غلامرضا سازگار
بیا و سـر بـه روی
سینـهام بگذار، مهدیجان
شرر زد
بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهـدیجان
بیـا
تـا سیـر بینـم وقـت رفتن، ماه رویت را
که میباشد
مرا این آخرین دیدار، مهدیجان
در
ایـام جوانـی سیـر گردیـدم ز جـان خود
ز بس
بر من رسیـد از دشمنان آزار، مهدیجان
از آن
ترسم که بعد از من، تو در تنهایی و غربت
به موج
غم گذاری چهره بر دیوار، مهدیجان
تـو در
ایـام طفلـی بیپـدر گشتـی، عزیزِ دل
مرا
شـد در جوانـی پـاره قلب زار، مهدیجان
از آن
میسوزم ای نور دو چشم خود، که میبینم
تو بهر
گریه کردن هـم نداری یار، مهدیجان
غـم
تـو بیشتـر باشـد ز غمهــای پـدر، آری
اگر چه
دیـدهام من محنت بسیار، مهدیجان
تـو
بایـد قرنها در پـرده غیبت کنـی گریه
بُود
هـر روز روزت مثل شامِ تـار، مهدیجان
تو
باید قرنها چون جد مظلومت علی باشی
به
حلقت استخوان باشد، به چشمت خار، مهدیجان
بگیر
از مرحمت، فردای محشر، دست «میثم» را
که بر
جـرم و گناه خود کند اقرار، مهدیجان
دفتر دوم
شاهد داغ پدر
پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش
پسری اشک فشان است به حال پدرش
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
پسری را که بود نبض دو عالم در دست
شاهد داغ پدر آه و دل و چشم ترش
حسن العسکری از زهر جفا می سوزد
حجةابن الحسن از غم شده گریان به برش
چار ساله پسری مانده و صد ها دشمن
که خداوند نگه دارد و از هر خطرش
دشمن افکنده زپا نخل امامت را باز
کند اندیشه به نابودی یکتا ثمرش
خانه را که عدو دست به غارت زده است
اتش ظلم بر افروخته از بام و درش
آه از آن روز که شد غیبت مهدی آغاز
غیبتی را که بود خون شهیدان اثرش
آنکه امروز جهان زنده و قائم از اوست
بار الها که مؤید نفتد از نظرش
ابوذر رستگار
دفتر سوم
به مناسبت هفته وحدت
انگشتری خاتم
صدای معجزه میآید از پشت دری دیگر
خدا گُل میکند در ربنای حنجری دیگر
خبر آورده: دارد سنگباران میشود، ظلمت
ابابیلی که پَر واکرده از پلک تری دیگر
کسی با هفت پشت از نسل اسماعیل میآید
شبی از دامن آیینهگون هاجری دیگر
خدا با نقره حکاکی خاتم، شبی زیبا
میآراید به انگشت زمین، انگشتری دیگر
به نخ کردند ماه و مهر را در نیمههای شب
که تسبیحی شود در پنجه پیغمبری دیگر
صدف شد قلب آرام حرا، آهسته آهسته
برای سجدههای سوزناکِ گوهری دیگر
چهل سال است میخواهد زمین، روشن کند شب را
به نور چلچراغ وحی، پیغامآوری دیگر
کنار هم هزاران برگ بارانخورده مصحف شد
برای آیه «یا ایها المدثر ...» دیگر
بخوان با صوت گیرایت: «الم نشرح لک صدرک»
برای سینه تنگ و دل ناباوری دیگر
ابوجهلیترین پیمان آتشناک کافرها
به دست موریانه میشود خاکستری دیگر
بیا تاریخ هجرت را به غار ثور برگردان
که تار عنکبوتی کهنه میشد سنگری دیگر
بیا از خشت خشت سینههای دردآلوده
بنا کن مسجد و محراب و مهر و منبری دیگر
کشانده از شب بیتالمقدس با چنان شوری
دلت، قبلهنماها را به سمت خاوری دیگر
گشوده میشود با تیغهای تشنه از هر سو
برای شرح حال پیروانت، دفتری دیگر
کمی پررنگتر کن آیههای سرخ قرآن را!
که خون حمزه از این لحظه باشد جوهری دیگر
برای نقطههای بای «بسمالله»ها، دارد
به روی ریگهای داغ میافتد، سری دیگر
حدیث بَدر و فریاد احُد را میکند تکرار
صدای لا اله ... ات در غروبِ خیبری دیگر
خبر آمد: که جایی شیشه عطری ترک خورده
چه غم! هر قطرهاش گل میدهد در قمصری دیگر
حسنی محمدزاده
دفتر چهارم
به مناسبت شهادت آیت الله سید حسن مدرس
محراب سبز
بده ساقی آن لعلگون جام را
در او باده تلخ ایام را
مگر بازگویم از آن شب، سخن
شبی شعله افکنده در جان من
حکایتگر رنج مردان مرد
روایتگر آتش و داغ و درد
شبی اهرمنساز و مردمگداز
به محراب نیرنگ برده نماز
درین پهنه، پیکی، پیامی نماند
ز دینِ نبی، غیر نامی نماند
مگر رادمردی درین گیرودار
بهپاخاست زآل نبی یادگار
یکی آهنینعزم دشمنشکن
به آزادی آراسته جان و تن
«حسن» خلق و خوی حسینی در او
علیگونه شور خمینی در او
زبانش یکی تیغ دشمن شکار
نهفته در او جوهر ذوالفقار
ز شب خیمه برچید و آورد روز
جهانتاب گردید و عالمفروز
چو خورشید«مجلس» برافروخته
رخ از سوز پنهان و خود سوخته
به روشندلی گر«مدرس» نبود
شب تیره را «ماه مجلس» نبود
اگر چه ز کرباس، تنپوش داشت
ردایی چو خورشید بر دوش داشت
تو ای خفته در خاکدان سالها
دگرگون پس از خود نگر حالها
ز جا خیز و بنشین دراین گفتوگوی
که آن آب رفته درآمد به جوی
تو را تا شهید از ستم ساختند
ستم پیشگانُ بردُ را باختند
تویی آن شهید خدایی که داد
شب آشفتگان را پناه تو«داد»
نمیری که مرگ تو آن زندگیست
که سرچشمه مهر و تابندگیست
مشفق کاشانی
دفتر پنجم
ملک دل
رویت به زلف پر چین تسخیر ملک دل کرد
فتحی چنین که کرده با لشکر شکسته؟
صائب تبریزی
***
خلق و جهان
صافی از آینه آموز و به هر حال بساز
تا همه خلق جهان خویش به تو بنمایند
صغیر اصفهانی
***
دروغ
ما تجربه کردیم دو صد بار، دروغ است
هر کس که بگوید نظر شه به گدا نیست
میرزا حبیب خراسانی
***
شاخ گل
گفتم به بلبلی که علاج فراق چیست
از شاخ گل به خاک فتاد و طپید و مرد
حزین
***