کد خبر: ۱۴۹۰
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۷
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان

`



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم...

یادم می‌آید آن زمانی را که آقای صاد به همراه شریکش آقای ضاد یک دفتر 40 متری را به عنوان دفتر کارشان انتخاب کردند و اتفاقا اولین چیزی که وارد دفترشان کردند من بودم. البته آن اتاق آن‌قدر کوچک بود که دسته‌های من هم به سختی وارد اتاق شد. با این‌که آقای صاد و آقای ضاد شریک بودند اما چون آقای صاد هم بزرگتر و هم چاق‌تر و هم حرص و جوشی‌تر بود معمولا صدایش از آقای ضاد بالاتر می‌رفت و آقای ضاد هم با خونسردی خاص خودش خشم آقای صاد را بیشتر می‌کرد. این ماجرا برمی‌گردد به اواسط شراکت این دو که از شرکتشان نه تنها سودی نکرده بودند بلکه ضررهای زیادی هم می‌دادند. اصلا به نظرم گاهی وقت‌ها یک چیزی مثل یک قبض تلفن در شرکت می‌تواند مثل یک بمب اتمی عمل کرده و کل شرکت را کن‌فیکون کند!

اگر باور نمی‌کنید که یک قبض می‌تواند زندگی و کار شما رو نابود و آرامشتان را به ناآرامی تبدیل کند یا قبض شرکت آقای صاد را از نزدیک ندیده اید و یا با مردی مانند آقای صاد شراکت نکرده‌اید! آقای صادمردی بود که می‌توانست با یک قبض تلفن شما را قبض روح کند و من همیشه فکر می‌کردم که بیجاره اهل و عیال آقای صاد! آن روز آقای ضاد زودتر از آقای صاد به شرکت آمده و اتفاقا نان بربری داغ هم برای صبحانه خریده بود آقای صاد مثل کسانی که خرید و فروش اجناس عتیقه یا قاچاق دارند به طور مرموز و با تیپ عجیبی در حالی که ساکی در دست داشت وارد شرکت شد. عینک دودی‌اش هم به چشمش بود و مشخص بود که قرار است اتفاق بسیار عجیبی بیافتد. به حدی که من هم حتی یک لحظه احساس کردم اشتباه وارد شرکت شده است. آقای ضاد نگاهش کرد و گفت:

ـ باز هم اتفاقی افتاده است؟

آقای صاد فقط سری به علامت تأیید تکان داد و سپس ساکش را روی میز گذاشت و به این طرف و آنطرف نگاه کرد و آرام رو به آقای ضاد گفت:

ـ بازش کن!

آقای صاد نگاهش مستقیم به آقای ضاد بود که آقای ضاد گفت:

ـ چرا عین فیلم‌های قاچاقی که ساک می‌آورند و پول می‌خواهند تا ساک را تحویل بدهند وارد شرکت شدی و چرا این همه عجیب و غریب با من رفتار می‌کنی؟

آقای صادابروهایش را بالا انداخت و گفت:

ـ خوب گفتی!خیلی هم خوب گفتی... خوشم آمد!

یک چیزی مثل برق در چشمان آقای صاد می‌درخشید. به سمت آقای ضاد آمد و گفت:

ـ پول... مسأله پول است!

ـ کدام پول

ـ پولی که صرف حرف زدن جناب آقای ضاد می‌شود!

ـ پول صرف حرف زدن من می‌شود؟ مگر من سخنران هستم؟

ـ ای کاش بودی! ای کاش بودی... ای کاش بابت حرف زدنت پول می‌دادند نه این‌که بنده باید پول می‌دادم!

آقای صاد چشمانش را ریز کرد و به مردمک چشم آقای دال حیره شد و گفت:

ـ چه دفاعی داری؟

ـ نمی‌فهمم درمورد چه چیزی حرف می‌زنی؟

آقای صاد نگاهش کرد و با عصبانیت گفت:

ـ پس ساک را باز کن!

آقای ضاد هم دیگر عصبانی بود و حوصله کلنجار رفتن با او را نداشت؛ گفت:

ـ چرا داری فیلم بازی می‌کنی؟ چرا عینکت را برنمی‌داری؟

آقای صاد با پوزخند جواب داد:

ـ برای این‌که نمی‌خواهم خشم آتشین را در چشمان من ببینی!

اینطوری بود که آقای ضاد به سرعت ساک را باز کرد و در حالی که هیجان داشت و شرشر عرق می‌ریخت فقط یک قبض توی ساک دیدم. آهی کشید. رو به آقای صادگفت:

ـ خب منظورت از این کارها چیست!؟ این که فقط یک قبض است.

آقای صاد به گوشی تلفن خیره شد و گفت:

ـ می‌دانی چقدر باید صرف آن جسم بی‌جان کنم؟! صرف حرف زدن جناب آقای ضاد!

ـ این مسخره بازی ها برای چیست؟

ـ آن موقع که هی تلفن شرکت را برداشتی و به این و آن زنگ زدی، اسمش مسخره بازی نبود!

آقای ضاد ؛ آقای صادرا نگاهی کرد و با صدای آرامی گفت:

ـ حالا این همه بازی برای یک قبض تلفن است؟!

این‌طوری بود که آقای ضاد با شک و تردید به آقای صاد خیره شد و جرقه‌های یک دعوای اداری و شراکتی در شرکت شکل گرفت. آقای صاد گفت:

ـ یعنی 185 تومان پول بی زبان را بابت این قبض دادن برای تو سخت نیست؟

ـ 185 تومان؟

این را که گفت. آقای ضاد نگاهش کرد و گفت:

ـ کم است!

ـ من اصلا با تلفن حرف نزدم! من خودم گوشی دارم.

ـ همه مجرمان همین را می‌گویند! هیچ قاتلی همان اول قتل را به گردن نمی‌گیرد!

ـ تو داری من را با قاتل یکی می‌کنی؟

ـ این قبض برق از قتل عمد کمتر نیست!

آقای ضاد که مثل من هاج و واج مانده بود قبض برق را زیر و رو کرد تا بفهمد آقای صاد از کجا توانسته تشخیص دهد همه این پول برای حرف‌های او بوده است. اما آقای صاد قبض را از دستش گرفت و گفت:

ـ نمی‌دانم ... نمی‌دانم پشت تلفن چه چیزها گفتی که این همه گران تمام شده است!

آقای ضاد از جایش بلند شد و گفت:

ـ داری من را محکوم می‌کنی؟به کار نکرده؟ مگر قبض آب و برق می‌آید من می‌گویم تو مصرف می‌کنی؟

ـ آن قبض‌ها مشترک است... حتی پشت آن‌ها می‌نویسد مشترک گرامی‌... اما این مشترک نیست!

آقای ضاد به آقای صادچشم غره رفت و گفت:

ـ تمامش کن!

آقای صاد سری تکان داد و گفت:

ـ من تمامش کنم؟ قبضی را که تو تمام نکردی من تمامش کنم!؟ چرا تو مکالمه‌هایت را زودتر تمام نکردی؟!

او فقط آقای صاد را نگاه کرد. فکر می‌کنم در دلش می‌گفت که در شراکتمان واقعا فقط همین یکی را کم داشتم... بعد در جایش نشست و گفت:

ـ به تو گفتم من با این تلفن هیچ حرفی نزدم!

آقای صاد تکانی خورد و بلافاصله به سمت تلفن رفت و به آن زل زد و گفت:

ـ پس تو با آن حرف نزدی؟

آقای ضاد با حیرت به او نگاه کرد و گفت:

ـ نه!

آقای صاد صندلی‌اش را برداشت و به سمت تلفن برد و آن را کنار آن گذاشت و به تلفن زل زد. آقای ضاد با تعجب نگاهش کرد و گفت:

ـ خب حالا چرا آنجا رفتی نشستی؟

ـ می‌خواهم نگاهش کنم!

آقای ضاد نگاهش کرد و آهی کشید و گفت:

ـ به چه نگاه کنی؟

آقای صاد صدایش را رها و محکم کرد و گفت:

ـ به این تلفن! تو که زنگ نزدی! من هم نزدم. حتما خودش به خودش زنگ می‌زند و برای ما قبض می‌تراشد... می‌خواهم نگاهش کنم

ـ دیوانه شدی! فکر کردی فقط پول حرف زدن می‌آید؟ آن جدول مندلیفش را نگاه کن..هزینه جابه جایی... شهری... روستایی... آبونمان... مالیات!

آقای صاد گفت:

ـ دیوانه نشدم بهانه هم نیاورر...کار بیکار... دیگر در این شرکت کار نمی‌کنیم. غذا نمی‌خوریم و یک ماه تمام همینجا می‌نشینم و به این نگاه می‌کنم تا ببینم این ماه چقدر قبض می‌آید!

آقای ضاد نگاهش کرد و گفت:

ـ بچرخ تا بچرخیم!

و یک روز هم اتفاقا به همین منوال گذشت و همین که آقای ضاد می‌خواست به او پیشنهاد بدهد که ریزمکالماتمان را در بیاورد همسایه بالایی در شرکتشان را زد و گفت:

ـ فکر می‌کنم آقای صاد قبض ما را برده و قبض خودش در راه پله‌ها مانده است... قبض ایشان 8 هزارتومان آمده...

آقای ضاد نمی‌خواست دیگر به توضیحات او گوش کند. فقط قبض را آورد و به مقابل چشم آقای صاد گرفت. آقای صاد که فهمید اشتباه پشت اشتباه داشته قبض را توی ساک گذاشت و عینک دودی به چشم زد و گفت:

ـ تا پولش را ندهند قبضشان را نمی‌دهم!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: