فاطمه ترابی
دلم نمیخواست کاری را که میگوید انجام بدهم. اما چارهای نبود.
خوب به هر دو طرف کوچه چشم گرداندم. بیشتر از همه از این نگران بودم که آقامعلم و بچههای مدرسه که خانه خیلیهایشان همین اطراف بود یکدفعه سربرسند و من را توی این وضعیت ببینند. اما آشنا به چشمم نخورد. تیشرت همیشگیام را مرتب کردم و موهای عرق کردهام را به بالا چنگ زدم.
گفت: «یاالله. بنشین دیگر...»
نشستم. خم شدم و کف دستهایم را روی آسفالت داغ زیرپاهایم گذاشتم. او هم هیکل چاقش را انداخت پشتم. با هیجان گفت: «میخواهم درست عینهو یک خر بشوی ها.. یک ذره راه برو دیگر.» و شروع کرد به بالا و پایین شدن و بپر بپر کردن.
دلم میخواست بزنمش. اما گفتم ناراحتی را ولش کن. چند قدم رفتم جلو. دست بردار نبود.
گفت: «نچ.... این طوری که نمیشود. باید صدایش را هم درآوری.. عرعر کن. زود باش بینم.»
به نفس نفس افتادم. سرخ و سفید شدم. اما حرصم را خوردم و زیر لب گفتم: «عر...»
گفت: «همین! اینکه نشد. قشنگ عرعر...»
چارهای نبود. از سعید خیکی بدم میآمد. اما باید این کار را میکردم. یواش گفتم: «عرعر... عرعر... خوب است دیگر. حالا پاشو.»
گفت: «نچ... خیلی کم است. بیشتر...» با زانوهایش به پهلوهایم میزد و منتظر بود.
ایندفعه برای این که دست از سرم بردارد بلندتر گفتم: «عرعر عرعر عرعر....»
یکدفعه صدایی بلند شد. سعید هم داد زد و پرت شد طرفی. نگاهش کردم که انگار از کسی ترسیده بود. پسِ کلهاش را گرفته بود. گفتم: «چه شد؟» دوچرخهاش را برداشت و پا به فرار گذاشت. تا بلند شدم ببینم چه دیده کشیده آبداری تمام صورتم را سوزاند. تخم چشمهایم تا ثابت بشود چند ثانیه طول کشید.
با دردی که روی گونهام احساس میکردم چشمهایم را به آرامی باز کردم.
صورت برافروخته مادرم که از شدت عصبانیت میلرزید تپش قلبم را چند برابر کرد. ترسیدم چیزی بگویم. تنها چیزی که با مِن و مِن از دهانم خارج شد این بود: «سسسلام».
حرفی نزد. ولی انگاری از چشمهایش آتش میبارید. زیر لب گفت: «برو خانه».
میخواستم یک چیزی بگویم: «مَن مَن مَن...»
ایندفعه با صدای بلندتری گفت: «گفتم برو خانه».
سرم را انداختم پایین و از آنجا رفتم.
دویدم: «یعنی کارم خیلی بد بود؟ چه قدر بد بود؟ آخر چارهای نبود. آن خیکی هیچ جوره راضی نمیشد. ما که مثل آنها همه چیز نداریم. اصلا ما چه داریم؛ اه...»
نایستادم. باز هم دویدم. میترسیدم بروم خانه. توی کوچه پسکوچهها راه میرفتم و گاهی هم بیکار میایستادم. اما گفتم بالأخره که چه؟ باید برگردم.
وقتی به در نیمهباز خانهمان رسیدم با اضطراب در را باز کردم و داخل شدم. از یک قدم عرض حیاط کوچکمان گذشتم و آهسته وارد تکاتاق ساکت و خالی شدم. شک کردم مامان خانه است یا نه. مثل همیشه وسط اتاق چند تکه پارچه سفید بزرگی پهن بود که روی یکی سبزیهای پاک نشده و روی دوتای دیگر انواع سبزیجات خرد شده ریخته شده بود. بوی سرکه اتاق را برداشته بود. باز هم قرار بود شیشههای دهانگشاد کوچک و بزرگ چیده شده دور اتاق با پرشدن از معجون اشتهابرانگیزی، به ازای پول ناچیزی برسند به دست در و همسایهها.
کیسه کتابهای من افتاده بود روی متکای گلدوزی شده گوشه اتاق. رویش یک مقدار پول بود.
«مال من که نبود. پس این پول چه بود؟»
پرده آشپزخانه کنار رفت و مامان بیهیچ حرفی نشست پشت یکی از آن پارچهها. سرجایم میخکوب شدم. ولی مامان حتی به من نگاه هم نکرد. هنوز عصبانی بود. نمیدانستم قرار است چه بشود.
مامان پشتش به من بود. موهای جمع شده پشت سرش شانههای خسته و خمیدهاش را افتادهتر نشان میداد. سبزیها را تندتند و خیلی عصبی پاک میکرد و توی لگن بزرگی میریخت. سکوت سنگینی توی اتاق نشسته بود. دلشوره داشتم و منتظر بودم.
بالأخره تصمیم گرفتم خودم یک چیزی بگویم: «او.. او... اون میخواست... میخواست دوچرخهاش را بهم بدهد. قرار بود بگذارد سوارش بشوم. گفت اگر این کار را بکنم میگذارد... میگذارد سوار دوچرخهاش بشوم...»
سکوت مامان را که دیدم دوباره گفتم: «من تا حالا فقط یک بار سوار دوچرخهاش شدم...»
اما مامان باز هم چیزی نگفت. من هم هر چه میگفتم اضطرابم بیشتر میشد.
دیگر حرفی نزدم. بلند شدم تا بروم بیرون دم در بنشینم که یکدفعه مامان گفت: «پولی را که گذاشتم روی کتابهایت، همین امروز میبری میدهی بهش».
از شنیدن صدای مامان جا خوردم و ایستادم. یواش گفتم: «چی؟»
مامان ادامه داد: «وقتی پول را دادی بهش میگویی اگر خواستم باز هم سوار دوچرخهات بشوم پولش چه قدر میشود؟ همان را بهت میدهم.»
من که میدانستم ما پولی نداریم که بدهیم گفتم: «آخر ما...»
از گوشه چشمش بهم نگاهی کرد و گفت: «علیرضا! تو الان دوازده سالته... نه؟ توی این سالها دیدی تا حالا من جلوی کسی دست دراز کنم.»
به دیوار تکیه داده بودم. ساکت شدم.
باز هم ادامه داد: «بابای خدا بیامرزت چه؟ به جز عرق ریختن و زحمت کشیدن واسه یک لقمه نان ازش چیز دیگری دیده بودی؟»
صدایش طور دیگری شده بود.
راست میگفت. بابا تا قبل از آنکه توی آن تصادف از دنیا برود از صبح تا شب توی نانوایی علیآقا کار میکرد و بعدش هم نانهایی را که برای چند تا چلوکبابی پخت داشتند، برایشان میبرد. شب هم خسته و کوفته میآمد خانه. با این که همان موقعش هم مستأجر بودیم ولی کمی خانهمان بزرگتر بود و اوضاعمان هم بهتر.. همیشه میگفت: «آدم باید نان بازوی خودش را بخورد...». ولی حالا سه سال است که بابا را ندیدم.
به عکس روی دیوار نگاه کردم. خجالت کشیدم...
گفتم: «آآآخه... خب... سعید هم دوچرخهاش را....»
مامان سبزیها را ول کرد و با تلخی به من نگاه کرد: «دوچرخهاش را؟»
بلند شد و کف دستانش را جلویم باز کرد. با عصبانیت گفت: «نگاه کن... دستامو ببین... این زخمها و پینهها را میبینی؟ اینها واسه این است که نمیخواستم شما خر مردم بشوید.. نمیخواستم جلوی این و آن به خاطر یک لقمه نان کاسه گدایی دستتان بگیرید... میخواستم سرتان را بالا بگیرید و برای خودتان کسی بشوید...»
سرم را پایین انداخته بودم و زیرچشمی به دستانش نگاه میکردم. کف دستان خشک و ترکخوردهاش که با شکافهای تیرهای قاچ قاچ شده بود دلم را سوزاند.
بعد رفت و همان پولی را که روی کتابهایم گذاشته بود برداشت و با دستان زبرش بین انگشتان تا شدهام مچاله کرد. به صورتش نگاه کردم. زیر چشمان گودرفتهاش بیشتر از همه توجهم را جلب کرد. گفت: «الان هم حاضرم از نان شبم بگذرم تا شماها مجبور نشوید جلوی کسی دولا راست بشوید... دوچرخه میخواهی؟ می دانی من از چندتا از خواستهام گذشتهام؟ فکر میکنی واسه چه؟.... برای این که مجبور نشوم واسه کسی عرعر...»
مامان صدایش میلرزید. انگار بغضش را خورد.
رفت توی همان گوشهای که با پارچه بلندی از بقیه اتاق جدا شده بود و بهش میگفتیم آشپزخانه.
از خودم بدم آمد. از دوچرخه هم بدم آمد. از هر چی پول هم بود بدم آمد.
گلویم از فشار بغضی که داشتم باد کرده بود. بیاختیار پاهایم را توی دمپاییهای پارهام انداختم و زدم بیرون از خانه. وقتی در کوچه را باز کردم سمانه عروسک به دست و خندان با مریم دختر همسایه خداحافظی کرد و خواست در بزند که با دیدن حال من جا خورد. هنوز سلام داداشی نگفته بود که من بیمعطلی رویم را برگرداندم و دویدم.
دلم میخواست داد بزنم. ولی نمیشد. فقط اشکهایم را پاک میکردم و میدویدم.
وقتی به جای خلوتی رسیدم روی تکپله جلوی در خانهای نشستم. بعد از چند دقیقه گریه کردن سرم را بلند کردم. پول توی دستهایم عرق کرده بود. نمیدانم این پول از پساندازهای کدام کار مامان بود؛ سبزی پاک کردنها، ترشی انداختنها یا دوخت و دوز کردنها! ولی میدانم که هر چه که هست قرار نبود برای دوچرخهسواری من خرج بشود. با خودم گفتم: «میروم کار میکنم و چندبرابرش را برای مادرم و سمانه خرج میکنم. دیگر نمیگذارم مامان کار کند... باید کاری کنم تا بهم افتخار کند. باید...»
باید سعید خیکی را پیدا میکردم و پول را بهش میدادم. وقتی بلند شدم که بروم یادم افتاد که اصلا من خانهاش را بلد نیستم. اما حسین... با خودم گفتم شاید او نشانی خانه اش را بلد باشد. با سرعت دویدم سمت خانه حسین.
کوچهها تند و تند از جلوی چشمهایم میگذشتند. کوچهها هم دیگر برایم به درازی و پهنی گذشته نبود. مثل این بود که بزرگ شده بودم.
وقتی به خانه حسین رسیدم و در را باز کرد، بیمقدمه ماجرا را برایش تعریف کردم. خانه سعید را بلد نبود ولی میدانست محلهشان کجاست. به ناچار پذیرفتم.
حسین در خانهشان را بست و افتاد جلو و من هم به دنبالش. محله به محله رفتیم و کوچه پسکوچهها را دوان دوان و آرام طی کردیم. تا این که به کوچه پهن و عریضی رسیدیم. حسین سرش را دور کوچه گرداند و گفت: «باید همین طرفها باشند».
دوتا دختربچه جلوی در فلزی باز خانهای روی ملافه گلداری عروسکها و اسباب و اثاثیه خانه خیالیشان را پهن کرده بودند. درست مثل سمانه و مریم که پنجشنبههای پاییز اولین سال مدرسهشان تنها کارشان خاله بازی بود.
چشمم را به ته کوچه دوختم. به نظرم دو تا دوچرخه سوار در پی هم نرم و آهسته پا میزدند و به این طرف میآمدند.
گفتم: «آنها را نگاه...»
حسین خیره به آنها گفت: «اینها دوستهایش هستند. همهشان روزهای پنجشنبه میروند توی محلههای مختلف. خوششان میآید همه التماس دوچرخهشان را میکنند.»
وقتی نزدیک شدند ما را که دیدند ایستادند. حسین گفت: «اصغر! تو میدانی سعید کجاست؟»
آن کسی که جلوتر بود و به نظر میآمد از ما دو سه سالی بزرگتر باشد زنجیر نازکی را دور انگشتش تاب داد و مشکوک به حسین نگاه کرد. پرسید: «چه کارش داری؟»
حسین گفت: «هیچی.. با خودش کار داریم.» اصغر یکی از پاهایش را روی زمین ستون کرد و دست به سینه گفت: «اول باید به من بگویی...» به نظرم آمد حسین بهتر از من زبانش را بلد باشد. گفت: «رفیقم قرار است چیزی را بهش بدهد.»
اصغر به رفیقش که قد کوتاه و صورت سبزه و گردی داشت با چشم اشارهای کرد. کنجکاوانه نگاهی به سر تا پای من کرد. محتاطانه به پشتش چشم گرداند و گفت: «الان است که بیاید. پشت ما بود. حالا چه میخواهی بهش بدهی؟»
می خواستم جریان را برایش تعریف کنم که حسین پرید وسط حرفم و گفت: «هیچی... یک امانتی است».
چندقدم آن طرفتر جلوی یک سوپرمارکتی مرد میانسال درشت هیکلی که سبیل پرپشتی هم داشت هرازگاهی بیرون میآمد و به بهانه جابهجا کردن جعبهها و تابلوهای تبلیغاتی مغازهاش با دقت به ما خیره می شد. هر بار کمر شلوارش را محکم میکرد و دوباره به آهستگی وارد مغازهاش میشد.
چند دقیقهای نگذشت که سعید خیکی نفسزنان از راه رسید. گفت: «رئیس! خب بگذار ما هم برسیم دیگر.» دوچرخهاش را که قشنگیاش به پای دوچرخه اصغر قدبلنده نمیرسید با پا نگه داشت. سعید وقتی من را دید بدون این که پیاده بشود خنده موذیانهای کرد و گفت: «تو اینجا چه کار میکنی؟ چیه؟ آمدی باز هم سوار دوچرخهام بشوی؟» گفتم: «نه... کار دیگری باهات دارم.»
تعجب کرد. منتظر شد.
رفتم جلو و گفتم: «بیا این پول را بگیر. از این به بعد هر وقت مشکلی با سوار شدن دوچرخهات نداشتی پولش را بهت می دهم. این هم بابت یک باری که سوار شدم».
اخمهایش درهم شد. بعد پوزخندی زد و گفت: «آن که برایم عرعرش را کردی...»
عصبانی شدم. اما خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم: «پولشو دادم تا بفهمی که آنها در ازاری دوچرخهات نبود. فقط یک بازی بود. بازی... همین...»
خنده از روی لبهایش رفت. با کینه نگاهی به من کرد. دست حسین را گرفتم و به علامت رفتن کشیدم.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که یکدفعه پشت گردنم سوخت. صدای دستی را که مادرم به پس کله سعید خیکی زده بود توی گوشم پیچید. برگشتم و به سعید نگاه کردم. با حرص دستش را تکان میداد و میخندید. صدای هندل خندههای اصغر قدبلنده هم توی کوچه پیچید. پشت بندش گفت: «ای ول خیکی. یک دور با چرخ من نوش جانت.»
سعید با شنیدن این حرف فاتحانه به ما چشم دوخت. تازه داشتم میفهمیدم که سعیدی که توی محله ما برای خودش آقایی میکند اینجا برای چه رئیس رئیس از دهنش نمیافتد.
همان وقت یک خانم زنبیل به دست از سنگینی بار و بندیلش چند لحظه ایستاد و آنها را روی زمین گذاشت. نگاهی به تک تک ما کرد. نچ نچی سر داد و زیر لب گفت: «خجالت نمیکشند. هر روز هر روز توی این کوچه یک بند و بساطی درست میکنند. مامانهایشان چه از دستشان میکشند خدا میداند. اه اه اه...» و بعد چادرش را زیر بغلش زد و رفت.
سنگینی دست سعید خیکی هنوز روی گردنم بود.
با یک قدم به طرفش رفتم و محکم هلش دادم. با این که بدن سفت و پرگوشتی داشت اما پاهایش شلتر از آنی بود که فکرش را میکردم. قدمی به عقب افتاد. عصبانی شد و با صدای تودماغیاش گفت: «این طوری نمیشود... بچهها باید ما یک حالی از این بگیریم».
آن دوتای دیگر هم مثل سعید دوچرخهشان را به پهلو روی زمین خواباندند. من رو به سعید خیکی و حسین هم رو به میثم گارد گرفت.
وقتی به ما نزدیک شدند یکی از آن دختربچهها گفت: «اصغر مگر بابات نگفت دیگر حق نداری اینجا دعوا راه بیاندازی... اگر دعوا کنیها به بابات میگوییمهااا..»
اصغر توی چشم آنها براق شد. آن یکی که بهش میگفتند میثم جغله سینهاش را سپر کرد و با کوباندن پایش به زمین با پخ بلندی دختربچهها را ترساند. طوری که هر دوی دخترها با جیغ کوتاهی بدوبدو پشت در خانهشان قایم شدند.
هر سه تای آنها هم با صدای بلند زدند زیر خنده.
اصغر دستبهجیب به دیوار تکیه داده بود و با غرور و هیجان به ما نگاه میکرد. به نظر میآمد فعلا من و حسین باید با سعید و آن یکی طرف میشدیم.
خیالم از میثم جغله راحت بود. به نظرم حسین که یک سر و گردن بلندتر از او بود میتوانست حریفش بشود اما سعید نمیدانستم اگر یک بار دیگر با آن دستهای پت و پهنش زد باید چه طوری از خجالتش دربیایم.
گرمای آفتاب روی تن سعید بیشتر از همه ما نشسته بود. وسط یقه تیشرت گلگشادش خیس خیس بود.
حسین مثل من بود. میدانست که دعوا را نباید ما شروع کنیم. برای همین فقط به آن دو تا نگاه میکردیم که اگر زدند جوابشان را بدهیم.
اول سعید شروع کرد. مشتش را گره کرد و خواست بزند توی شکمم که جا خالی دادم. بعد از چند بار تکرار بالأخره توانست یقهام را بگیرد و بزند به سینهام. افتادم. با این که حالم بد شد اما نشان ندادم و با لگد زدم به شکمش. میثم هم از فرصت استفاده کرد و پاهای حسین را گرفت. میخواست به هر زحمتی شده بیاندازدش زمین. اما حسین با یک هل حسابش را رسید.
طولی نکشید که سعید خیکی به نفس نفس افتاد و دست از دعوا کشید. این بار اصغر به میدان آمد. این را نمیشد تنهایی حریفش شد. من و حسین باید با هم روی سر و کلهاش میافتادیم.
بعد از چند زد و خورد به حسین اشارهای کردم و از پشت پریدم روی سر اصغر. میخواستم کاری کنم تا بیفتد زمین که چشمم افتاد به مردی که عرقگیر بهتن شکم برآمدهاش را به نردههای بالکن خانهاش تکیه داده بود؛ به صاحب همان سوپرمارکتی به طرف ما اشارههایی میکرد.
اصغر دستش را به لباسم قلاب کرد و با یک حرکت من را از کولش به زمین زد. پشتم تیر کشید. نشست روی سینهام و با مشت کوباند به چانهام. میخواست ضربه دوم را بزند که حسین با یک لگد بازی را به نفع ما تغییر داد. من هم سریع از جایم بلند شدم. حسین دوباره پرید به طرف اصغر و یک مشت نثارش کرد. خواستم لنگ اصغر را بگیرم که میثم جغله با آن جثه کوچکش از پشت گردنم آویزان شد. تا آمدم بگیرمش و پرتش کنم پایین با صدای نعره گوشخراشی همهمان بیحرکت شدیم.
همان مرد صاحبمغازه تی به دست جلوی مغازهاش ایستاده بود و با چشمهای گُرگرفته و صورت برافروختهاش به ما زل زده بود. تا آمدم بفهمم چه شده تیاش را انداخت زمین و یکی از کفشهایش را درآورد و با حالت دو آن را به طرف ما پرت کرد. با چند بد و بیراه فریاد زد: «بزغاله.. تو دوباره اینجا معرکه راه انداختی».
اصغر به سرعت پرید روی دوچرخهاش. مرد عصبیتر از قبل کفش دیگرش را درآورد و محکمتر نشانه گرفت به سمت اصغر. ایندفعه خطا نکرد. اصغر هم با ضربه کفش به شانهاش چپه کرد و به زمین افتاد. با وحشت گفت: «باشه بابا.. باشه..» دوباره دستپاچه سوار دوچرخه شد و با میثم پا به فرار گذاشت.
آن مرد طوری که میخواست صدایش را به او برساند داد زد: «شب بیا خانه... میدانم باهات چه کار کنم حیف نون...»
اصغر و میثم به سرعت باد رکاب زدند و دور شدند. آن دوتا دختر هم پشت در یواشکی زدند زیر خنده.
آنها رفتند. ولی سعید خیکی هنوزه که هنوزه نتوانسته بود خودش را جمع و جور کند. چند چرخ که جلوتر رفت پایش گیر کرد و به زمین افتاد. حسابی دستپاچه بود. به سنگینی بلند شد و خواست دوباره پا بزند که صدای قل خوردن پولهایش که بر زمین ریخته بود توجهم را جلب کرد. نفس نفس زدنهایش را به خوبی حس میکردم. یکدفعه دلم برایش سوخت. بیاعتنا رفتم و پولهایش را از زمین برداشتم. در حالی که به سختی تلاش میکرد دوچرخه را راه بیاندازد کف دستم را به آرامی جلویش باز کردم. مبهوت به دستم نگاه کرد. پولهایش را برداشت و به من خیره شد.
بدون آن که حرفی بزنم رویم را برگرداندم و به طرف حسین رفتم.
سعید داد زد: «امروز چون پول آوردی خواستی میتوانی سوار دوچرخهام بشوی... دیگر لازم نیست کاری کنی»
برگشتم و مصمم نگاهش کردم و گفتم: «نه نمیخواهم. دیگر نمیخواهم».
گفت: «چرا؟»
هیچی نگفتم. پشتم را کردم و با حسین رفتیم.