کد خبر: ۱۴۴۹
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۱
پپ
قابل توجه جوانانی که دنبال شغل معلمی هستند
صفحه نخست » ج مثل جوان



طیبه رسول‌زادگان

سال آخر دبیرستان که بودم بین درس‌هایی با عناوین تکراری شیمی و فیزیک و ریاضی و ادبیات، یک اسم بدجوری کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. درسی با اسم پر طمطراق «زیست‌شناسی سلولی و مولکولی».

با خودم فکر می‌کردم یعنی قرار است تا آخرین ذرات سلول‌ها و مولکول‌ها را کشف کنیم؟ وای که چقدر درس شیرینی باید باشد. فقط نگران معلم‌مان بودم. توی دلم آرزو می‌کردم یکی از آن خانم‌معلم‌های خشک و سختگیری نباشد که فقط انتظار دارند واو به واو کتاب را با شماره‌ صفحه و پاراگرافش حفظ کنیم و آخر سال هم جز تعدادی تعریف چندخطی و اسم و اصطلاح قلمبه‌سلمبه که با تصاویر پاراگراف‌های چاق و لاغر اینجا و آنجای کتاب توی ذهن‌مان گره خورده، چیزی برایمان باقی نماند.

تا این‌که اولین جلسه زیست‌شناسی‌ رسید. سر کلاس بودیم و منتظر معلم و بالأخره: تق... تق... تق... در باز شد. مبصر برپا داد. چشم‌هایم را از ترس بستم و همراه با بقیه دانش‌آموزان بلند شدم. صدای مهربانی گفت: «سلام!» بچه‌ها گفتند: «سلام!» صدای مهربان گفت: «بشینید عزیزای دلم.» من هم همراه با بچه‌ها نشستم. هنوز چشم‌هایم بسته بود. صدای مهربان گفت: «حالتون چطوره؟» بچه‌ها تک و توک از این ور و آن ور جواب دادند. دیگر طاقت نیاوردم. چشم‌هایم را باز کردم و دیدمش. مثل صدایش مهربان بود. لبخند زیبایی به لب داشت. حتی چشم‌هایش هم داشت به رویمان لبخند می‌زد. کم‌کم درس شروع شد و دیدم درس دادنش هم مثل اخلاقش ماه است. دو ترم پشت‌سر هم زیست‌شناسی یک و دو را یادمان داد و امتحانش را گرفت و کارمان تمام شد. در این مدت من و همه بچه‌های کلاس شیفته‌اش شدیم. زیست‌شناسی‌مان را هم فوت آب بودیم.

سال بعد دانشگاه قبول شدم و رفتم مدارکم را از مدرسه بگیرم. درست در لحظه‌ای وارد سالن مدرسه شدم که تازه زنگ تفریح تمام شده بود و معلم‌ها داشتند سر کلاس می‌رفتند. حتی دفتر هم تقریبا خالی شده بود. نگاهم را به طرف یکی از راهرو‌ها گرداندم. معلمی داشت به طرف انتهای راهرو می‌رفت. یک پایش لنگ می‌زد. از خودم پرسیدم: «معلم جدید؟» کسی صدایش کرد و برگشت. یخ کردم. معلم زیست‌مان بود با همان چهره مهربان و لبخند همیشگی. یادم افتاد یکبار دیگر هم متوجه لنگیدن پایش شده بودم. در همان اولین جلسه کلاس زیست‌مان. ولی آن‌قدر اخلاق و تدریسش جاذبه داشت که مشکل جسمی‌اش را در طول تمام آن یک سالی که به ما زیست‌شناسی درس می‌داد، کاملا فراموش کرده بودم.

وقتی دوزاری دیر می‎افتد!

یک وقتی دکتر مهندس شدن آرزوی خیلی‌ها بود. بعضی‌ها بهش می‌رسیدند، خیلی‌ها هم آرزو به دل می‌ماندند. الان دوره زمانه شاید کمی عوض شده. جای دکتر مهندس شدن را شاید مشاغل دیگری گرفته باشد، شاید هم کمی فقط کمرنگشان کرده باشد. ولی معلمی از آن شغل‌هاست که نه چیزی جایش را می‌گیرد و نه کمرنگ می‌شود، فقط از دوره‌ای به دوره‌ای منتقل می‌شود!

برای همین هم عاشقان سینه‌چاک فراوان دارد. مثل سحر که از بچگی به معلم شدن فکر می‌کرد. از بس شغل پدر و مادرش را دیده بود که وقت و بی‌وقت در حال کار در مغازه خواروبار فروشی‌شان هستند و نمی‌رسند با بچه‌ها به گردش و تفریح بروند. با خودش فکر می‌کرد اگر والدینش معلم بودند حتما بعد از ساعت مدرسه وقت‌شان آزاد بود و به همه‌شان خوش می‌گذشت. چه شغلی بهتر از این؟ نصف روز برو سر کار و حقوق کافی بگیر و حالش را ببر. تا این‌که خودش برای معلم شدن اقدام کرد. بعد از فراز و نشیب‌های استخدام‌ و شروع به کار، تازه دوزاری‌اش افتاد. از آن به بعد مجبور بود با سی چهل تا بچه همسن و سال سر و کله بزند و درس‌های مختلف را توی کله همه‌شان فرو کند. حالا بماند که بعد از هر امتحان ساده کلاسی، سی چهل تا برگه هم توی کیفش تلنبار می‌شد و شب به جای استراحت یا سریال دیدن باید می‌نشست و برگه تصحیح می‌کرد. ولی یک سال بعد، دیگر از تصمیمی که گرفته بود پشیمان نبود بلکه عاقلانه‌تر فکر می‌کرد. فهمیده بود که هر کاری دشواری‌های خودش را دارد و باید صبور بود. از این‌که شغل ثابت و به دنبالش درآمد ثابتی داشت احساس رضایت می‌کرد. این نکته هم که هر سال با تعدادی شاگرد جدید آشنا می‌شد حس قشنگی بهش می‌داد. از طرف دیگر وقتی می‌دید مردم بچه‌هایشان را چند ساعت در روز با خیال راحت به او می‌سپارند، به شغلش افتخار می‌کرد. ضمن این‌که مشاهده پیشرفت تحصیلی شاگردهایش در پایان سال، انرژی مضاعفی برای شروع سال تحصیلی آینده در وجودش ذخیره می‌کرد.

معلمی یک شغل تمام‌وقت است

فرقی نمی‌کند یک معلم فقط دو ساعت در هفته تدریس داشته باشد یا شش روز هفته را صبح تا غروب سر کلاس باشد. در هر حال شغلش تمام‌وقت است و هیچ جای فراری هم ندارد!

وقتی معلم شدی، دیگر نمی‌توانی از زیر مسئولیتی که پذیرفته‌ای شانه خالی کنی. کدام مسئولیت؟ مسئولیت توی چشم بودن و الگو شدن برای بچه‌های مردم. دانش‌آموزان بیشتر وقت خود را در دوازده سالی که بسیار در شکل گیری شخصیت‌شان مؤثر است در مدرسه و در تماس با معلم‌ها طی می‌کنند. پس اهمیت نقش معلمی از همین‌جا بیشتر معلوم می‌شود.

برای مواجهه با حدود سی چهل بچه یا نوجوان همسن و سال که هر کدام دنیایی در درون خودش دارد و دارد بزرگ می‌شود، حسابی باید مجهز و آماده بود. این آمادگی فقط آمادگی علمی نیست. منظورم دانشی فراتر از معلومات لازم برای تدریس در یک پایه تحصیلی است. چیزی که فاطمه برای آن اهمیت زیادی قائل است و مواظب است همیشه سر و وضع مرتب و آراسته‌ای داشته باشد. هر سال آزمایش‌های تشخیص طبی می‌دهد تا سلامتی‌اش را حفظ کند و اگر بیمار شد زودتر درمان شود. چون مسئولیت پذیرفته و درست نیست وسط سال تحصیلی به‎خاطر بیماری و کم‌دقتی در حفظ سلامت، یک کلاس دانش‌آموز را در سرگردانی رها کند. ولی این‌ها فقط یک روی توجهات فاطمه است. برای او اخلاق و رفتارش با دانش‌آموزهایش خیلی مهم است. چه توی کلاس و مدرسه باشند و چه بیرون از مدرسه شاگردی را ببیند. فاطمه تلاش می‌کند مهربانی و قاطعیت را در کنار هم جمع کند. در کارش هم موفق بوده. بچه‌ها در وقت درس هم ازش حساب می‌برند و تنبلی نمی‌کنند، هم مادرانه دوستش دارند. او سعی می‌کند صادقانه الگوی خوبی برای دانش‌آموزانش باشد. البته کار سختی است. چون رفتارهای آدم‌بزرگ‌ها بخصوص از نوع معلمش، از چشم تیزبین بچه‌ها دور نمی‌ماند و اگر کسی رفتاری دوگانه یا ساختگی داشته باشد دیر یا زود دستش رو می‌شود. متأسفانه آن وسط هم بچه است که بیشتر ضربه می‌بیند. حس نازیبای فریب‌خوردگی از ناخودآگاه او به این راحتی‌ها پاک نخواهد شد.

بله. معلمی این سختی‌ها را هم دارد. یک اشتباه در حرف یا رفتار ممکن است آینده بچه‌ای را نابود کند. حتی تصور این خطر هم لرزه به اندام می‌اندازد. البته اگر از موضوع کمی فاصله بگیریم و از دور بررسی‌اش کنیم این دشواری را که می‌تواند یک نوع «تهدید» محسوب شود، می‌توان به «فرصت» هم تبدیل کرد.

فرصت انسان‌سازی فرصت بی‌نظیری است که در اختیار همه معلم‌ها در سراسر این کره خاکی قرار گرفته. هیچ‌ شغل دیگری این فرصت را ندارد. نه دکتر، نه مهندس، نه هنرمند، نه کارمند، نه کارگر و...

فقط در سطحی عالی‌تر انبیاء علیهم‌السلام و چهارده‌معصوم علیهم‌السلام بوده‌اند و هستند که فرصت انسان‌سازی به ایشان داده شده. پس در عین سخت بودن، بسیار بسیار هم ارزشمند است.

معلم‌های به روز

شاید این حرف را از زبان بعضی از معلم‌های تازه‌کار شنیده باشید: «بچه‌های الان گودزیلان.» در حالی که درستش این است که: «بچه‌ها همیشه گودزیلا بودهاند.» منتها آن زمانی که شمای معلم تازه‌کار در نقش شاگرد در مدرسه ظاهر می‌شدی، معلم‌ها جور دیگری بودند. حدود بیست سال پیش را اگر یادتان باشد، اکثر معلم‌ها یک خط‌کش چوبی توی کیفشان داشتند که با کمکش کف دست شاگردهای درس‌نخوان را بعد از درس پرسیدن‌های شفاهی، مزین به سوزش و درد و قرمزی می‌کردند. برای همین هم ما بچه‌ها سر کلاس‌ها جیک‌مان کمتر درمی‌آمد. حتی بعضی وقت‌ها لازم نبود خط‌کش و تنبیهی هم در کار باشد، کافی بود به ابروهای درهم کشیده معلم چشممان بیفتد تا حساب دستمان بیاید و دفعه بعد مشق‌نوشته سر کلاس حاضر شویم. البته الان هم دوره و زمانه عوض شده و بچه‌ها ضمن این‌که لطیف‌تر هستند، سر و گوششان هم بیشتر از زمان سابق می‌جنبد. روش بیست سال پیش درست یا غلطش مال همان بیست سال پیش بود و دوره‌اش سر آمده. باید به معلم‌های جوان امروز گفت: «این هنر شماست که رام‌شان کنید.» درست مثل خانم طاهری معلم ششم دبستان. اولین کارش در لحظه ورود به کلاس سلام و احوالپرسی گرم با بچه‌هاست. بعدش از کار و فعالیت دیروز و دیشب بچه‌ها می‌پرسد. از کارتونی که لیلا و محدثه دیده‌اند و این‌که ادامه‌ داستان به کجا کشید؟ از نسترن می‌پرسد که نی‌نی‌هایشان به دنیا آمدند یا نه؟ و این‌که امروز حال مادر سمیرا چطور است؟ بعدش می‌رود سراغ تکالیفی که امروز باید بچه‌ها انجام می‌دادند و ادامه کلاس، آن هم با قاطعیت یک معلم خوب و مسلط. وقتی از او می‌پرسند: شاگردهای کلاست چطوری هستند؟ جواب می‌دهد: «همه‌شون فرشته هستند.» درست می‌گوید. همه‌شان فرشته‌اند. فرشته‌هایی که با هم فرق‌هایی دارند ولی ماهیت‌شان یکی است. فقط باید کسی باشد که بداند چطور باهاشان برخورد کند تا هم فرشته بودنشان به چشم بیاید و هم فرشته باقی بمانند.

جستجوی معلمدر کلام بزرگان

میزان علاقه و احترام علامه طباطبایى نسبت به استاد و مربى عرفان خود آیت‌الله سید على قاضى طباطبایى به حدى بود که حدود دو سال پس از رحلت ایشان یکى از شاگردان وى به علامه طباطبایى عطر تعارف کرد وآن مفسّر بزرگ، شیشه عطر را به دست گرفته و گفتند دو سال است که استادمان به سراى باقى شتافته و من از آن موقع تا به حال عطر نزده‌‏ام!

جواد اقتصادخواه یکى از معلمان علامه جعفرى در کلاس چهارم دبستان بوده است. علامه جعفرى از وى به عنوان فردى فاضل، متدین و دلسوز نام مى‌برد و اضافه مى‌کند: «یک روز که در دانشگاه مشهد سخنرانى داشتم همین که پشت میز قرار گرفتم، از دور فردى را دیدم که آشنا به نظر مى‏‌رسید، دقت کردم دیدم آقاى جواد اقتصادخواه است. وقتى قیافه ایشان را دیدم به جهت احساس احترام چند دقیقه‌‌اى نتوانستم سخنرانى کنم.»

شهید مطهرى از استاد خویش علامه طباطبایى با احترام و تجلیل فراوان سخن مى‏‌گفت و در برخى از سخنرانى‏‌ها و نوشته‏‌ها از وى به عنوان «استادنا الکرام علامه طباطبایى روحى فداه» یاد کرده است.

علامه حسن‌زاده آملى مى‏گوید: محضر اساتیدم همه شریف و عزیز بود، هر یک از کواکب قدر اول آسمان معارف حق الهیه بوده‏‌اند. بنده حریم استادان را بسیار حفظ مى‏‌کردم. سعى مى‌کردم در حضورشان به دیوار تکیه ندهم. کوشش داشتم چهار زانو بنشینم. مواظب بودم سخنى را در محضرشان زیاد تکرار نکنم. یک بار در محضر حکیم الهى قمشه‏‌اى نشسته بودم، خم شدم و کف پاى ایشان را بوسیدم، ایشان فرمودند: چرا چنین کردى؟ گفتم: من لیاقت ندارم دست شما را ببوسم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: