کد خبر: ۱۴۳۵
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۴۱
پپ
صفحه نخست » یار مهربان


تاریخ هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطرات تلخ و شیرینی است که برای نسل‌های آینده به ارمغان مانده است.

خاطراتی که درس‌های فراوانی برای جوانان و نوجوانان امروز جامعه دارد. در کنار فضای معنوی جبهه‌ها که عامل رشد و تعالی رزمندگان بود. فضای همراه با طنز و شوخی حلال نیز در میان رزمندگان متداول و رایج بود.

مرور خاطرات طنز دفاع مقدس برای هر خواننده‌ای بالاخص جوانان می‌تواند اوقات شیرین و جذابی را رقم بزند.

کتاب «فرزندان ایرانیم» بیانگر خاطرات طنز جبهه است که به قلم «داوود امیریان» به رشته تحریر درآمده است.

بخش‌هایی از کتاب

پایگاه ابوذر انگار بازار شام بود. بس که جمعیت تو محوطه کوچکش چپیده بود، اگر سوزن می‌انداختی به زمین نمی‌رسید. حالا شلوغی و سروصدا را ول کن و داد و هوار بلندگوها را بچسب. انگار کویتی‌پور و آهنگران با همدیگر مسابقه روکم کنی گذاشته بودند. از یک بلندگو صدای کویتی‌پ‍‌ور با آن لهجه جنوبی‌اش می‌آمد که: سپاه محمد می‌آید . و آهنگران از بلندگوی دیگر می‌خواند که: ای لشکر صاحب زمان آماده باش‌ آماده باش. جمعیت را نگو. انگار صدها آدمیزاد را تو دیگ دیو سفید انداخته باشند و بجوشانند. صدا به صدا نمی‌رسید.

مرد و زن و پیر و جوان تو هم می‌لولیدند و کسی به کسی نبود. از میان جمعیت باریک شدم. رسیدم به جلوی پرسنلی بسیج: دده‌ام وای. آنجا از دادگاه‌های خانواده هم شلوغ‌تر بود. همه از سروکول هم بالا می‌رفتند تا کله شان را از دریچه کوچکی که بر دیوار چوبی جا خوش کرده بود بگذرانند. الحمدلله جثه ریزه‌میزه‌ام به کمکم آمد. عقب رفتم و نیرو جمع کردم و گوله شدم وسط جمعیت. مثل دلر برقی جمعیت را شکافتم و بی‌اعتنا به تنه زدن‌ها و سیخونک‌ها و بعضا پس گردنیها جلو رفتم. خدایی‌اش را بخواهید اگر حمام سونا می‌رفتم آن قدر عرق نمی‌ریختم که آن‌جا ریختم. خدایی بود که به دریچه اسرارآمیز رسیدم. جوان پاسداری آن سوی دریچه ایستاده بود. بنده خدا بس که جیغ زده بود خروسک گرفته بود. موقع حرف زدن چشمانش را می‌بست و با صدای دخترانه‌ای که پیدا کرده بود یک ریز جیغ می‌کشید.

ده دقیقه بعد با چند برگه جور واجور عقب گرد کردم. انگار که موسی از دریای نیل بگذرد جمعیت را شکافتم و با لباس چروکیده و خیس عرق به بیرون پرت شدم.

هنوز کویتی پور و آهنگران مشغول کار خودشان بودند. رفتم به ضلع شرقی پایگاه. و از دریچه‌ای که روی در فلزی طوسی رنگی بود، برگه‌ای می‌دادند و یک بغل لباس و پوتین می‌گرفتند.

انتهای صف ایستادم. هی سرک می‌کشیدم ببینم جلو چه خبر است و دوست و آشنایی پیدا میکنم یا نه.

چند نفر جلوتر از من چند نوجوان هم سن و سالم ایستاده بودند. پسری که شانه و کتفهای کت و کلفتی داشت و گردن کوتاهش در پس کولهای ورآمده‌اش پنهان شده بود مزه می‌پراند و دیگران می‌خندیدند. وقتی به طرفم برگشت دیدم موهایش موج دار است و شیطنت و شوخ‌طبعی از چهره‌اش می‌بارد. دهانش گشادتر از حد معمول بود. نگاهم کرد و با اشاره سر سلام کرد. من هم با اشاره سر جوابش را دادم...

شناسنامه کتاب

کتاب «فرزندان ایرانیم» نوشته «داوود امیریان» است که به همت انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری) به چاپ رسیده است.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: