کد خبر: ۱۴۳۳
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستانک


م. سرایی‌فر

داشتم بساط شام را جمع می‌کردم که سر و صدای احمد که توی هال با سپهر کل‌کل می‌کرد، بلند شد:

ـ سپهرجان! بابایی! بیا با هم دراز بکشیم. واسه هر دومون جا هست...

ـ نمیشه. اینجا جای منه. برو پایین. مامان! بابا می‌خواد جای منو بگیره...

احمد که روی کاناپه دراز کشیده بود، بلند شد نشست و گردنش را مالش داد. سپهر داشت دستش را می‌کشید تا بلندش کند. شش سال بیشتر نداشت ولی کسی حریفش نبود. غُدّ و یک دنده بود. دلم برای احمد سوخت. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. از همان آشپزخانه گفتم:

ـ سپهرجان! بابا خسته است. اذیتش نکن آخه.

احمد دستش را تکان داد. از روی مبل سُرید روی فرش وگفت:

ـ ولش کن زهرا! من همین‌جا رو زمین دراز می‌کشم.

چشم غره‌ای به سپهر رفتم و برای احمد بالش آوردم. سپهر طبق معمول نه تنها به چشم غره رفتنم اهمیتی نداد، دستش را روی مبل کوبید و گردن کشید و گفت: مامان برو کنار. دارن می‌رسن سر پیچ. برو کنار.

احمد قبل از دراز کشیدن کنترل را از روی میز برداشت و کانال را عوض کرد. صدای گوینده خبر با صدای جیغ و داد سپهر قاطی شد:

ـ می‌خوام مسابقه ببینم بابا! عوضش نکن...

ـ بابایی! بذار عناوین اصلی اخبارو گوش کنم بعد...

ـ نمی‌شه. عوض کن. اخبار دیگه چیه... مامان! بابا نمی‌ذاره مسابقه ببینم.

هر چه خواستم سپهر را آرام کنم نشد که نشد. آخرش هم از کاناپه پایین پرید و کنترل را از دست باباش درآورد و و دوباره روی کاناپه دراز کشید، کانال را عوض کرد و مشغول تماشای مسابقه ماشین سواری شد. احمد که خنده‌اش گرفته بود، گفت:

ـ ای خدا! ما چه گناهی کردیم که باید نسل سوخته باشیم؟

به تلویزیون چشم دوخته بود اما بی دلیل آه می‌کشید، پوزخند می‌زد، ابروهاش تو هم می‌رفت و گاه‌گاه سرش را تکان می‌داد. صداش کردم، نشنید. کاسه هندوانه را بردم پیشش. بلند شد و نشست. رفتار سپهر مرا هم شرمنده کرده بود. گفتم:

ـ می‌بینی تورو خدا! یه الف بچه چه طوری زور می‌گه؟ بزرگ بشه چی میشه ورووجک؟... با توأم... احمد! ناراحتی؟

اسمش را که شنید ابروهاش را بالا داد و توصورتم نگاه کرد:

ـ هان؟... آهان! آره. راست می‌گی.

نگاهی به سپهر که با اشتیاق تمام مسابقه را دنبال می‌کرد، انداخت و گفت: ولش کن بذار از بچگی‌ش لذت ببره.

یک قاچ هندوانه توی بشقابش گذاشت. یکی از محسنات کم حرفی این است که موقع حرف زدن، اطرافیان گوش‌هایشان را تیز می‌کنند تا ببینند این انسان کم حرف چی توی سرش می‌گذرد. احمد بقدری کم حرف بود که همیشه حرف‌هایش را نه اینکه فقط بشنوم، به دقت گوش می‌کردم. مثل اخباری که فقط یک بار پخش می‌شود و برگشت به عقب ندارد. اگر احیانا متوجه حرفش نمی‌شدم یا صدایش را نمی‌شنیدم و می‌گفتم: چی گفتی؟ با بی‌خیالی دستش را تکان می‌داد و می‌گفت: هیچی، ولش کن.

نه با من، با همه همین‌طور بود. خصلتش این بود.

احمد به آرامی گفت: نمی‌دونم ایراد از ماست یا از پدرامون یا بچه‌هامون؟ پامونو جلوشون دراز نمی‌کردیم. چه حسابی می‌بردیم از آقام! تلویزیون نگاه کردن که جای خود دارد.

برای سرگرمی داشت هسته‌های هندوانه را با نوک چنگال در می‌آورد، گفتم:

ـ راستش، منم ازش حساب می‌برم. خیلی جذبه داره آقات.

ـ مرد باید جذبه داشته باشه. آقام هرروز برای ناهار می‌اومد خونه. بعد از ناهار هم، یکی دوساعتی می‌خوابید. یه ساعت بزرگ زنگدار داشتیم‌. از بابابزرگم به ارث رسیده بود. آقام با دستمال برقش می‌انداخت و کوک می‌کرد و می‌ذاشتش رو تاقچه‌. تازه، خود آقام به پدرش می‌نازید. می‌گفت خوش بحال اون مردها که تو خونه‌هاشون تلویزیون نبود.

خندیدم و گفتم: وا! تلویزیون چه ربطی به مردونگی داره؟

ـ همین دیگه. فکر کردی مثل حالا بود؟ نه عزیز من! کلید تلویزیون همیشه پیش آقام بود. از این تلویزیون‌های قدیمی دیدی؟ دورش چوبی و براق بود. درش دو لنگه بود، قفل می‌شد... از اونا. نشد ما یه دل سیر بشینیم کارتون ببینیم. چرا؟ چون حاج آقا رو منبر درباره برنامه‌های تلویزیون بد گفته بود... همین شد که آقام فقط شب به شب روشنش می‌کرد. کلی بد و بیراه هم بار شاه و دورو بری‌هاش می‌کرد و در تلویزیون دوباره قفل می‌شد تا فردا شب...

احمد با لذت نگاهی به سپهر که برای ماشین مورد علاقه‌اش دست می‌زد و هورا می‌کشید، انداخت و یک برش هندوانه تو دهانش گذاشت:

ـ چه کِیفی می‌کنه!... البته حق با آقام بود... ولی تو خونه‌ای که4 تا پسر قد و نیم قد باشه مگه در تلویزیون قفل می‌مونه تا شب؟ !آقام که می‌رفت مادرم رو می‌فرستادیم خونه همسایه. داداش ممّد با سیم و سوزن و کارد درش رو باز می‌کرد. به ما هم یاد داده بود... اما خب دردسر داشت... هفته‌ای دو یا سه تا کارتون پخش می‌کردند. اون روز نوبت پلنگ صورتی بود. مادرم برده بود آستین کت آقام رو بشوره. چیزی ریخته بود روش. جیب‌های کت رو خالی کرده بود رو تاقچه. آقام همونجا زیر تاقچه خوابیده بود. پنکه گوشه اتاق پایین پای آقام داشت می‌چرخید. یهو داداش ممد چشمش افتاد به کلید رو تاقچه... سپهر جان یه کم آرومتر بابا!... آقام که می‌خوابید کسی جرأت سر و صدا کردن نداشت. باید به نوبت کنار بابام کشیک می‌دادیم تا مگس‌ها رو از سرو صورتش بپرونیم. داداش ممّد یواشکی گفت: «این فرصت دیگه گیرمون نمیادپسر! کلید رو بی سر و صدا برداریم. آقام از کجا می‌فهمه کار ما بوده. خیال می‌کنه مادرم گمش کرده. تا من بیام بگم :« چطوری؟» برق رفت و صدای پنکه قطع شد. من هشت سالم و داداش ممد ده سالش بود. حمید و محمود کوچکتر بودند. پنکه از کار افتاد و صدای آقام بلند شد که: «احمد برو بادبزن رو بیار. بارک الله». یه کم صبر کردیم تا آقام دوباره خوابش ببره. قرار شد من باد بزنم و ممد که قدش بلندتر بود کلید رو برداره... سپهر! بابا جان! همسایه‌ها ناراحت می‌شن، ها! صداشو کم کن!

به دقت و با لذت داشتم گوش می‌کردم. دلم می‌خواست بدانم احمد به این آرومی چه آتشی می‌تواند سوزانده باشد. مادرش به سرش قسم می‌خورد. اسمش را گذاشته بود: «پسر بی‌سرو صدای من»، گفتم:

ولش کن. الان تموم میشه مسابقه. خوب چیکار کردید بالأخره؟

ـ من قدم کوتاه بود. این‌قدر که حواسم به داداش ممد بود بادبزن رو چند بار زدم تو سر و دست و شکم آقام. آقام بدون اینکه چشماشو باز کنه با صدای رگه‌دارش گفت : «این چه وضعشه احمد؟ از خواب پروندیم... ممد! بیا خودت باد بزن». ممد بادبزن را از دستم گرفت و خودش باد زد. صدای خروپف آقام که بلند شد ممد بِهم اشاره کرد که برم سراغ کلید. .... تو چرا خودت هندونه نمی‌خوری؟....

ـ من الان میل ندارم. خوب چی شد بعدش؟

ـ بدبختی اینجا بود که سر آقام درست زیر تاقچه بود. منم که دستم به تاقچه نمی‌رسید. تاقچه‌مون بالا بود. اگه می‌خواستم بدون اینکه ببینم دست دراز کنم و دنبال کلید بگردم همه چی می‌ریخت پایین. حمید رو قلمدوش کردم. حمید پنج سالش بود ولی همچین تپل مپل بود. سوارش کردم و آروم آروم رفتم طرف تاقچه. حمید دستش رسیده بود به تاقچه ولی داداش ممّد داشت با صدای خفه می‌گفت :«اون نه، اون یکی.» حمید دستش رو برد جلوتر منم با خودش کشید جلو. پام رو گذاشتم رو متکای آقام. متکا یه وری شد. آقام بیدار شد و منو درست بالای سرش دید. تا بیاد بگه اینجا چه خبره؟ من رفتم عقب‌تر. حمید ترسید و دو دستی لبه تاقچه رو چسبید. ساعت زنگدار پدر بزرگم از روی تاقچه سر خورد و افتاد رو سر آقام. ساعت سنگینی بود. این هوا. دو کیلو شاید! همه‌ش از آهن بود. با چهار تا پایه تیز و خوشگل. فکر کنم یکی از همون پایه‌ها خورده بود آخ آخ ! درست اینجا، وسط پیشونی‌ش...

سپهر کنار احمد نشسته بود و هندوانه‌های بی‌هسته را از ظرف باباش سوا می‌کرد و می‌خورد. یکهو گفت: بابا، من جای زخم سر آقاجونو دیدم. کار تو بوده؟

احمد خندید: عمدی نبود باباجون. اتفاقی بود.

سپیر با دهان پر از هندوانه گفت: بهش گفتی ببخشید؟

من و احمد خنده‌مان گرفت. احمد سرش را تکان داد و گفت: بله، آدم باید عذرخواهی کنه دیگه.

به سپهر گفتم: مگه تو مسابقه ماشین‌سواری نگاه نمی‌کردی ناقلا؟ چطور ماجرای سر آقاجونو شنیدی؟

سپهر با انگشت به تلویزیون اشاره کرد که داشت پیام بازرگانی پخش می‌کرد. پیام بازرگانی که تمام شد، طبق عادت همیشگی‌اش دهانش را با سرشانه لباسش پاک کرد و بدو رفت تا ادامه مسابقه را ببیند.

کاسه خالی هندوانه را بردم آشپزخانه و گفتم:

ـ خب! که اینطور.... فرهنگ‌ها مثل آدم‌ها و حتی همین تلویزیون، عوض شد‌ن. این یه امر طبیعیه. حالا بنظرت، اون موقع خوب بود یا حالا؟

احمد در حالی‌که بالش را زیر سرش جابجا می‌کرد گفت:

ـ اون موقع خوب بود واسه پدرامون که بهشون احترام می‌ذاشتیم، الان خوبه واسه بچه‌هامون که بازم بهشون احترام می‌ذاریم . ما این وسط نسل سوخته‌ایم.

دست‌هایم را خشک کردم و برگشتم پیش احمد تا نخوابیده، یک کم دیگر با هم حرف بزنیم. آرام گفتم:

ـ هه! چه حرف‌ها! نسل سوخته دیگه چه صیغه‌ایه؟ مثل اینکه یه چیزی هم طلبکاری. زدی سر آقاتو داغون کردی حالا می‌گی سوختی؟ می‌گم احمد! برو خداتو شکر کن سپهر من تا حالا چیزی رو سرت ننداخته. تمام تنت سالمه... ولی من می‌گم، اگه آقات هم با شما، خوب تا می‌کرد مجبور نمی‌شدید کلید رو دزدکی بردارید. قبول کن که رفتار اون‌ها با بچه‌هاشون درست نبوده. آخه ما هم گناه داشتیم دیگه. هفته‌ای یه کارتون می‌دیدیم . تازه خیلی‌ها که تلویزیون نداشتند به هزار بهانه وقت برنامه کودک سر از خونه همسایه در می‌آوردند تا تلویزیون ببینند. اینا رو خواهر بزرگم تعریف می‌کنه. زمان ما تقریبا بهتر بود. فقط ما افتادیم زمان جنگ. همش تو هول و ولای بمباران بودیم. نفهمیدیم کارتون چیه؟ برنامه کودک چیه؟ به ما هم سخت گذشت... احمد!... شنیدی؟

احمد چنان خروپفی راه انداخته بود که حتی با صدای هورای سپهرهم بیدار نشد. بالأخره ماشین مورد علاقه‌اش در مسابقه برنده شده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: