کد خبر: ۱۴۱۴
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۹
پپ
صفحه نخست » شما و ما


شغالی به درون خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد. رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگ‌ها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز، سرخ، آبی و زرد و... شغال مغرور شد و گفت: من طاووس بهشتی‌ام. پیش شغالان رفت و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند: چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرور داری و از ما دوری می‌کنی؟ این تکبر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیله‌ای در کار داری؟‌یا واقعا پاک و زیبا شده‌ای؟ آیا قصد فریب مردم را داری؟ شغال گفت: در رنگ‌های زیبای من نگاه کن. مانند گلستان صد رنگ و پر نشاط هستم. مرا ستایش کنید و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانه لطف خدا هستم. زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال این‌قدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند. او را ستایش کردند و گفتند: ای والای زیبا تو را چه بنامیم؟ گفت: من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟‌ گفت: نه نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهرسازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.

بنایی که واسطه حضرت امیر‌علیه‌السلام و علامه امینی شد

حجت‌الاسلام سید محمد نوری که در کتابخانه نجف اشرف، ملازم علامه امینی بود، گفته است: علامه امینی می‌فرمود: در یک شب جمعه زائر حرم حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام مشغول زیارت و دعا بودم. از خدا می‌خواستم به خاطر امیرعلیه‌السلام کتاب «درالمسطین» را که در آن زمان کمیاب بود و در تکمیل مباحث کتاب الغدیر به آن نیاز داشتم، برای من مهیا کند.

در این هنگام یک عرب ساده و بی‌آلایش برای زیارت حضرت مشرف شد و از حضرت می‌خواست که حاجت او را برآورده کند و گاوش را که مریض بود شفا دهد. یک هفته گذشت ولی کتاب را پیدا نکردم. بعد از آن دوباره برای زیارت مشرف شدم. از حسن اتفاق در وقتی که مشغول زیارت بودم، دیدم همان مرد به حرم مشرف شد و از حضرت تشکر کرد که حاجت او را برآورده کرده است.

وقتی من کلام آن مرد را شنیدم، محزون شدم. چون دیدم امام حاجت او را برآورده کرده ولی حاجت مرا برآورده نکرده است. خطاب به حضرت عرضه داشتم: جواب این مرد را دادی و حاجتش را برآورده کردی! اما من مدتی است به خدا متوسل می‌شوم و شما را شفیع قرار می‌دهم که آن کتاب را برای من مهیا کنید ولی آن کتاب مهیا نشده،‌آیا من کتاب را برای خودم می‌خواهم یا به خاطر کتاب شما؟ آنگاه گریه برایم مستولی شد و با حالت ناراحتی از حرم بیرون آمدم. آن شب از ناراحتی چیزی نخوردم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم که مشرف به خدمت حضرت امیرعلیه‌السلام شده‌ام و حضرت در آن حال به من فرمود: آن مرد، ضعیف‌الایمان بود و نمی‌توانست صبر کند ولی تو باید صبر داشته باشی.

از خواب بیدار شدم، صبح سر سفره بودم که در زده شد. در را باز کردم. دیدم همسایه‌ای که شغلش بنایی بود داخل شد و سلام کرد و گفت: من خانه جدیدی خریده‌ام که بزرگ‌تر از این خانه است. بیشتر اثاث خانه را به آن‌جا منتقل کرده‌ام و این کتاب را در گوشه آن خانه پیدا کردم. خانمم گفت:‌ این کتاب به درد تو نمی‌خورد. آن را به شیخ عبدالحسین امینی هدیه کن. شاید او استفاده کند. من کتاب را گرفتم، غبارش را پاک کردم و دیدم همان کتاب خطی «در المسطین» است که دنبالش بودم. در این هنگام بر این نعمت سجده شکر کردم.

پالان خر

گویند یکی از شاعران قوی در طنز مدحی در وصف حاکمی گفت. حاکم امر کرد که پالان خری به او دادند، ظریف پالان را بر دوش گذاشت و شکرکنان از مجلس بیرون آمد. دوستانش به او گفتند: هدیه مدحی که برای امیر کردی چه بود؟! گفت: او را به بهترین اشعار خود مدح کرد. پس او هم به جایش بهترین لباس‌‌های خود را به من بخشید.

ناصرخسرو ملعون

«ناصر خسرو قبادیانی وارد نیشابور شد، ناشناس. به دکان پینه‌دوزی رفت تا وصله‌ای به پای‌افزارش زند ناگهان سر و صدایی از گوشه‌ای از بازار برخاست. پینه‌دوز کارش را رها کرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، لختی گوشت خونین بر درفش پینه‌دوزیش بود.

ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟

گفت: در مدرسه انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلان فلان شده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکه‌تکه‌اش کردند. هر کس به نیت ثوار، زخمی زد و پاره‌ای از بدنش را جدا کرد. دریغا که نصیب من همین‌قدر شد.

ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینه‌دوز قاپید و گفت: برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون برده می‌شود، لحظه‌ای درنگ کنم... این بگفت و به راه افتاد...»

زکریا و دیوانه

روزی زکریای رازی با تعدادی از شاگردانش از راهی می‌گذشت. دیوانه‌ای جلو رفت و مانع حرکت آن‌ها شد. او به هیچ‌کس جز زکریا نگاه نمی‌کرد. مدت زیادی به او خیره شد و خندید. زکریا به خانه آمد و گفت تا برایش جوشانده افتیمون آماده کنند. وقتی جوشانده را خورد، شاگردانش علت را پرسیدند. گفت: اگر آن دیوانه نشانی از سودای خویش در وجود من نمی‌دید و شباهتی بین من و خودش نمی‌یافت چنین به من خیره نمی‌شد و نمی‌خندید چرا که از قدیم گفته‌اند: کبوتر با کبوتر باز با باز/ کند همجنس با همجنس پرواز!

آفتاب نیمه شب

وقتی بی‌خوابی می‌افتاد سرمان،دلمان نمی‌آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان نزدیك.به هر بهانه‌ای بود بالا سرشان می‌رفتیم و آن‌ها را از جا بلند می‌كردیم.رفیقی داشتیم،خیلی آدم رك و بی‌رودربایستی بود.

یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه‌اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم: هی هی، بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند، یك مرتبه پتو را كنار زد، و با صدای بلند گفت: مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می‌زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید، من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم‌ها !!!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: