کد خبر: ۱۴۴۲
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۴۶
پپ
صفحه نخست » شما و ما


روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام،‌ همه و همه، نشان‌های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبرصلی‌الله‌علیه‌و‌آله وداع کند. چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی نداشت. طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم. اما با دیدن اشک‌ امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب‌هایم نشست. امام فرمودند: «خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانی!... بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد.»

دیوانه

شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم کردند و خانه‌نشین شد. روزی چند تن از دوستان به مقالات شبلی آمدند تا او را نصیحت کنند. شبلی سنگی برداشت و سوی هر کدام پرتاب کرد. اما سنگ‌ها از بیخ گوش‌شان گذشت. ولی به آنان نخورد و همه دوستان فرار کردند. شبلی گفت: بروید که شما دوستان خودتان هستید و نه دوستان من! که تحمل درد خوردن سنگ کوچکی از مرا نداشتند. دوست من خداست که این همه نافرمانی او را کردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم، اما او باز مرا از خود نراند و زمانی که نیت کردم به شما سنگ بزنم، از او خواستم سنگ‌ها را از شما دور کند. او دوستی خود را با من ترک نکرد و سنگ‌ها به شما نخورد. بروید که من دوست خود را پیدا کرده‌ام و او را شاکردم. مرا در چشم شما دیوانه‌ای نشان می‌دهد تا شما را از من دور کند تا همیشه با خودش باشم.

حکایت آهو و سگ

روزی سگی در پی آهویی می‌دوید. آهو روی عقب کرد و گفت: ای سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می‌دوی و من در پی جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمی‌رسد.

شهیدی که حافظ قرآن و مسلط به سه زبان بود...

ابراهیم با زبان عربی، آلمانی و انگلیسی آشنایی داشت و علاقه زیادی به حفظ قرآن از سن 18 سالگی پیدا کرد. به همین جهت رشته حفظ قرآن را انتخاب کرد. برنامه‌ای برای انجام فعالیت‌های روزانه عبادت و خودسازی برای خودش نوشته بود و مطابق آن عمل می‌کرد، اگر روزی موفق به انجام برنامه روزانه‌اش نمی‌شد، جریمه‌اش یک روز روزه بود. خودسازی و روح بزرگ شهید باعث شده بود تا یکی از افراد زورگو و بی‌ادب، دست از کار ناپسندش بردارد و همیشه صحبت شهید را به ذهنش بسپارد که به وی گفته بود: «تو خیلی بزرگوارتر از این هستی که وسط خیابان بایستی و به زن و بچه مردم ناسزا بگویی و جسارت کنی»‌ طرف از همان موقه چاقویش را به ابراهیم داده و بود و سر به راه شده بود.

راوی برادر شهید ابراهیم لشکری‌نژاد

کی بر می‌گردی؟

دفعه آخر که داشت می‌رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضاجون من کی برمی‌گردی مادر؟ صورت نازش را بلند کرد. نگاهش با نگاهم جفت شد. بعد سرش را انداخت پایین و گفت: «هر وقت که راه کربلا باز شد...» ساکشو دستش گرفت. تو انتهای کوچه دلواپسی‌های من ذره ذره محو شد... عملیات ولفجر یک بچم شده بود. مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل‌علیه‌السلام تو همون عملیات. عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد. آخ مادرجون دلم هنوز می‌سوزه... شانزده سالش تازه تموم شده بود. شانزده سالم طول کشید تا آوردنش. درست شب تاسوعا. وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا آخه راه کربلا باز شده بود...

شهید علیرضا کریمی

دنیا مزرعه آخرت است

اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش برای او کنجد بکارد. ولی او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتی؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را می‌بینم که خدای تعالی را نافرمانی می‌کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آن‌گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: