کد خبر: ۱۴۶۱
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۹:۴۴
پپ
صفحه نخست » داستانک


مریم جهانگیری زرگانی

سنگ قبر پر بود از گلبرگ‌های ظریف میخک‌های صورتی و سفید و زرد. از گلبرگ‌ها عطر گلاب ناب بلند می‌شد. مینو روی قالیچه‌ای که کنار قبر پهن بود، نشسته بود. انگشتان دست‌هایش از لای گلبرگ‌ها گذشته بود و داشت سنگ قبر را نوازش می‌کرد. چشم‌هایش به عکس بالای سنگ قبر دوخته شده بود و گوش‌هایش صدای نوحه‌ای که از بلندگوها پخش می‌شد را دنبال می‌کرد: «کجایید ای شهیدان خدایی، بلا جویان دشت کربلایی، کجایید ای سبک روحان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی...» زیر لب با صاحب قبر حرف می‌زد.

ـ خود حاج قاسم پیام داده به حضرت آقا. گفته کار داعش تموم شد.

مکث کرد. لبخند زد.

ـ مبارکت باشه آقا رضا. بالأخره پیروز شدیم.

مکث کرد. عمیق نفس کشید.

ـ یادته هر وقت ازت می‌پرسیدم کی عروسی می‌کنیم، می‌گفتی هر وقت کار داعش تموم شد؟

آه کشید.

ـ کار داعش تموم شد...

زل زد به چشم‌های مرد جوان توی عکس. از همان اولین جلسه خواستگاری، عاشق آن چشم‌ها شد. چشم‌هایی که مثل آب شفاف بود و از شدت معصومیت و قشنگی، قلب آدم را ذوب می‌کرد.

ـ اوایل که بهت بله گفته بودم، همه می‌گفتن دیگه نونت توی روغنه دختر! می‌دونی این پاسدارا چقدر حقوق میگیرن. می‌دونی اینایی که میرن سوریه بجنگن چه پولایی به جیب می‌زنن. وقتی شهید شدی همونا دوباره میگفتن خوب شد که فقط نامزد بودین، خوب شد که عروسی نکردین، وگرنه بهش وابسته شده بودی، الان کلی عذاب می‌کشیدی. آخرشم می‌پرسیدن حالا از اون همه پول و پله چیزی هم به تو می‌رسه یا همش رفت توی جیب پدر و مادرش؟

زن جوان سر تکان داد و آه کشید.

ـ پول دقیقا همون چیزی بود که نمی‌شد ارزش تو رو باهاش سنجید، ارزش کاری که کردی، زحمتی که کشیدی... به هر حال... هر چی بود گذشت. زمستون رفت و روسیاهیش به ذغال موند. اونایی که از من سراغ حقوقای نجومی تو رو می‌گرفتن، اونایی که گفتن خوب شد باهاش عروسی نکرده بودی، اصلا امثال تو رو درک نکردن.

مکث کرد. رفت توی فکر. آرام سر تکان داد.

ـ اصلا نفهمیدن چه آتیشی توی دل امثال من بود. همش میگم کاش باهات عروسی کرده بودم. کاش ازت بچه داشتم. یه بچه که شبیه خودت بود. مخصوصا چشماش.

نفسش گرفت. به سکسکه افتاد. لب‌هایش لرزید.

ـ می‌دونی چی لیلی و مجنون رو لیلی و مجنون کرد؟ فراغ قبل از وصل! داغ واسه کسی که وصل رو ندیده سنگین‌تره آقا رضا. حسرت با تو زیر یه سقف زندگی کردن به دلم موند. داغت به دلم موند. داغت سنگینه آقا رضا... تا ابد جاش روی دلم می‌مونه.

اشک‌هایش جوشید. مکث کرد. عمیق نفس کشید. بعد لبخند زد.

ـ بگذریم از این حرفا. امروز اصلا نمی‌خواستم گریه و زاری کنم. امروز فقط می‌خواستم بهت تبریک بگم. هم پیروزی‌تون رو، هم یه بار دیگه شهادتت رو. شیرینی شهادت وقتی خبر پیروزی رو میشنوی بیشتر میشه، نه؟

مکث کرد. برای اولین بار نگاهش را از چشم‌های مرد جوان گرفت و به گلبرگ‌های میخک دوخت.

ـ اومدم که ازت خداحافظی کنم.

بغض گلویش را فشرد. آب دهانش را قورت داد.

ـ دارم ازدواج می‌کنم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم کسی بتونه جای تو رو برام پر کنه. اما آدم چه می‌دونه خدا چی براش خواسته. یه بنده خدایی هست، اونم مدافع حرم بوده. توی جنگ مجروح شده. دست راستش رو از دست داده. خیلی شبیه توئه. مخصوصا چشماش. حرفاشم مث حرفای توئه. میگه شهدا ماموریت شون رو تموم کردن، حالا نوبت ماس که مبارزه رو ادامه بدیم. میگه کار هنوز تموم نشده، باید عزم مون رو جزم کنیم واسه نابودی اسراییل. میگه چه معنی داره مجرد بمونیم، باید ازدواج کنیم، بچه‌های مومن و انقلابی پرورش بدیم. می‌گه آقا سربازای جدید می‌خواد. راست میگم که شبیه توئه، نه؟

سرش را بلند کرد. زل زد به مردی که پشتش به او بود و دو ردیف بالاتر کنار قبر شهید دیگری نشسته بود. با انگشت به او اشاره کرد.

ـ اوناهاش... همون که اون جا نشسته. با برادر دوقلوش همسایه هستی. دو سه ماه قبل از تو شهید شده، توی حلب.

روی دو زانو بلند شد. چند ثانیه‌ای به چهره مرد جوان توی عکس خیره شد. بعد خم شد به جلو و پیشانی‌اش را بوسید. اشک‌های داغ روی گونه هاش سر خورد.

ـ راحت بخواب عشق ناکامم، پرچمی که از دست تو افتاد رو من بلند می‌کنم. فقط دعام کن آقا رضا. خیلی دعام کن... دعا کن خوشبخت بشم.

دستی به عکس مرد جوان کشید و بعد از جا بلند شد.

***

حامد، سنگ قبر را با گلاب ناب شسته بود. میخک‌های صورتی و زرد و سفید را دور تا دور اسم روی سنگ قبر چیده بود. حالا دو زانو کنار قبر نشسته بود. دست چپش روی سنگ قبر بود و نگاهش به عکس بالای قبر دوخته شده بود. آرام گفت:

ـ شبی که پیام حاج قاسم به حضرت آقا رو از تلویزیون پخش می‌کردن، من فقط به تو فکر می‌کردم. اون موقع‌ها همش می‌گفتی تا این داعش ملعون نابود نشه، من حتی اگه شهیدم بشم توی قبر آرامش ندارم. بالأخره خون شماها به ثمر نشست. مبارکه... سهم تو از این پیروزی بدن پاره پاره و سر از تن جدا شده ت بود. سهم من یه دست که تازه فقط تا آرنج قطع شده!

نگاهش رفت طرف دست راستش. قسمت‌های خالی آستین پیراهنش خیلی مرتب تا شده بود و با سنجاقی به بالای آرنجش وصل شده بود. آستین را به مرد جوان توی عکس نشان داد.

ـ هنر دست دختر خانومی هست که قراره باهاش ازدواج کنم!

سرش را پایین انداخت.لبخند زد.

ـ بله داداش، منم دارم داماد می‌شم. اون وقت‌ها که کم سن و سال تر بودیم یادته؟ بابا همیشه به مامان می‌گفت باید بگردم واسه این دو تا یه جفت خواهر دوقلو پیدا کنیم. اینا که نمی‌تونن از هم جدا بشن. کی فکرش رو می‌کرد آخرش خمپاره‌ای که یه داعشی سعودی ملعون شلیک میکنه بین من و تو جدایی بندازه!؟

مکث کرد. آه کشید.

ـ حلب یادته؟ همه من و تو رو با هم اشتباه می‌گرفتن. فرمانده‌مون هر وقت منو می‌دید می‌گفت تو خودتی یا همزادت!؟

خندید. عمیق نفس کشید.

ـ آخرشم نفهمید. حتی وقتی یکی‌مون شهید شد.

ساکت شد. رفت توی فکر. بعد آه کشید.

ـ غرق خون افتاده بودم روی تخت بیمارستان. دکترا می‌گفتن خونریزی دستم زیاده. نمی‌شد منتقلم کنن ایران. گفتن همین‌جا ترتیب دستش رو می‌دیم. این قدر خون ازم رفته بود که چشمام تار می‌دید. ولی همش تو فکر تو بودم. دیده بودم خمپاره که زمین خورد به تو نزدیک تر بود تا به من.

مکث کرد. لبش را محکم گاز گرفت. تند تند پلک زد.

ـ می‌دونستم شهید شهید شدی. آخه دیگه حِست نمی‌کردم. صدای قلبت رو توی گوشم نمی‌شنیدم. از همون اولین روزی که توی شکم مامان قلب‌هامون شروع کرد به تپیدن، این صدا توی گوش من بود. اما توی بیمارستان، با وجود اون همه سر و صدای دور و برم، من هیچی نمی‌شنیدم. انگار دنیا ساکت شده بود. بعدِ جراحی، تازه به هوش اومده بودم که فرمانده مون اومد بالای سرم. گفت «من همیشه فکر می‌کردم شما دوقلوها با هم شهید میشین. اما نمی‌دونستم اون یکی قلت از تو زرنگ تره.» دست گذاشت روی شونه‌ام و همین جور بی‌مقدمه گفت «چشمت روشن آقا هادی! حامدتون شهید شد.»

تلخ خندید. قطره درشتی اشک از چشمش چکید.

ـ همیشه من و تو رو با هم اشتباه می‌گرفت. اگه می‌دونست اونی که شهید شده تویی نه من، این قدر بی‌پروا خبر شهادتت رو نمی‌داد. آخه همه می‌دونستن تو از من شجاع‌تری. می‌دونستن اونی که کم‌طاقته منم. ولی من خودمو نباختم. گفتم حاجی! اونی که همیشه زرنگ‌تره هادی ست. من حامدم!

چشم‌هایش را روی هم گذاشت.

ـ جنازه‌ات رو به اسم من فرستاده بودن ایران. اما بنازم به مامان. به خدا هر چی درباره احساسات مادرانه گفتن، عین حقیقته. آبجی هانیه می‌گفت تا تابوت رو براش باز کردن، فوری گفت این هادی ست نه حامد. من این دو تا رو از بوی تن شون تشخیص می‌دم.

ساکت شد و نگاهش را دوخت به عکس بالای قبر. انگار داشت خودش را می‌دید. یاد روزهای اول بعد از برگشتنش به ایران افتاد. از هر چه آینه بود، فرار می‌کرد. طاقت نگاه کردن به خودش را نداشت. آهی کشید و بعد لبخند زد.

ـ ببخشید... اصلا نیومده بودم این چیزا رو بگم. امروز دیگه روز این حرفا نیست. پاشو ببین بهشت زهرا چه غلغله ای شده. خونواده‌های شهدا دارن شیرینی پخش می‌کنن. عقدکنون ما هم خوب موقعی افتاد. همزمان با نابودی داعش، شب میلاد پیامبر. یادته حاج آقای مسجد همیشه می‌گفت خانومایی که پسر دم بخت دارین، همسران جوان شهدای مدافع حرم رو برای پسراتون بگیرین؟ خب... مامان گشت و یکی از این دخترها رو برام پیدا کرد. البته دوست داشتم با یکی‌شون که بچه داره ازدواج کنم. اما قسمت نبود.

دستش را بلند کرد و روی عکس برادرش کشید.

ـ دلم می‌خواست با هم داماد شیم، توی یه شب عروسی کنیم. اما تو زرنگی کردی. زودتر از من داماد شدی. اونم زیر سایه امام حسین... دیشب حضرت آقا جواب نامه حاج قاسم رو دادن. گفتن از حیله دشمن بعد از نابودی داعش غافل نشین. راست میگن. تا اسراییل نابود نشده، هر روز یه دردسر تازه هست. خدا بخواد باید عزم‌مون رو جزم کنیم واسه مبارزه نهایی، نابودی رژیم صهیونیستی ان‌شاءالله.

خم شد و صورت برادرش را بوسید.

ـ داداش! خیلی دعام کن. تو وظیفه تو انجام دادی. حالا دعا کن منم کارم رو به سرانجام برسونم. دعا کن ازدواجم نتیجه خوبی داشته باشه، دعا کن بچه های صالح گیرمون بیاد. دعا کن شهادت پای رکاب امام زمان نصیبم بشه.

دوباره دست کشید روی عکس.

ـ دیگه آروم بخواب. خیالت راحت، پرچمی ‌که از دست تو افتاد رو من بالا نگه می‌دارم. تو فقط برام دعا کن.

پیشانی برادرش را بوسید و بعد از جا بلند شد.

***

حامد از لا به لای قبرها رد شد و خودش را به مینو رساند. مینو مشغول جمع کردن قالیچه زیر پایش بود. حامد خم شد و قالیچه را از دست مینو گرفت. پرسید:

ـ بریم؟

مینو سر تکان داد.

ـ بریم.

از گلزار شهدای مدافع حرم بیرون آمدند. توی پیاده رو بین ردیف‌های قبرها راه افتادند. دختربچه هشت نه ساله‌ای با جعبه شیرینی جلوشان را گرفت. هر کدام دانه‌ای شیرینی برداشتند. حامد از دختربچه پرسید:

ـ شما فرزند شهید هستی؟

دخترک محکم سر تکان داد.

ـ بله!

مینو دستی به سر دخترک کشید. دختربچه لبخند زد و ازشان دور شد. حامد پرسید:

ـ بریم یه سری هم به رفقای قدیمی‌مون بزنیم؟

ـ حتما!

راه شان را به طرف گلزار شهدای دفاع مقدس کج کردند. مینو گفت:

ـ دوباره بهشت‌زهرا‌ها پر شده از بچه های قد و نیم قد شهدا. هنوز سی سال نیست که جنگ تحمیلی تموم شده. آدم دلش می‌سوزه.

حامد لحظه ای فکر کرد. بعد گفت:

ـ درسته که خیلی تلخه اما باید خوشحال باشیم. این یعنی نسل سوم انقلاب تغییری نکردن. عین نسل اول عاشق امام و رهبر هستن و مث اونا واسه حفظ انقلاب می‌جنگن و شهید می‌شن. دعا کنین این راه تا ظهور امام زمان ادامه داشته باشه.

به گلزار شهدای دفاع مقدس که رسیدند عطر غنچه های یاس به استقبال‌شان آمد. حامد عمیق نفس کشید. گفت:

ـ گلزار شهدا همیشه من رو یاد بهار میندازه.

ـ به خاطر عطر گل‌هاس. انگار این جا هیچ وقت فصل عوض نمی‌شه. همیشه بهاره...

شروع کردند بین ردیف‌های قبرها راه رفتن و فاتحه خواندن. چشم مینو به بنر بزرگی افتاد که از بالای دیوار حسینیه بهشت زهرا آویزان کرده بودند. روی بنر عکس تعداد زیادی از شهدای مدافع حرم به چشم می‌خورد. مینو توی عکس‌ها گشت. عکس نامزد شهیدش و برادر حامد هم میان شان بود. پایین بنر با خط سرخ نوشته بود «در بهار آزادی جای شهدا خالی.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: