کد خبر: ۱۴۳۱
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۳۹
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هر چیزی قدیمی‌اش خوب است. تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... منبه واسطه حضورم در مدرسه، دانشگاه، آرایشگاه، بیمارستان، تیمارستان، اداره، بانک و... خاطره و سابقه دارم....

حق با آقای شین است اگر بگوید که در مرگ و بیماری عمه خانم باجناقش مقصر بود. البته باجناقش هم که هیچ‌وقت عمدا نمی‌خواهد در کاری مقصر شناخته شود و فقط ناگهان خودش را در دل ماجراها می‌بیند. مثل آن روزی که وارد خانه آقای شین شد و دید که غیر از بوی خوش غذای همسر آقای شین یعنی لیلاخانم که خانه را در خودش گرفته بود، صدای موزیک ملایمی هم در خانه شنیده می‌شد و اعضای خانواده آقای شین هم در کمال ادب و احترام برخورد می‌‌کردند و همین کافی بود تا باجناق اطمینان پیدا کند که خبری در راه است و برای همین بود که وقتی لیلاخانم به استقبالش آمد، متعجب نشد و فهمید امروز خانه آقای شین خبری است. همین که لیلاخانم پاورچین خودش را به باجناق رساند لبخندی از رضایت و غرور روی لب‌های آقای باجناق نشست و باجناق که آماده گفتن مسأله مهمی بود، همه چیز را فراموش کرد. لیلاخانم گفت:

-خوش آمدی باجناق فامیل!

اینجا بود که اطمینان باجناق بیشتر شد که کسی غیر از اعضای خانواده آقای شین در خانه نشسته و قبل از اینکه چیزی بپرسد لیلاخانم آرام گفت:

-تعدادی از اقوام اینجا هستند و عمه بزرگ بچه‌ها هم میانشان است.

در واقع عمه آقای شین زنی بود بسیار رسمی و جدی که حرف زدن با او سخت بود. هنوز جناب باجناق خودش را برای دیدن میهمان‌های آن‌ها آماده نکرده بود که لیلاخانم نگاه دیگری به باجناق کرد و گفت:

-حواست هست که آن‌ها خیلی حساس هستند.

باجناق سری به تأیید تکان داد و بلافاصله گفت:

-من هم یک خبر مهم داشتم برایتان...

میلاد پسر بزرگ آقای شین که همان نزدیکی بود با پوزخند گفت:

-مگر خبری مهم‌تر از ورود عمه خانم به خانه ما هم هست؟ خبر به این مهمی!

باجناق نفسی در سینه حبس کرد و سپس با غرور بیشتری گفت:

-بله! خبر مهم من این است که بنده در کمال افتخار عضو فوتبال باشگاه محل کارمان شده‌ام!

لیلاخانم سری تکان داد و گفت:

-واقعا خبر مهم زندگی‌ات این است؟

میلاد هم گفت:

-من فکر کردم ماشینی در بانک برنده شدی یا پولی پیدا کرده‌ای یا هنری از خودت ارائه دادی و اختراعی کردی!

شهیاد پسر دیگر آقای شین هم گفت:

-من فکر می‌کنم اگر بخواهم یک روز در یک جمع خبر مهمی بگویم، مهم‌ترین خبر زندگی‌ام این باشد که بالأخره دکترایم را هم گرفتم!

در حالی که جناب باجناق تازه داشت کفش‌هایش را در می‌آورد گفت:

-بی‌خودی به خبر من سرکوفت نزنید. این هم برای خودش خبر مهمی است چون مربی تیم در وجود من شایستگی و لیاقت لازم را دیده است و مرا برای یک پست مهم انتخاب کرده است.

لیلاخانم سری تکان داد و اشاره کرد که دیگر بس کنند و بهتر است که همه داخل شوند. آقای باجناق وقتی وارد جمع خانواده آقای شین شد تعداد زیادی از اقوامشان را دید که برای اولین بار آن‌ها را یک جا می‌دید و آقای شین هم با اخم و ابهت خاصی در رأس نشسته بود. در همان یک نگاه باجناق نگرانی را در چشم‌های آقای شین ‌خواند بنابراین تصمیم گرفت بسیار معمولی رفتار کند. برای همین گوشه‌ای دنج را برای نشستن انتخاب کرد... لیلاخانم با چشم اشاره‌ای به عمه خانم کرد تا توجه بیشتر باجناق را جلب کند. باجناق لبخندی به روی مبارک عمه خانم زد و او به جای لبخند با جدیت پرسید:

-خب این روزها چه می‌کنی؟

جناب باجناق در حالی که باز هم خبر ورودش به تیم را برای خود حلاجی می‌کرد گفت:

-همه چیز خوب است و من عضو تیم فوتبال باشگاه محل کارم شده‌ام.

آقای شین با حیرت به او نگاهی کرد. باجناق در توضیحاتش گلویی صاف کرده و رو به عمه خانم ادامه داد:

-هرکسی نمی‌تواند وارد باشگاه شود و مسئولین گفتند که من چند ویژگی دارم که دیگران ندارند.

مهسا دختر آقای شین فوری پرسید:

-مثلا چه ویژگی‌هایی شما داری که دیگران ندارند؟

آقای شین گلویش را صاف کرد و باجناقش هم به کسانی که دورتا دور اتاق نشسته بودند نگاه کرد و در حالی که سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان بدهد گفت:

-خب! من سریع و چابک و هوشمند هستم.

مهتا گفت:

-هوشمندی را خوب آمدی! اینهایی که گفتی ویژگی‌های عابربانک هم است.

بعد هم بچه‌ها همگی خندیدند. آقای شین برای آنکه حرف‌های بچه‌هایش را درست کند سینه سپر کرد و گفت:

-خب به هر حال هر کس استعدادی دارد. باجناق ما هم در این چیزها استعداد دارد.

عمه خانم از میان جمع گفت:

-ولی هنر ادبیات و شعر و شاعری هنر دیگری است که اگر آدم داشته باشد خیلی‌ها خریدارش هستند. فوتبال را که بچه‌ها هم بازی می‌کنند.

همه داشتند حرف عمه خانم را تأیید می‌کردند که باجناق بلافاصله گفت:

-شعر و شاعری که نان و آب نمی‌شود. الان پول در دست فوتبال و ورزش است.

آقای شین نگاهی به باجناقش کرد و باز هم به صورت معنادار گلویی را صاف کرد و گفت:

-همه چیز که پول نیست. هنر هم لازم است آدم داشته باشد.

باجناق دوباره گفت:

-خب ورزشکاری و گل زنی هم برای خودش هنری است.

بعد هم در تکمیل حرفش رو به همه ادامه داد:

-مثلا چه کسی در این جمع هست که مثلا یک بیت از شاهنامه فردوسی را حفظ باشد؟

عمه خانم فوری گفت:

-من!

جناب باجناق که انتظار این یکی را نداشت دست و پایش را گم کرد اما سعی کرد خونسرد باشد شانه بالا انداخته و گفت:

-خب استثنا هم پیدا می‌شود. هنر ورزش با ادبیات در این است که در ورزش هرچه را آموخته‌ای باید اجرا کنی. شما هم استثنائا یک بیت از شاهنامه را خوانده‌ای! کسی در دنیا هست که آن همه بیت فردوسی را حفظ باشد؟

تقریبا همه اعضای حاضر در جمع گلویشان را صاف کردند و عمه خانم داد زد:

-من همه اشعارش را حفظ هستم. از بچگی پدرم برایم شاهنامه می‌خواند. هم من حفظ هستم هم خواهرم!

بعد هم در مقابل چشمان شگفت زده باجناق از جا بلند شد و در حالی که به شدت حرص می‌خورد گفت:

-دیگر طاقت ندارم در این خانه بمانم.

سپس رو به باجناق کرد و گفت:

-بسی رنج بردم در این سال سی!

باجناق گفت:

-عمه خانم گفت سی سال دارد؟

همه با حیرت نگاهش کردند و عمه خانم فقط یک آه کشید. آقای شین هم از جا بلند شد و مهمانی که دیگر به هم خورده بود، باجناق در حال تلاش بود این مهمانی که به بدترین وضعیت آن را به هم ریخته بود، درست کند. اما همه تلخی این مهمانی به اینجا ختم نشد چرا که بعد از دو روز خبر رسید که کار عمه خانم بعد از یک فشار عصبی به بیمارستان رفته و همه باید در روز دوشنبه به بیمارستان و ملاقات می‌رفتند. همین که خانواده آقای شین برای رفتن و ملاقات به بیمارستان راهی می‌شدند به باجناق خبر رسید که درست در همان روز و همان ساعت مسابقه فینال فوتبال محل کارشان هست و قبل از اینکه باجناق اعلام عدم آمادگی کند آقای شین گفت:

-حتما می‌دانی که مقصر این ماجرا تو هستی... اینکه عمه خانم به بیمارستان افتاده، دلیلش تو هستی و برای همین تو باید به ملاقات بیایی.

باجناق بدون اینکه خودش بخواهد در این مورد مقصر باشد به عنوان تقصیرکار شناخته شد. اما همه نگرانی باجناق در این بود که جای پستش در زمین خالی بود و کسی آن مهارت و شایستگی که مربی در موردش از او تعریف کرده را ندارد. همه کسانی که در بیمارستان به عیادت عمه خانم آمده بودند به حالت بدی به باجناق خیره بودند و جالب این بود که اقوام آقای شین دور تخت او جمع شدند و یکی از آن‌ها برای او شاهنامه خوانی کرد و میان شاهنامه خوانی رعد و برقی آسمان را روشن کرد که معلوم شد باران سختی در حال باریدن است.. عمه خانم هم از روی تخت بیمارستان جوری به باجناق خیره بود که همه می‌فهمیدند گرچه بیماری سابقه قبلی داشت ولی حرصی که آن شب خورد در تشدید بیماری‌اش مؤثر بوده است. آقای شین برای آرامش روحی عمه خانم در حال خواندن شاهنامه بود و باجناق به شور و هیاهو افتاده بود که با این باران سنگین وضعیت فوتبالشان چه می‌شود... برای همین بود که در یک فرصت مناسب اتاق را ترک کرد و ناگهان با فریاد:

-فوتبال کنسل شده است!

وارد اتاق شد و در همین لحظه و با همین فریاد عمه خانم از هول و ترس هوم بلندی کشید و این دفعه به کما رفت!!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: