کد خبر: ۱۴۷۱
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما


گویند: در عصر سلیمان نبی، پرنده‌ای برای نوشیدن آب به سمت برکه‌ای پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید. پس آن‌قدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین که قصد فرود بسوی برکه را کرد، این‌بار مردی را با محاسن بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود اندیشید که این مردی باوقار و نیکوست و از سوی او آزاری به من متصور نیست. پس نزدیک شد ولی آن مرد سنگی به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: «چشم این مرد هیچ آزاری به من نرساند. بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او ایمنم پس به عدالت نزدیک‌تر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.

علامه دهخدا

یک مشت علف

گویند ملانصرالدین هر روز یک مشت از علف خرش کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند! پرسیدند: نتیجه چه شد؟ گفت: نزدیک بود عادت کند که مُرد.

آزار همسر

یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل می‌کند: زنی بود که شوهرش سیدی از دوستان جناب شیخ بود. او خیلی شوهرش را اذیت می‌کرد. پس از چندی آن زن فوت کرد. هنگام دفنش جناب شیخ حضور داشت. ایشان بعدا فرمودند: روح این زن جدل می‌کرد که خب مُردم که مُردم! چطور شده؟ موقعی که خواستند او را دفن کنند. اعمالش به شکل سگ درنده سیاهی شد. همین که فهمید که این سگ باید با او دفن شود متوجه شد که چه بلایی در زندگی بر سر خود آورده، شروع کرد به التماس و التجا و نعره زدن. دیدم که خیلی ناراحت است. لذا از این سید خواهش کردم که حلالش کند. او هم به خاطر من حلالش کرد. سگ رفت و او را دفن کردند.

کیمیای محبت، ص 168

ترک مردم

جنید بغدادی قبل از عارف شدن، مردم بسیاری را دور خود جمع کرده و خرج‌شان می‌کرد. جنید نزد شبلی آمد و گفت: «می‌خواهم به خدا برسم!» شبلی گفت: «این مردم را باید ترک کنی!» جنید گفت: «سخت است! آنان دوستان من هستند و مرا دوست می‌دارند.» شبلی گفت: «برو در شهر گدایی کن و بگو چیزی از ثروتت نمانده است!» جنید در شهر بغداد گدایی کرد و بعد از مدتی نزد شبلی آمد و گفت: «به غیر از یک نفر که مسافر و غریبه بود کسی در شهر به من کمک نکرد!» شبلی گفت: «آن یک نفر هم به خاطر خدا کمکت کرد. بدان در نزد دوستان خود دیناری ارزش نداری، ولی تو برای آن‌ها جان می‌دهی. برای رسیدن به خدا باید هر دوستی را جز او ترک کنی.

قبرستان

ابراهیم ادهم سر در بیابان نهاده بود و از شهر دور می‌شد. ناگاه،‌ چندین سرباز پادشاه به او نزدیک شدند. امیر لشکر از ابراهیم پرسید: آبادی کجاست؟‌ ادهم قبرستان را نشان داد. امیر گمان کرد او را مسخره کرده، با شلاقی چند بر کمر و سر او زد و او را زیر شلاق به آبادی آورد. مردم چون این حالت را دیدند، نزد امیر آمده و گفتند: ‌او عارف نامی ابراهیم ادهم است. چرا می‌زنی؟ مگر نمی‌دانی او تخت پادشاهی را رها کرده است و اگر مانده بود، سرلشکر هزاران سربازی چون تو بود؟ امیر ناراحت شد و از اسب پایین آمده و به دست و پای ادهم افتاد.

ادهم گفت: من دروغ نگفتم. در نظر من جای اصلی که باید به فکر آباد کردن آن باشیم آن دنیاست و تمام زیبایی‌های خلقت در زیر آن خاک هست. من گورستان را نشانت دادم که فکر گورستان باشی. امیر پرسید:‌«وقتی که تو را می‌زدم تو زیر زبان چه می‌گفتی؟» ادهم گفت: «تو را دعا می‌‌کردم و می‌گفتم، خدایا این جوان با شلاق ناحق که به دست تو مرا می‌زند، گناهان مرا در این دنیا مجازات و مکافات می‌کند و با این کارش مرا به بهشت می‌برد. سزای کسی که مرا به بهشت می‌برد، رفتن به جهنم نیست. دعا و برای تو استغفار می‌کردم که گناهی بر تو ننویسند.»

خسیس

مردی برای معلولان اطعام می‌کرد. خسیسی پسر خود را گفت: «ظرف بردار برویم.» پسر گفت: «پدر تو معلول نیستی. نه کوری نه چلاقی، نه شلی...» پدر گفت: «بیا یک کاری می‌کنیم». چون در خانه رسیدند‌ آن خسیس چشمان خود بست و خود را به کوری زد. ظرف خالی را دادند و ظرف پر طعام تحویل گرفتند. پسر صاحب‌خانه به پدرش گفت: پدر گول خوردی آن مرد کور نبود. چشمان خود بسته بود تا خود را معلول نشان دهد و غذا بگیرد.» صاحب‌خانه که مرد زرنگی بود، گفت: «پسرم من هم دانستم که چشمانش بسته بود ولی به نظر کور واقعی او بود که برای رسیدن به ظرفی غذا، چشمش را به این همه نعمتی که خدا به او داده بود بسته بود.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: