سمانه فرزانگان
نفسم بالا نمیآید... انگار یک وزنه سنگین را مستقیم گذاشتهاند روی قفسه سینهام... سعی میکنم کمی به بدنم تکان بدهم تا شاید وضعیتم بهتر شود و راه نفسم آزادتر... اما همین که ذرهای خودم را حرکت میدهم دردی عمیق در تمام بدنم منتشر میشود... از شدت درد فریاد میکشم اما صدایم در گلو خفه میشود... اینجا انگار سمفونی مرگ نواختهاند... هیچ صدایی به گوش نمیرسد... نمیدانم چند ساعت است که اینجا محبوس شدهام اما از وقتی چشم باز کردهام جز تاریکی و صدای ریزش گاه به گاه سنگریزهها هیچ خبر دیگری نیست... همیشه از گرمای آفتاب تنفر داشتم... اصلا تابستانها را به خاطر همین گرمایش دوست ندارم اما الان دلم لک زده برای گرمای تابستان... دلم میخواست الان سر ظهر تابستان بود و من وسط حیاط خانه روی آن گلیم دستباف مادر دراز میکشیدم و مستقیم زل میزدم در چشم آفتاب، اما حیف که اینجا جز تاریکی و سرمایی که تا عمق جانم نفوذ کرده خبری نیست... دلم به شدت بهم میپیچد... دستم را روی شکمم میکشم و آرام صدا میکنم تو حالت خوب است فرشته کوچک من؟ نترسیها... قوی باش... تو باید زنده بمانی... میدانی چقدر انتظار آمدنت را کشیدهام؟!
راستی یعنی الان بقیه چه میکنند؟ مادرم کجاست؟ پدرم چه میکند؟ آبجی تارا و دختر کوچولوی لپ گلیاش ذر چه حالند؟ عمه فوژان، ننه سکینه، خاله روناک، عمو دانیار و... کجا هستند؟ نکند زبانم لال... دلم برای همه تنگ شده است... یعنی میشود یکباره دیگر ببینمشان؟! قرار بود همه پنجشنبه بعد از ماه صفر جمع شویم خانه باپیرجان... پدربزرگم را میگویم... آخه مراسم بله برون آبجی کوچیکه است... دلم میخواهد مثل ماه بدرخشد این خانم دکتر خانواده... البته هنوز خانم دکتر نشدهها... تازه پارسال خبر قبولیاش آمد... وای که چه روزی بود... ولولهای به پا شد در کل خانواده... همه آمده بودند به دیدنش... پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود... اول بابا مخالفت کرد اما من گفتم بگذار برود، شیرین ما از آن دخترها نیست که اصل و نسبش را فراموش کند... بابا هم که خودش بهتر از هر کس دختر ماهش را میشناخت قبول کرد... حالا فرهادی آمده و میخواهد شیرین ما را با خودش ببرد... برایش یک دست لباس محلی خوشگل دوختهام... به خودش هنوز نگفتما... قرار بود فردا صبح از تهران بیاید پیش ما... خدای من، یعنی الان کجاست؟! خدا کند نیامده باشد...
دلم بیش از همه برای پدر و مادر شور میزند... نفسان تنگ است... یعنی از آن روز نحس به این ور دیگر هیچ وقت راحت نفس نکشیدند... درست مثل عمه فوژان و خیلیهای دیگر... من که چیز زیادی یادم نمیآید اما بارها ماجرایش را از زبان عمه فوژان شنیدهام... هرکس از او میخواست ماجرای آن روز را تعریف کند اول کلی لعن و نفرین نثار صدام میکرد و بعد میگفت: صبح جمعه بود... من و پدر و مادر و برادرزاده عزیزم محمد، برای کاری به روستا رفته بودیم... اول از همه برای ادای احترام رفتیم امامزاده... مشغول زیارت بودیم که دوباره صدای نحس جنگندههای عراقی را از دور شنیدیم... دیگر برایمان عادت شده بود... هر کس سعی کرد پناهی برای خودش پیدا کند... اما هر چه منتظر ماندیم خبری از انفجار نشد... همه تعجب کرده بودند... یکدفعه دود آسمان را پوشاند و بوی عجیبی شبیه سیر همه جا پخش شد... آنها که واردتر بودند فریاد کشیدند شیمیایی است خودتان را به آب برسانید... به اینجای حرفش که میرسید هق هق گریهاش دل آدم را ریش میکرد... میگفت: یکباره انگار قیامت به پا شد... آدمها مثل برگهای پاییزی روی زمین میافتادند... خیلیها خودشان را به آب رساندند اما غافل از اینکه خود چشمه روستا هم دچار آلودگی شده است... بمیرم برای محمد... پسرک تاب نیاورد و موقع فرار تو بغل مادرش جان داد...
از آن روز نه دیگر نفس مادر و پدر تازه شد و نه دیگر لبخند جانداری بر لبانشان نشست... داغ محمد پیرشان کرد... حالا من نگران خس خس سینه آنها هستم... بغض دارد خفهام میکند... آرام شروع میکنم به صدا زدن... مادر... پدر... صدایم را میشنوید؟! قسمتان میدهم جوابم را بدهید... جان من یکبار دیگر صدایم کنید... دلم برای گرمای دستان پینه بسته پدر و نوازشهای مهربانانه مادر تنگ شده است... دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و اشکهایم سرازیر میشوند...
هیچکس فکرش را هم نمیکرد در یک چشم برهم زدن همه چی اینطور بهم بریزد... اگر میدانستم آنطور با عصبانیت با حسین حرف نمیزدم... دیروز زنگ زد و گفت چند روز دیگر باید در مأموریت بماند... نمیدانم به خاطر دلتنگی بود یا شوق و ذوق کور شدهام که یکدفعه تند شدم... هر چه قربان صدقهام رفت فایده نداشت... قرار بود بعد سه ماه مأموریت دیشب برگردد... کلی تدارک دیده بودم برای آن که به بهترین شکل به او بگویم مهمان داریم، آن هم چه مهمانی... کسی که چند سال انتظارش را کشیدهایم... اما حالا او میگفت باید چند روز دیگر هم صبر کنم... بمیرم برایش چقدر بد با او حرف زدم... آخر هم با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم... تازه بعدش هم که دید جواب تلفن نمیدهم کلی پیام برایم فرستاد... کاش اذیتش نمیکردم... اصلا اگر میدانستم قرار است چه شود که خودم میگفتم نیاید... ای خدا چقدر دلم برای آن چشمان مهربانش تنگ شده... یعنی تا الان خبر به گوشش رسیده؟! خوب شد به آخرین پیامش جواب دادم و گفتم میروم خانه بابا... حالا میداند من اینجا هستم... درست در همان اتاقی که برای بار اول دیدمش... چه روزی بود... قلبم داشت میامد توی دهنم... یکی از دوستانم مرا به مادرش معرفی کرده بود... دقیق یادم هست ساعت 4 بعدازظهر بود که زنگ خانهمان به صدا درآمد... یواشکی از پشت پنجره توی حیاط را نگاه انداختم... اول مادرش وارد شد و بعد هم او با یک دسته گل زیبا... لباسش ساده بود اما مرتب و تمیز... آنقدر سر به زیر و با حجب و حیا رفتار کرد که خیلی زود مهرش به دل پدرم نشست... حتی وقتی از سختی کار و اینکه باید دائم در مأموریت باشد گفت، باز هم حرفی از مخالفت به میان نیامد... راستش من هم نذر و نیاز کردم که پدرم موافق این وصلت باشد... خلاصه خیلی زودتر از آنکه فکرش را میکردم پای سفره عقد نشستم و بعد از مدتی هم مراسم عروسی برگزار شد و راهی خانه بخت شدم و این شروع روزهای خوشی بود که انتظارم را میکشید... با اینکه کارش سنگین بود ولی وقتی به خانه میآمد انگار نه انگار... مثل همان اول صبح شاد و پر انرژی بود... هردویمان عاشق بچه بودیم و دلمان میخواست یه جین پسر و دختر دورو برمان باشند اما خواست خدا چیزی دیگری بود... خیلی صبر کردیم تا اینکه تازه ماه پیش فهمیدم من هم میتوانم طعم شیرین مادری را بچشم... از فرط خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم... اما حالا نمیدانم به سر این فرشته کوچک من چه آمده است؟!
همه چی در یک لحظه اتفاق افتاد... تازه رسیده بودم خانه بابا... مادر چای ریخت و دور هم نشستیم به حرف زدن... همینطور گرم صحبت بودیم که یکدفعه صدای عجیبی آمد و همه چیز شروع کردن به لرزیدن... تمام گوشم پر از فریاد و صدا بود... نمیدانستم باید چه کنم؟! اصلا انگار مغز آدم قفل میشود... آخرین چیزی که در ذهنم مانده فریاد یا زهرای مادرم بود و دیگر هیچ چیز نفهمیدم... واقعا لحظات وحشتناکی بود... از آن وحشتناکتر این لحظات بیخبری است... نمیدانم بر سر عزیزانم چه آمده است... از لحظهای که چشم باز کردم تمام خاطرات زندگیام مثل فیلم روی دور تند از جلوی چشمانم رد میشود... کوچکترین کارهایم قطار میشوند روبرویم... تا آن کوچکترین خاطره تلخ و شیرین به ذهنم میآید... حتی خاطره آن روز که دفتر مشق روژان را از کیفش برداشتم و قایم کردم... انگار که اینجا صحرای محشرست و من در نوبت ایستادهام برای بازخوانی پروندهام... مدام به خودم میگویم کاش فلان حرف را نمیزدم... کاش فلان کار را نمیکردم... حالا که اینجام و ثانیهها به کندی حرکت میکنند تازه میفهمم چقدر زمان از دست دادهام! حالا که زیر خروارها خاک مدفون شدهام و صدایم به جایی نمیرسد قدر داشتههایم را میدانم... آخ که چقدر دلم برای آسمان و رنگ آبیاش تنگ شده... چقدر دلم هوس عطر نان تازه کرده است... چقدر دلم میخواهد یک بار دیگر با صدای جیک جیک گنجشکان از خواب بیدار شوم... شاید حالا خیلی دیر باشد برای فکر کردن به این چیزها و حسرت خوردن برای زمانی که از دست رفته است... آن هم حالا که نفسم به شماره افتاده...
کمکم دارد چشمانم سنگین میشود...... تمام استخوانهایم درد میکند... به اندازه تمام عمرم خستهام... دوست داشتم همین الان برمیگشتم به دوران کودکی و سرم را میگذاشتم روی پاهای مادرم... او برایم لالایی میگفت و من در کمال آرامش میخوابیدم... یک خواب راحت و بدون ترس... اما الان حتی میترسم چشمانم را ببندم... از بس سکوت است حس میکنم تنها موجود روی کره زمین هستم... در این سلول تنهایی که در آن گیر افتادهام فقط من هستم و خدا و دیگر هیچ... دلم میخواست مثل همیشه دفتر و خودکارم کنارم بود و شروع به نوشتن میکردم... از بچگی عادت داشتم که خاطرات و حرفهای دلم را روی کاغذ بیاورم و حالا در این دنیای ناپیدای کشف نشده بیش از همیشه به نوشتن مشتاق و محتاجم... هر چه تلاش میکنم نمیشود... دیگر رمقی نمانده... پلکهایم تاب باز ماندن ندارند... شاید آخرین نگاه من باشد...
***
بادی خنک به صورتم میخورد... چقدر راحتتر نفس میکشم... صدای همهمه میآید... صدایی نزدیک و نزدیکتر میشود... کسی با خوشحالی فریاد میزند... بیایید اینجا یک نفر زنده است... کسی فریاد میزند آرام... سعی کنید بی حرکت بماند، ممکن است ستون فقراتش آسیب دیده باشد... خانم صدای من را میشنوید؟! حالتان خوب است؟! میترسم چشمانم را باز کنم، میترسم همهاش خواب و خیال باشد... دلم نمیخواهد این رویای شیرین به همین زودی به پایان برسد... صدایی نزدیکتر دوباره میگوید: صدای مرا میشنوید؟! خیلی با احتیاط چشمانم را باز میکنم... نور اذیتم میکند... چند لحظهای طول میکشد تا بتوانم عادت کنم... چند نفری دور من را گرفتهاند... از میان سرهای درهم فرورفته آنها تکهای از آسمان نگاهم را به خود جلب میکند... بار اول است که از دیدن این آبی بیکران اینقدر خوشحال میشوم... صدایی آرام در گوشم نجوا میکند: میدانستم تنهایم نمیگذاری... لازم نیست به طرف صدا برگردم، این صدا را من از فرسنگها دورتر هم میشناسم... آرام میگویم بالأخره آمدی حسین؟ مردی با لباس امداد به طرفمان میآید و با لبخند میگوید: خب الحمدالله خیالت راحت شد...
آرام سرم را تکان میدهم و نگاهی به دور و برم میاندازم... صدای شیون و گریه لحظهای قطع نمیشود... آن طرفتر مادری زبان گرفته و برای کودکش مرثیه لالایی سر داده است... آن سو مردی دست به کمر گرفته و مات و مبهوت نگاه میکند... من هم میترسم سؤالم را به زبان بیاورم اما چارهای نیست... حسین را صدا میزنم و آرام میپرسم پدر و مادرم؟! حرفی نمیزند... فقط قطرهاشکی از میان خاکهای روی صورتش راه باز میکند... غمی به آندازه آوار یک شهر روی قلبم سنگینی میکند... اما نگاهم دوباره میافتد به آسمان... هنوز هم آبی است و خورشید در وسطش میدرخشد... آرام دستم را میگذارم روی شکمم و آرام میگویم: تو زنده بمان عزیزکم...