «خب بچه‌ها! از این سه روز تعطیلی حداکثر استفاده رو بکنید؛ چون بعدش سه هفته سخت پیشِ رو داریم. خوش بگذرونین و با روحیه و انرژی برگردین. ولی مواظب باشین آسیبی نبینین، حتی آسیب‌های جزئی. باشه؟»

بچه‌ها یکدست و یکصدا گفتند: «چشم.»

یکی یکی و دوتا دوتا و چند نفری خداحافظی کردند و از رختکن زدند بیرون و سوار تله‌کابین شدند. سهیل و نوید با میثم و امیرعلی سوار شدند. سهیل سر صحبت را باز کرد و پرسید: «بچه‌ها این سه روز چیکاره این؟»

نوید خودش را به نشنیدن زد. میثم گفت: «خوش گذرونی دیگه. چیکاره باشیم؟»

سهیل گفت: «نه جدی. برنامه‌ای دارین؟»

امیرعلی گفت: «من که یه جشن تولد اساسی دعوت دارم. تولد برادرزاده‌مه.»

سهیل خندید و گفت: «تولد؟ بی‌خیال بابا.»

امیرعلی گفت: «جون تو این یکی رو نمی‌شه بی‌خیال شد. حتما باید برم. پارسال هم بخاطر مسابقه نتونستم برم. امسال هم اگه نرم، دیگه عموشو نمی‌بخشه.»

سهیل نگاه کرد به میثم و گفت: «تو چی میثم؟ تو کجایی؟»

میثم خندید و گفت: «بی‌شوخی منم تولد دعوتم.»

سهیل اما باور نکرد. خیلی جدی زل زد اول توی چشم‌های امیرعلی و بعد میثم و گفت: «سرکارم، نه؟»

میثم گفت: «نه به خدا. واقعا تولد دعوتم.»

سهیل با دلخوری گفت: «یعنی چی؟! چطور هر چی جشن تولده افتاده تو این سه روز تعطیلی ما؟!»

امیرعلی و میثم خندیدند و میثم به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و گفت: «آخه منم به جشن تولد برادرزاده امیرعلی دعوتم.»

امیرعلی گفت: «تو هم بیا. نوید تو هم اگه بخوای رسما دعوتی. فقط کادو یادتون نره.»

نوید با ایما و اشاره و بی‌حرف، ادای احترام و تشکر کرد. سهیل هم گفت: «خوش باشین. من با دو تا از رفیقام برنامه دارم.»

کنجکاوی امیرعلی و میثم برانگیخته شد. میثم پرسید: «چه برنامه‌ای کلک؟ با فرشته خانم می‌ری سفر؟»

سهیل خودش را زد به بی‌خیالی و گفت: «نه! آی کیو! دارم می‌‌‌‌‌گم با دوتا از رفیقام.»

امیرعلی گفت: «کجا به سلامتی؟»

نوید از آن طرف گفت: «دو روز می‌رن شمال.»

سهیل برگشت طرف نوید و گفت: «داشتیم نوید؟ می‌خواستم دوزار سر کار بذارمشون مثلا.»

نوید گفت: «آخه داشت دیر می‌شد. چیزی نمونده برسیم پایین. اونجا رو نیگا ...» و پایین را نشان داد.

نوید راست می‌گفت. چیزی نمانده بود کابین برسد به انتهای مسیر و وقت پیاده شدن شود. آن پایین، یک ماشین هم بین ماشین‌های متعددِ پارک شده، دیده می‌شد که داشت چراغ می‌زد برای کسی یا کسانی این بالا.

سهیل موبایلش را درآورد و مشغول گشتن بین شماره‌های مخاطبانش شد.

امیرعلی گفت: «بی‌خیال سهیل! خودتو خسته نکن.»

میثم گفت: «راست می‌گه. تمرینا سخته. بذارش بعدِ مسابقه.»

سهیل گفت: «خسته چیه؟ دو قدم راهه دیگه. خسته شدن نداره که.» و همان‌طور که مشغول گشتن بین شماره‌ها بود، موبایلش زنگ خورد و شروع کرد به صحبت. کامران بود که از توی همان ماشینِ چراغ‌زنِ پایینی، زنگ زده بود.

طولی نکشید که تله‌کابین راه هوایی‌اش را تمام کرد و متوقف شد و مسافرهایش پیاده شدند. سهیل هنوز مشغول حرف زدن با کامران بود. داشتند هماهنگی‌های سفر را انجام می‌دادند.

نوید پایش را که گذاشت زمین، رو کرد به امیرعلی و میثم و گفت: «خیالتون از من تختِ تخت. سه روز می‌خوام بیفتم رو تختم و جدا نشم ازش، شاید این کوفتگی‌هام درست شه.»

امیرعلی خندید و گفت: «لااقل بیا برو یه ماساژی، استخری، آب گرمی، آب سردی، چیزی. با استراحت خالی که کوفتگی سه روزه درست نمی‌شه.»

نوید گفت: «نه. باور کن اصلا حسش نیست. همین استراحت هم غنیمته. می‌ترسم برم استخر غرق شم. آخرشم مدال قهرمانی تو دلم بمونه.»

میثم زد زیر خنده و گفت: «خب بیا تولد ما. اون‌جا که دیگه خطر جانی نداره.»

نوید تشکر کرد و گفت: «خطر جانی هم نداشته باشه، خطر جیبی که داره. کادو که باید پیاده شم.»

میثم یک اخم ساختگی تحویل داد و نوید گفت: «ممنونم از دعوتت. جُدا از شوخی، جدی جدی می‌خوام خونه باشم و استراحت کنم. خیلی خسته‌م.»

سهیل که دیگر تلفنش تمام شده بود، رو به بچه‌ها گفت: «ما یه جای خالی توی ماشینمون داریم. تو این چند دقیقه کسی نظرش عوض نشده؟»

امیرعلی و میثم گفتند: «نه سهیل جان. شمال خوش بگذره. مواظب خودتم باش. یادت باشه لازمت داریم برای بردن جام. سالم و سرحال برگرد.» و خداحافظی کردند و رفتند.

سهیل ماند و نوید که داشتند می‌رفتند طرف ماشینِ چشمک‌زنِ کامران.

سهیل شروع کرد: «نوید راستی راستی می‌خوای سه روز بگیری بخوابی؟»

نوید خیلی جدی گفت: «آره. خسته‌م سهیل. باور کن.»

سهیل گفت: «امشب که بری بخوابی، خستگی‌هات در می‌ره. تو این سه روز حوصله‌ت سر می‌ره. از من گفتن.»

نوید گفت: «چیکار کنم؟ کوفتگی‌هام خیلی اذیتم می‌کنن.»

سهیل گفت: «بیا با ما شمال. قول می‌دم انقدر خوب باشه که کوفتگی‌هاتم سه‌سوته خوب شه.»

نوید سرش را خاراند. انگار خیلی هم بدش نمی‌آمد برود. گفت: «آخه، شمال؟ هماهنگ نکردم که با خونه.»

سهیل گفت: «خب امشب هماهنگ کن. فردا صبح حرکته.»

نوید با تردید گفت: «بذار فکرامو بکنم، اگه اومدنی بودم شب بهت خبر می‌دم.»

سهیل گفت: «اومدنی هستی. می‌دونم. من رفیق جون جونیم رو می‌شناسم.» و رفتند طرف ماشین کامران و سوار شدند.

ادامه دارد ...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: