معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....
آقای دال داماد خانواده آقای سعادت است که نظراتش خیلی هم در خانواده آنها اهمیتی ندارد. اصولا اصلا مهم نبود که او چه فکر و نظری دارد ولی ایشان در مورد همه مسائل و اتفاقاتی که در اطرافش میافتاد نظری داشت و اخیرا به نظرش میآمد که خیلی چیزها با فکر آدم درست میشود و همان خیلی چیزها با همان فکر آدم خراب هم میشود! یعنی به نظرش وقتی آدم فکرش کار کند خیلی از مسائل برایش اتفاق نمیافتد و همین آدم اگر فکرش کار نکند خیلی چیزها و اتفاقات برای خودش و دیگران پیش میآورد که بعدها افسوس میخورد... کاش کمی فکر کرده بود درست مثل مرجان خواهرزن کوچکش که به نظر آقای دال اگر مرجان کمی بیشتر فکر میکرد خیلی اتفاقات برایش نمیافتاد! نه اینکه آقای دال به او بگوید باید بیشتر فکر میکرد یا اینکه قدر مسلم است که در کارش بیفکری داشته است او فقط به مرجان هشدار داد آیا در مورد فلان مسأله از قبل فکری کرده بود یا نه؟! این مسأله هم مربوط میشد به خرید یک عدد لبتاپ به صورت قسطی و در اثر جوگرفتگی خانگی! یعنی ایشان با خودشان فکر نکرده بودند آیا پول دارند که ماهیانه 150تومان قسط لبتاپ بدهند یا نه! به نظرآقای دال همین که آدم کمی فکرش را به کار بیاندازد خیلی چیزها حل میشود و خیلی چیزها را هم حل نشده باقی میگذارد... چون قادر به حل کردنشان نیست... پس دلیلی برای فکرکردن در موردشان نیست! پس چرا آدم باید در موردشان فکر کند؟! درست وقتی که مرجان از پس پس دادن اقساط لبتاپش وامانده و اخم کرده بود که فردا چطور باید اولین قسط لبتاپ را پس بدهد؟! آقای دال نگاهی به او کرد و گفت:
خوب تو در مورد اقساطش چه فکری کرده بودی؟
مرجان اخمی کرد و گفت:
ـ من فکر نمیکردم این همه زود نوبت اقساطش برسد!
آقای دال هم اخمی کرد و گفت:
ـ فکر کردن ندارد! دیر یا زود باید به فکر قسطش میبودی... بالأخره که چه!
مرجان آهی کشید و از جا بلند شد و گفت:
ـ اگر بخواهم در مورد همه چیز این همه فکر کنم که پیر میشوم پس کی زندگی کنم!
آقای دال هم نگاهی به او کرد و گفت:
ما برای این فکر میکنیم که بهتر زندگی کنیم!
مرجان عصبانی شده بود که مادرش به او گفت:
ـ حالا با این فکرها و حرفها چه چیزی درست میشود؟ آقای سعادت اگر بفهمد تو لبتاپ قسطی برداشتهای حسابی عصبانی میشود برای این که خودش یک عالمه قسط دارد که از پس آن مانده است. حالا تو میخواهی ماهی 150تومن به آن اضافه کنی! اصلا با خودت چه فکر کردهای مرجان !؟
مرجان لب تابش را روشن کرد و گفت:
ـ من فقط فکر کردم اگر لبتاپ داشته باشم خیلی خوب میشود! چون فکر کردم کلی به کلاسم اضافه میشود و دوستانم میگویند مرجان را نگاه کن لبتاپ دارد!
میلاد برادر مرجان گفت:
کاری ندارد دوستانت از فردا میگویند مرجان را نگاه کن لبتاپ دارد ولی پول قسطش را ندارد!
بعد هم همه خندیدند... مرجان از جایش بلند شد و گفت:
ـ اصلا هم خنده ندارد! یک فکری برای قسط ماهیانه این بکنید! اصلا هرکس کمک کند قسطش را بدهم میگذارم هفتهای یک بار از لبتاپ استفاده کند!
شهیاد با خنده گفت:
ـ فکر کن! قسط لبتاپ را بدهی ولی فقط هفتهای یک بار بتوانی استفاده کنی! خوب خودمان میرویم میخریمش فکر کردی فکرمان کار نمیکند!
آن دو یعنی میلاد و شهیاد میخندیدند که آقای دال رو به مرجان کرد و گفت:
خوب تو فقط به خاطر فکر و حرف دوستانت رفتی زیر بار این قسط!
قبل از این که مرجان چیزی بگوید مهتا با خنده گفت:
ـ نگاه به مرجان بگنید! قسطهای زندگی پیرش کرده است!
باز هم همه خندیدند... اینبار مرجان عصبانی شد و گفت:
ـ خوب من فکر کردم آدم باید یک سری چیزها را داشته باشد!
آقای دال شانه بالا انداخت و گفت:
ـ خوب فکری کردی ولی به این هم باید فکر میکردی که خوب آخرش چه؟! حالا یک ماه دو ماه کمکت میکنیم قسطهایش را میدهی ولی خوب تو که نباید بیفکر کاری را شروع کنی !
مرجان اخمش خیلی زیادتر شده بود که آقای دال همچنان ادامه داد:
ـ آدمها هرچه میکشند از فکرهایشان است! آدم اگر فکرش را عوض کند همه چیز عوض میشود!
همه به آقای دال نگاه کردند... او یاد داستانی افتاد و گفت:
ـ یک مردی بود که صبح بیدار شد و دید که کلنگش در خانه نیست. از خانه بیرون رفت و همسایهاش را دید که مثل دزدها سلام میدهد مثل دزدها راه میرود و مثل دزدها نگاه میکند... با عصبانیت به خانه برگشت و دید کلنگش توی حیاط است. بعد از خانه بیرون رفت دید همسایهاش خیلی معمولی نگاه میکند. خیلی معمولی سلام میدهد! این فکر آن مرد بود که عوض شده بود و همسایه همان بود!
همه به آقای دال نگاه کردند... مادرزنش که برای اولین بار به گمانم در دلش به داشتن دامادی مانند آقای دال افتخار میکرد و گفت:
ـ خیلی مثال جالبی بود و من کاملا درکش کردم، چون دیروز فکر کردم مرجان وسایل فریزر را در آن جا داده و خیلی هم نامرتب است، برای همین دیروز مدام به او گیر میدادم و سرش غر میزدم و به نظرم دختر شلختهای میآمد اما همین که یادم آمد کار خودم بوده که فریزر را آن جوری چیدم به نظرم آمد مرجان خیلی هم خوب بوده است!
همه به مادر نگاه کردند و احتمالا هرکدامشان به یاد خاطرهای افتادند در همین موارد! اما درست همین لحظه آقای سعادت وارد خانه شد و همه سعی کردند چهرهای خندان به خود بگیرند و آرام باشند و قضیه لبتاپ قسطی را هم از یاد ببرند . برای همین بود که وقتی آقای سعادت پرسید:
ـ داشتید در مورد چه چیزی حرف میزنید؟
همسرش مثال آقای دال را تعریف کرد و بعد هم در مورد حرف آقای دال در باره نقش افکار آدم ها در نگاه به مسائل حرف زد... آقای سعادت ضمن خوردن چایی که مرجان برایش آماده کرده بود سری تکان داد و با تحسین به آقای دال خیره شد و گفت:
ـ من میدانستم این داماد فکرش خوب کار میکند!
آقای دال لبخند زد و گفت:
ـ من در جایی خواندم که فکر آدم همان قدر که میتواند چیزی را خراب کند همان قدر هم میتواند چیزی را درست کند!
میلاد گفت:
ـ مثلا چه چیزی را؟
آقای دال نگاهش کرد و گفت:
ـ ما در مورد خیلی چیزها بیشتر از این که اقدام کنیم فکر میکنیم. مثلا فردا میخواهیم برویم یک نفر را برای اولین بار ببینیم بعد مینشینیم و مدام در موردش فکر میکنیم و هزارجور فکر که معلوم نیست از کجا به سرمان میآید... البته بیشترین فکرهایمان هم منفی است. مثلا وقتی با یک نفر قهر میکنیم هزارجور فکر میکنیم که اگر او را دیدیم او چه میکند؟ رویش را برمیگرداند؟ به ما کنایه میزند؟ پشت سرمان میرود به این و آن حرف میزند؟ میرود رازهایمان را برملا میکند؟! اینها همه فکرهای ما است... در حالی که ما میتوانیم در مورد کسی که با او قهر هستیم بهترین فکر را داشته باشیم! آن وقت میبینیم که آن دوستمان آن قدرها هم که در موردش فکر میکردیم خطرناک نیست!
مرجان گفت:
ـ یعنی میگویی ما در مورد خیلی چیزها فکر نکنیم؟
آقای دال لبخندی زد و لبتاپ مرجان را نگاه کرد و گفت:
ـ من میگویم در مورد خیلی چیزها خوب فکر کنیم!
آقای سعادت گفت:
ـ حق با آقای دال است! بیایید فکر کنیم ما هیچ مشکلی نداریم! همه چیز خوب است. فکر کنیم همه چیز بر وفق مراد ماست! بیایید فکر کنیم پولمان دارد از پارو بالا میرود و نمیدانیم با آن چه کار کنیم بعد فکر کنیم که هیچ مشکلی نداریم...گرفتاری نداریم... قرض نداریم... قسط نداریم!
همه به آقای سعادت نگاه کردند... خانم سعادت گفت:
ـ نمیشود که این جوری هم فکر کرد! وقتی قرض و قسط داریم فکر کنیم نداریم!
آقای سعادت چاییاش را هورت سر کشید و گفت:
ـ من قبول ندارم!من میخواهم فکر کنم قسط و قرض ندارم!
مرجان گفت:
ـ ولی دارید!
آقای سعادت گفت:
ـ شهاب میگوید اگر فکرت را عوض کنی همه چیز عوض میشود!
مرجان گفت:
ـ ولی با عوض شدن فکر شما چیزی عوض نمیشود! باید فکر همه را عوض کنید... فکر کسانی که به شما قرض داده اند! کسانی که منتظر گرفتن قسط ها هستند... این ها را نمیتوانید عوض کنید! باید فکر همه را عوض کنید!
آقای سعادت گفت:
ـ من دارم دچار دوگانگی میشوم! بالأخره فکرم را عوض کنم یا نه!؟
آقای دال گفت:
ـ الان باید فکر کنید که قسط لبتاپ مرجان را چطور بدهید !
و این گونه بود که آقای سعادت آقای دال و مرجان و لبتاپ را نگاه کرد و داد زد:
ـ قسط لبتاپ مرجان را چطور بدهم؟ مگر مرجان لبتاپش را قسطی برداشته است؟
به جای مرجان آقای دال بله گفت و سپس آقای سعادت داد زد:
ـ با خودت چه فکر کردی مرجان؟ چرا فکر کردی من باید قسط لبتاپ بدهم... اصلا من فکر نمیکردم این لبتاپ را قسطی برداشته باشی!
آقای دال آب دهان فرو داد و گفت:
ـ فکرتان را عوض کنی، همه چیز عوض میشود!
مرجان هم فوری گفت:
ـمن تا حالا فکر میکردم قرار است شما کمکم کنید و قسطهایش را بدهم اما حالا فکر میکنم آقای دال را خدا برای ما از آسمان فرستاده است!
و این جوری بود که آقای سعادت نفس راحتی کشید و از فکری که در مورد پرداخت قسطهای لبتاپ کرده بود خیالش راحت شد! البته هفتهای یک بار استفاده از لبتاپ هم فکر خوبی بود!