کد خبر: ۱۴۰۴
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

درس خواندنم نمی‌آید. فکرم پیش اوست. صبح دوباره آمد و از جلوی خانه ما رد شد و رفت. نشسته بودم پای پنجره و به کنسرت روزانه گنجشک‌ها گوش می‌دادم که پیدایش شد. مثل همیشه از همان گوشه­ پنجره و این بار چون روسری سرم نبود، در پناه پرده نگاهش کردم. آخر تا بروم از کمد بردارم، او می‌رفت. آنقدر نگاهش کردم که دیگر از تیررس چشم‌هایم دور شد. باز هم کوله­پشتی برداشته بود. مثل هر سه­شنبه­ دیگر در این اواخر. کوله­اش هم حسابی باد کرده بود. نمی­دانم چی تویش می­گذارد؟! کتاب که نیست. هیچ جای کیف زاویه­دار نمی­شود. خوراکی؟ نه بابا، آن همه خوراکی؟! قلمی‌تر از این حرف‌هاست. باز من را بگویی، یک چیزی. البته نه اینکه شکمو باشم، فقطِ فقط یک کوچولو خوش­خوراکم؛ همین... وای! مادر چه بویی راه انداخته! الان در آشپزخانه ما غوغایی به پاست. وقت ناهار که برسد از هنر امروزش رونمایی می‌شود.

چشمانم را می­بندم و یکی دو نفس عمیق می­کشم. می‌خواهم همه عطر و بوهای خوش خانه را یکجا ببلعم. سرفه­ام می‌گیرد. «اَه، باز هوا خنک شد و سیگار دودی‌ها روشن.» پنجره را می­بندم و می‌روم می‌نشینم پای سفره عریض و طویل کتاب‌های کنکورم که دو سه ماهی می‌شود کف اتاقم پهن شده. اگر از دور نگاهشان کنم شبیه کاغذپاره‌هایی هستند که روی فرش را تزئین کرده‌اند. شبیه همان منظره‌ای که همین چند وقت پیش توی تابستان و پای همین پنجره می‌دیدم.

آن روز را خوب خوب یادم است. کتاب به دست نشسته بودم پای پنجره که صدای جیغ یکباره­ چهل­پنجاه بچه­ مدرسه‌ای قد و نیم­قد کوچه را پر کرد. چرتم پاره شد. از پای همان پنجره­ای که خوابم برده بود، چشم دوختم به حسینیه سر کوچه‌مان. از آن‌جایی که نشسته بودم، فقط یکی از لنگه­های درب بزرگ آهنی‌اش را می­توانستم ببینم. سی چهل تا مادر جلوی درش جمع شده بودند و هر کدامشان تند و تند دست دو سه تا از بچه­هایی را که از حسینیه بیرون می‌آمدند می‌گرفتند و هیس‌هیس‌کنان و کشان‌کشان به خانه می­بردند. ده پانزده دقیقه‌ای غلغله بود. مادرها و بچه­ها که رفتند، تازه کف کوچه به چشم آمد. آن پایین باز هم یک‌عالمه کاغذپاره ریخته بود زمین؛ انگار که برگ­ریزان زودهنگام پاییزی­ باشد. این تصویر آن‌قدر برایم سؤال‌برانگیز بود که هر چند روز یکبار در پرده­ چشمانم تکرار می­شود.

کوچه خلوت شد ولی من هنوز زل زده بودم به همان یک لنگه در. طولی نکشید که پیدایش شد. مثل همیشه، آخرین نفری بود که بیرون می­آمد؛ با همان روسری طرّه­دار سرمه­ای­اش. کمی خسته به نظر می­رسید، با این حال مثل همیشه خم شد و تک­تک کاغذها را از روی زمین جمع کرد. کوچه مثل اولش شد حتی شاید تمیزتر. بعدش هم راه افتاد سلانه­سلانه طول کوچه را طی کرد و به انتها که رسید پیچید دست چپ. برنامه­ همیشگی‌اش بود. هفته­ای دو سه روز، هر بار سه­ چهار ساعت. البته فقط در همان تابستان و از وقتی مدرسه­ها تعطیل شده بود.

نمی­دانم آنجا چه خبر بود! البته بیشتر می­خواستم بدانم او آنجا چه کار دارد؟ بین آن همه بچه­ افغانی شاد و پر سر و صدا که انگار یک ثانیه هم آرام و قرار ندارند؛ درست مثل بیشتر بچه­‌هایی که تا به حال دیده­ام.

حالا که تابستان تمام شده، دیگر از حسینیه رفتن دسته‌جمعی او و بچه‌ها خبری نیست، ولی من به دیدنش عادت کرده­ام. اگر یک روز سر و کله‌اش پیدا نشود، یک بقچه غصه نمی‌دانم از کجا می‌آید و می‌نشیند روی دلم. آن وقت من می­مانم و باز هم روزهای کسالت‌آور کنکورخوانی و علافی و بی­حوصلگی و به دنبالش کج­خلقی با مادر و پدر و پریسا. آره بیشتر از همه با پریسا لج می‌شوم... ولی حالا کو پریسا؟!

آن از کنکور پارسالش که تا داد، مثل تیری که از چلّه رها شده باشد، پرید توی ماشین عمه­جان و رفت ایرانگردی. خواهر یکی ­یکدانه­ بابا به اتفاق همسر محترم و سه­قلوهایشان، تابستان که می­شود طبق قراری نانوشته می­روند به همه­ فک و فامیل­های دور و نزدیکشان سر می­زنند و از آنجایی که اقوام ما همه جای ایران پراکنده­اند، وقتی عمه‌اینا برمی­گردند، یک خروار خوراکی و سوغات شهرهای مختلف را برایمان می­آورند؛ که البته همه‌اش هم مفت و مجانی دستشان آمده و هدیه­ همان قوم و خویش‌هاست!

این هم از الان که پریسا خانم بعد از سه سال پشت کنکوری بالأخره در رشته مورد علاقه‌اش قبول شده، رفته دانشگاهش و زیاد دور و بر خانه نمی‌پلکد. صبح تا غروب یا دانشگاه است یا رفته کتابخانه باز هم در همان دانشگاه، یا در حال گردش بین قفسه‌های کتاب در کتابخانه عمومی همین میدان وسط شهر است یا دارد با دوستانش بحث علمی می‌کند و وقت خانه آمدن ندارد. اگر هم خانه باشد باز سرش توی یک کتاب کت و کلفت پر از فرمول فرو رفته و بیرون آمدنی هم نیست. پس عملا پریسا پر!

البته من از این بابت مشکلی ندارم. راستش حالا که حضور فیزیکی پریسا در خانه کمرنگ و نامحسوس شده، شده­ام دختر عزیز دردانه­ بابا. غروب که برمی­گردد خانه، مدام صدایم می­کند: «دخترکم!... کجایی عزیز دل بابا؟... یه چایی به بابایی نمی‌دی غنچه نو شکفته؟» وقتی این‌طور صدایم می‌کند، خوش‌خوشانم می‌شود ولی خیلی به خودم نمی­گیرم. می­دانم که هر دوي ما را به یک اندازه و آن هم خیلی زیاد، دوست دارد. ولی خب، دلتنگی­های پدرانه است دیگر. پریسا دیگر بزرگ شده و دارد از دستش می‌رود؛ پس من شده‌ام بچه خانواده. البته ما فقط یکسال تفاوت سنی داریم و من هم دارم کنکور می‌دهم. بیچاره بابا!

***

باز صبح شد و آمدم نشستم لب پنجره به تماشای گنجشک‌ها. معلوم است که گنجشک‌ها بهانه‌اند. منتظرم او را یواشکی دید بزنم. راستش کمی نگرانش هستم. یکی دو روز است هر چه انتظارش را می‌کشم، پیدایش نمی‌شود. سرحال‌تر از آن است که مریض شده باشد. یعنی به این آسانی‌ها نمی­تواند مریض شود. تصادف؟ نه، خدا نکند. اصلا فکرش را هم نکن. بیشتر از همه می­ترسم از اینجا رفته باشند. کاش این‌طور نباشد. خیلی تنها می‌شوم.

آنقدر حواسم به حرکات گنجشک­های پر سر و صدای روی درخت روبرو بود که ندیدم کِی از پیچ کوچه­شان پیچیده و تا نصف کوچه­ ما هم آمده. لب‌هایم از خنده باز شد. پس حالش خوب است و دماغش هم چاق. باز هم کوله به دوش رفت. تنها فرقی که با روزهای قبل داشت این بود که کوله چاق و چله‌اش را یک وری انداخته بود و دست چپش را آزاد گذاشته بود.

***

امروز متفاوت‌ترین روز زندگی من بود. بالأخره دلم را به دریا زدم و از همان پشت پنجره، بلند داد زدم: «های!»

کمی چپ و راست و بالا و پایین را نگاه کرد تا توانست پیدایم کند. با تعجب گفت: «تو بودی؟» با خجالت گفتم: «آره» با نگاه ازم پرسید: «خب؟ چیکارم داری؟»

- «اون تو چی داری؟» کوله­اش را نشان ­دادم.

انگار شک داشت جوابم را بدهد یا نه. ولی گفت: «لباس»

- «لباس؟! چه لباسی؟»

- «ورزشی... باشگاه می­رم.»

اصلا فکرش را هم نمی­کردم. می­خواست برود ولی ایستاد و پرسید: «تو چی، ورزش نمی­کنی؟»

انگشت اشاره­ام را بالا آوردم و چند بار خم و راستش کردم و گفتم: «چرا، چه جورم!» خنده‌اش گرفت. آن‌قدر که لای خنده‌هایش به زحمت توانست بگوید: «جدی پرسیدم» من هم گفتم: «منم جدی جواب دادم.» و دوباره انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و چند بار خم و راست کردم. خندیدم و گفتم: «امروز شد دو بار.» باز هم خندید. پرسیدم: «چه ورزشی می‌کنی؟»

گفت: «رزمی»

در یک لحظه تمام فیلم­های اکشن چینی و کره­ای و تایلندی و ژاپنی‌ای که دیده بودم، آمدند جلوی چشم‌هایم. احساس کردم از همان لحظه نگاهم بهش احترام­آمیزتر شد. پرسید: «تو چی؟»

- «من چی؟ یعنی چی، من چی؟»

باز هم خندید. گفت: «تو دوست نداری رزمی­کار بشی؟»

ناخودآگاه یاد پاندای کونگ­فوکار افتادم. با خودم گفتم: «یعنی می­شه منم اون همه تر و فرز بشم.» ولی زود به خودم نهیب زدم که: «زندگی واقعی رو با کارتون اشتباه نگیر.» هیچ کدام از این­ها را بهش نگفتم، بجایش بلند شدم ایستادم و گفتم: «مثل اینکه هنوز هیکلو ندیدی!».

انگار کمی تعجب کرد ولی با لحنی عادی گفت: «ما بچه­های سنگین وزنم داریم. چه اشکالی داره؟»

با جدیت گفتم: «نه، من نه. از این کارا خوشم نمیاد.»

- «میل خودته. ورزش کردن خوبه. حالا رزمی نه، یه چیز دیگه. رزمی ریتمش تنده، تو می‌تونی مثلا...» کمی فکر کرد. بعد ناگهان گفت: «بدنسازی. می­تونی بدنسازی کار کنی». یکدفعه گُر گرفتم.

- «دخترا رو چه به این کارا؟! بیام وزنه‌بردار بشم که مثل مردا ماهیچه­هام بزنه بیرون؟!... اَه... اَه... اَه... حالم به هم خورد... آدم عاقل که از چاله خودشه نمی­ندازه تو چاه!». پنجره را بستم و پرده را هم کشیدم.

نمی‌دانم چقدر توی اتاق ده متری‌ام قدم زدم و چقدر کتاب‌هایم را الکی ورق زدم و چند بار تست‌های ریاضی‌ای را که تا دیروز فوت آب بودم، نصفه نیمه ول کردم؟ ولی می‌دانم که اعصاب خط‌خطی‌ام تا عصر به هیچ صراطی مستقیم نشد. تازه آن‌موقع هم چون خانه خلوت بود و کسی جز خودم نبود، رفتم نشستم جلوی تلویزیون. توجهی به محتوای برنامه­اش نداشتم. فقط می­­خواستم صدایی غیر از صدای خرچ­خرچ و ملچ و مولوچ خودم هم باشد که سکوت را بشکند. هرچه تنقلات در یخچال و کابینت بود جمع کردم جلوی خودم. حتی به بیسکویت­های عصرانه هم رحم نکردم. می‌دانستم مادر که برگردد، آن جوری که می­داند تنبیهم خواهد کرد.

غروب که شد مادر همراه با پدر از بیرون آمد و من را جلوی تلویزیون ولو شده دید؛ با ظرف‌هایی که دور و برم پخش و پلا بودند و از خرده ریزهای تویشان می‌شد حدس زد قبلا چی تویشان جا خوش کرده بوده؟ نتیجه این‌که: پنج ثانیه بعد از ورود به خانه، اساسی دعوایم کرد. آخرش هم گفت: «باید رژیم بگیری.» معصومانه به پدر نگاه کردم بلکه پا پیش بگذارد و نجاتم بدهد، ولی او هم با اشاره بهم فهماند که این بار دیگر کاری ازش ساخته نیست و پا در میانی، بی ‌پا در میانی.

***

یک ساعتی می­شود که بیدار شده­ام ولی حوصله­ بیرون آمدن از رختخواب را ندارم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده. بله دیگر. می‌دانم. حتما مادر باز هم یکی از آن لقمه­ها­ی میکروسکوپی­اش را برایم کنار گذاشته تا مثل قرص سرماخوردگی بالا بیندازم و بعدش دوتایی برویم دکتر تا ببینیم جناب دکتر خان چه دستوری می‌دهد؟ همه­اش هم تقصیر آن دختره است که روی اعصابم پیاده­روی کرد. حرصم گرفته. کنکورخوانی دارد زهرمارم می­شود.

***

باورم نمی­شود. دکتر جانِ عزیز گفت همه­چیز می­توانم بخورم. فقط باید طبق برنامه باشد. از خوشحالی نمی­دانستم چکار کنم. گفتم: «چشم» و البته دکتر خان بعدش اضافه کرد: «اگه ورزش کنی، زودتر نتیجه می­گیری.» این هم از این. حالا که می‌توانم همه‌چیز بخورم هم، راحتم نمی‌گذارند. یکی نیست بگوید آن تبصره را دیگر برای چی می‌چسبانید تهش؟...

کافیست از دهان یک دکتر، حرفی بیرون بیاید تا مادر بدود انجامش بدهد. از مطب که آمدیم بیرون، مستقیم رفتیم به چند تا باشگاه آشنا و غریبه سر زدیم. من لام تا کام حرف نمی‌زدم ولی مامان یک ریز از مربی و دستیار و ورزشکارها و حتی منشی باشگاه سوال می‌پرسید. مخصوصا از آن خانم‌هایی که معلوم بود آمده‌اند وزن کم کنند. بعضی‌هایشان با خوشحالی گفتند خیلی خوب است و جواب می‌دهد ولی بعضی‌های دیگر بدون هیچ حرفی با اخم و تخم راهشان را کشیدند و رفتند. آن‌قدر مادر در کارش مصمم بود که مطمئن بودم شش‌ماه دیگر یک ورزشکار تمام‌عیار تحویل جامعه خواهد داد. آن هم توی چه ورزشی؟!... بدنسازی!!! ولی خداییش این بدنسازی با آن بدنسازی که من فکر می‌کردم، زمین تا آسمان فرق داشت. نه از وزنه خبری بود، نه از خانم­هایی با قیافه­های عجیب و غریب. قبل از برگشتن به خانه، مادر کار خودش را کرد و اسمم را در نزدیک‌ترین باشگاه نوشت. عجب سال کنکورخوانی شلوغی پیش رو دارم!

***

دارم می­روم تا به اولین جلسه­ باشگاهم برسم. راهی نیست، پیاده می­روم. ولی فکرم پیش اوست. نمی­دانم دیگر کی می­توانم ببینمش. طبق ساعت من، بیست دقیقه­ دیگر باید در حال عبور از جلوی خانه­مان باشد. یک کمی معذبم. رفتارم واقعا بد بود. طفلکی!

***

امروز جلسه هفتم باشگاه را رفتم. کمی بیشتر از دو هفته است که دارم ورزش می‌کنم. انصافا روز سختی بود. ولی راستش خوش گذشت. مثل همیشه حرکات کششی انجام دادیم، نرمش کردیم و دویدیم. جالبتر از همه اینکه، او هم آنجا بود. البته نه دقیقا در همانجا، بلکه در سالن کناری سالن ما.

وقتی داشتم سرک می­کشیدم، دیدمش. خیلی ذوق کردم. پس راست می‌گفت. واقعا رزمی‌کار بود. تمرین ما کمی زودتر تمام شد ولی من منتظر ماندم تا تمرین سالن بغلی هم تمام شود. تا رفتم جلو، زود مرا شناخت و اصلا هم به روی خودش نیاورد که باهاش بدرفتاری کرده­ام. با هم برگشتیم. توی راه یک عالمه حرف زدیم و او راز دستش را برایم برملا کرد: موقع تمرین بدجوری خورده زمین و دست چپش، از آرنج در رفته! روز اول خیلی درد می­کرده ولی حالا دیگر دردش از یک درد ساده و معمولی بیشتر نیست. جایش را نشانم داد. هنوز کبود بود ولی مشکل حرکتی نداشت.

دارم توی ذهنم دنبال یک رازِ آبرومند از رازهاي شخصي­ام می­گردم که برایش تعریف کنم. آن وقت مساوی می­شویم و من می­توانم بعدش راز رفتنش به حسینیه را هم سوال کنم. فعلا که چیزی پیدا نکرده­ام. نمی‌دانم این رازیابی چقدر طول می‌کشد. راستش من اصلا شاید رازی نداشته باشم. نمی‌دانم. گنجشک‌ها؟ بی‌خیال! نشستن پای مهمانی دسته‌جمعی‌شان که گفتن ندارد. خیلی‌ها این کار را می‌کنند.

***

سال دارد تمام می­شود و خوشبختانه من در عرض چهار پنج ماه، چند کیلو وزن کم کرده‌ام. غیر از این‌که دوستان جدیدی هم پیدا کردم که همگی ورزشکارند و همین­طور یک دوست صمیمی رزمی‌کار. اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی برسد که این همه دوست را یکجا داشته باشم آن هم وقتی که پشت کنکوری‌ام و مجبورم کتاب درسی و تست‌های جورواجور قورت بدهم. امروز دارم در باشگاه شیرینی می­دهم. تولد کسی نیست. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده. فقط چون خوشحالم شیرینی می‌دهم. دوتا جعبه هم گرفته‌ام. یکی برای این وری‌ها، یکی هم برای آن ‌وری‌ها تا دوستم هم بخورد.

***

سه هفته از شیرینی دادنم در باشگاه گذشته. فکر نمی‌کردم خوشحالی‌ام به این زودی پر بکشد؛ ولی پر کشید و رفت. ظهر دوست رزمی‌کارم آمده بود دمِ درِ خانه­مان. هرچه اصرار کردم نیامد بالا. پس من رفتم پایین. غم پنهانی توی صورتش بود، ولی مثل همیشه لبخند می­زد. بی­مقدمه مشت بسته­اش را به طرفم دراز کرد. گفتم: «اومدی گل یا پوچ بازی کنیم؟» چیزی نگفت. مشتش را که باز کردم، آرم تا خورده­ لباس ورزشی­اش را دیدم. گفت: «یادگاری از من داشته باش» پقی زدم زیر خنده و گفتم: «مگه می­خوایم از هم دور بشیم که داری یادگاری می­دی؟ بعدشم مگه خودت لازمش نداری؟» چشمکی زد و گفت: «اِی... همچین بگی نگی نه! دیگه لازمش ندارم.» داشتم با ذوق آرم را نگاه می­کردم که خیلی جدی گفت: «داریم از اینجا می­ریم.» با تعجب گفتم: «نه! شما که تازه اومدین! مگه یه سال شده؟!» حس کردم بغض کرد. گفت: «داریم می‌ریم کشورمون». فکر کردم وسط گفتگوی حساس‌مان فقط یک اشتباه لُپّی کوچولو، پابرهنه آمده تو. بی‌توجه گفتم: «منظورت شهر زادگاهته؟» بغضش ترکید. اشک‌هایش جاری شد. گفت: «می­ریم زادگاه پدر و مادرم: افغانستان»

خشکم زد. مگر می‌شد همچین چیزی؟ نمی‌توانستم باور کنم. یک ذره هم لهجه­ افغانی نداشت. قیافه­اش هم خیلی شبیه خودمان بود. تازه یکبار هم درباره افغانی بودنش حرفی نزده بود. البته من هم هیچ‌وقت نپرسیده بودم. یعنی باید می‌پرسیدم؟ آخر روی چه حسابی؟ نه شباهتی، نه لهجه‌ای! راستش اصلا یادم نمی‌آید تا به حال خانواده‌اش را دیده باشم. همیشه درباره باشگاه و چیزهایی که دوست داریم حرف می‌زدیم. من از کنکور خواندن‌هایم می‌گفتم و او از آرزویش برای پیشرفت در ورزش. می‌گفت: «دلم می‌خواد هیشکی هیچ‌وقت نتونه شکستم بده.»

هنوز در سکوت جلوی در خانه ایستاده بودیم. از کوچه­ بغلی، صدای گاز کامیون می­آمد. تند اشکهایش را پاک کرد و خواست برود. دستش را گرفتم و گفتم: «یه دقیقه صبر کن.» مشتاقانه نگاهم کرد. نمی­دانستم چه بگویم. غافلگیر شده بودم. فقط توانستم بغلش کنم و در گوشش زمزمه کنم: «فراموشت نمی­کنم دوست من» هیچ‌چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد و خداحافظی گفت و رفت. دوست من رفت. برای همیشه رفت.

***

چند روزی می‌شود که کوچه و محله خیلی خلوت شده. این همه سکوت آزارم می­دهد. انگار حتی گنجشک­ها هم رفته­اند. سرِ راهِ برگشتن از باشگاه، خادم حسینیه را دیدم. داشت یک وایت­بُرد بزرگ را از حسینیه می­آورد بیرون. دستخط­های کودکانه­ای رویش آب­بابا تمرین کرده بودند. ناخودآگاه رفتم جلو و پرسیدم: «چرا دیگه از بچه­هایی که می­اومدن حسینیه، خبری نیست؟» گفت: «آخه معلمشون رفته...»

با خودم تکرار کردم: «معلمشون؟!» و چشمم روی دستخط کودکانه روی تخته ثابت ماند. تصاویر آن کاغذپاره‌های توی کوچه هم آمد جلوی چشم‌هایم. همان کاغذهایی که دوستم هر بار خم می‌شد و جمع‌شان می‌کرد.

تا آن چند قدم فاصله را طی کنم و برسم دم در خانه، دوزاری‌ام افتاد. خیلی هم پر سر و صدا و ناگهانی افتاد. تند زنگ آیفن را زدم و در که باز شد، بدو رفتم بالا توی اتاقم. باید زودتر درس‌های کنکورم را فول شوم که خیلی کار دارم. كسي چه مي­داند شايد هم به زودي از يادگاري دوستم استفاده كنم؛ يك دست لباس رزمي بگيرم، آرم را بدوزم رويش و در تمرينات سالن بغلي شركت كنم. شايد ديگر وقتش رسيده باشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: