سیده مریم طیار
درس خواندنم نمیآید. فکرم پیش اوست. صبح دوباره آمد و از جلوی خانه ما رد شد و رفت. نشسته بودم پای پنجره و به کنسرت روزانه گنجشکها گوش میدادم که پیدایش شد. مثل همیشه از همان گوشه پنجره و این بار چون روسری سرم نبود، در پناه پرده نگاهش کردم. آخر تا بروم از کمد بردارم، او میرفت. آنقدر نگاهش کردم که دیگر از تیررس چشمهایم دور شد. باز هم کولهپشتی برداشته بود. مثل هر سهشنبه دیگر در این اواخر. کولهاش هم حسابی باد کرده بود. نمیدانم چی تویش میگذارد؟! کتاب که نیست. هیچ جای کیف زاویهدار نمیشود. خوراکی؟ نه بابا، آن همه خوراکی؟! قلمیتر از این حرفهاست. باز من را بگویی، یک چیزی. البته نه اینکه شکمو باشم، فقطِ فقط یک کوچولو خوشخوراکم؛ همین... وای! مادر چه بویی راه انداخته! الان در آشپزخانه ما غوغایی به پاست. وقت ناهار که برسد از هنر امروزش رونمایی میشود.
چشمانم را میبندم و یکی دو نفس عمیق میکشم. میخواهم همه عطر و بوهای خوش خانه را یکجا ببلعم. سرفهام میگیرد. «اَه، باز هوا خنک شد و سیگار دودیها روشن.» پنجره را میبندم و میروم مینشینم پای سفره عریض و طویل کتابهای کنکورم که دو سه ماهی میشود کف اتاقم پهن شده. اگر از دور نگاهشان کنم شبیه کاغذپارههایی هستند که روی فرش را تزئین کردهاند. شبیه همان منظرهای که همین چند وقت پیش توی تابستان و پای همین پنجره میدیدم.
آن روز را خوب خوب یادم است. کتاب به دست نشسته بودم پای پنجره که صدای جیغ یکباره چهلپنجاه بچه مدرسهای قد و نیمقد کوچه را پر کرد. چرتم پاره شد. از پای همان پنجرهای که خوابم برده بود، چشم دوختم به حسینیه سر کوچهمان. از آنجایی که نشسته بودم، فقط یکی از لنگههای درب بزرگ آهنیاش را میتوانستم ببینم. سی چهل تا مادر جلوی درش جمع شده بودند و هر کدامشان تند و تند دست دو سه تا از بچههایی را که از حسینیه بیرون میآمدند میگرفتند و هیسهیسکنان و کشانکشان به خانه میبردند. ده پانزده دقیقهای غلغله بود. مادرها و بچهها که رفتند، تازه کف کوچه به چشم آمد. آن پایین باز هم یکعالمه کاغذپاره ریخته بود زمین؛ انگار که برگریزان زودهنگام پاییزی باشد. این تصویر آنقدر برایم سؤالبرانگیز بود که هر چند روز یکبار در پرده چشمانم تکرار میشود.
کوچه خلوت شد ولی من هنوز زل زده بودم به همان یک لنگه در. طولی نکشید که پیدایش شد. مثل همیشه، آخرین نفری بود که بیرون میآمد؛ با همان روسری طرّهدار سرمهایاش. کمی خسته به نظر میرسید، با این حال مثل همیشه خم شد و تکتک کاغذها را از روی زمین جمع کرد. کوچه مثل اولش شد حتی شاید تمیزتر. بعدش هم راه افتاد سلانهسلانه طول کوچه را طی کرد و به انتها که رسید پیچید دست چپ. برنامه همیشگیاش بود. هفتهای دو سه روز، هر بار سه چهار ساعت. البته فقط در همان تابستان و از وقتی مدرسهها تعطیل شده بود.
نمیدانم آنجا چه خبر بود! البته بیشتر میخواستم بدانم او آنجا چه کار دارد؟ بین آن همه بچه افغانی شاد و پر سر و صدا که انگار یک ثانیه هم آرام و قرار ندارند؛ درست مثل بیشتر بچههایی که تا به حال دیدهام.
حالا که تابستان تمام شده، دیگر از حسینیه رفتن دستهجمعی او و بچهها خبری نیست، ولی من به دیدنش عادت کردهام. اگر یک روز سر و کلهاش پیدا نشود، یک بقچه غصه نمیدانم از کجا میآید و مینشیند روی دلم. آن وقت من میمانم و باز هم روزهای کسالتآور کنکورخوانی و علافی و بیحوصلگی و به دنبالش کجخلقی با مادر و پدر و پریسا. آره بیشتر از همه با پریسا لج میشوم... ولی حالا کو پریسا؟!
آن از کنکور پارسالش که تا داد، مثل تیری که از چلّه رها شده باشد، پرید توی ماشین عمهجان و رفت ایرانگردی. خواهر یکی یکدانه بابا به اتفاق همسر محترم و سهقلوهایشان، تابستان که میشود طبق قراری نانوشته میروند به همه فک و فامیلهای دور و نزدیکشان سر میزنند و از آنجایی که اقوام ما همه جای ایران پراکندهاند، وقتی عمهاینا برمیگردند، یک خروار خوراکی و سوغات شهرهای مختلف را برایمان میآورند؛ که البته همهاش هم مفت و مجانی دستشان آمده و هدیه همان قوم و خویشهاست!
این هم از الان که پریسا خانم بعد از سه سال پشت کنکوری بالأخره در رشته مورد علاقهاش قبول شده، رفته دانشگاهش و زیاد دور و بر خانه نمیپلکد. صبح تا غروب یا دانشگاه است یا رفته کتابخانه باز هم در همان دانشگاه، یا در حال گردش بین قفسههای کتاب در کتابخانه عمومی همین میدان وسط شهر است یا دارد با دوستانش بحث علمی میکند و وقت خانه آمدن ندارد. اگر هم خانه باشد باز سرش توی یک کتاب کت و کلفت پر از فرمول فرو رفته و بیرون آمدنی هم نیست. پس عملا پریسا پر!
البته من از این بابت مشکلی ندارم. راستش حالا که حضور فیزیکی پریسا در خانه کمرنگ و نامحسوس شده، شدهام دختر عزیز دردانه بابا. غروب که برمیگردد خانه، مدام صدایم میکند: «دخترکم!... کجایی عزیز دل بابا؟... یه چایی به بابایی نمیدی غنچه نو شکفته؟» وقتی اینطور صدایم میکند، خوشخوشانم میشود ولی خیلی به خودم نمیگیرم. میدانم که هر دوي ما را به یک اندازه و آن هم خیلی زیاد، دوست دارد. ولی خب، دلتنگیهای پدرانه است دیگر. پریسا دیگر بزرگ شده و دارد از دستش میرود؛ پس من شدهام بچه خانواده. البته ما فقط یکسال تفاوت سنی داریم و من هم دارم کنکور میدهم. بیچاره بابا!
***
باز صبح شد و آمدم نشستم لب پنجره به تماشای گنجشکها. معلوم است که گنجشکها بهانهاند. منتظرم او را یواشکی دید بزنم. راستش کمی نگرانش هستم. یکی دو روز است هر چه انتظارش را میکشم، پیدایش نمیشود. سرحالتر از آن است که مریض شده باشد. یعنی به این آسانیها نمیتواند مریض شود. تصادف؟ نه، خدا نکند. اصلا فکرش را هم نکن. بیشتر از همه میترسم از اینجا رفته باشند. کاش اینطور نباشد. خیلی تنها میشوم.
آنقدر حواسم به حرکات گنجشکهای پر سر و صدای روی درخت روبرو بود که ندیدم کِی از پیچ کوچهشان پیچیده و تا نصف کوچه ما هم آمده. لبهایم از خنده باز شد. پس حالش خوب است و دماغش هم چاق. باز هم کوله به دوش رفت. تنها فرقی که با روزهای قبل داشت این بود که کوله چاق و چلهاش را یک وری انداخته بود و دست چپش را آزاد گذاشته بود.
***
امروز متفاوتترین روز زندگی من بود. بالأخره دلم را به دریا زدم و از همان پشت پنجره، بلند داد زدم: «های!»
کمی چپ و راست و بالا و پایین را نگاه کرد تا توانست پیدایم کند. با تعجب گفت: «تو بودی؟» با خجالت گفتم: «آره» با نگاه ازم پرسید: «خب؟ چیکارم داری؟»
- «اون تو چی داری؟» کولهاش را نشان دادم.
انگار شک داشت جوابم را بدهد یا نه. ولی گفت: «لباس»
- «لباس؟! چه لباسی؟»
- «ورزشی... باشگاه میرم.»
اصلا فکرش را هم نمیکردم. میخواست برود ولی ایستاد و پرسید: «تو چی، ورزش نمیکنی؟»
انگشت اشارهام را بالا آوردم و چند بار خم و راستش کردم و گفتم: «چرا، چه جورم!» خندهاش گرفت. آنقدر که لای خندههایش به زحمت توانست بگوید: «جدی پرسیدم» من هم گفتم: «منم جدی جواب دادم.» و دوباره انگشت اشارهام را بالا آوردم و چند بار خم و راست کردم. خندیدم و گفتم: «امروز شد دو بار.» باز هم خندید. پرسیدم: «چه ورزشی میکنی؟»
گفت: «رزمی»
در یک لحظه تمام فیلمهای اکشن چینی و کرهای و تایلندی و ژاپنیای که دیده بودم، آمدند جلوی چشمهایم. احساس کردم از همان لحظه نگاهم بهش احترامآمیزتر شد. پرسید: «تو چی؟»
- «من چی؟ یعنی چی، من چی؟»
باز هم خندید. گفت: «تو دوست نداری رزمیکار بشی؟»
ناخودآگاه یاد پاندای کونگفوکار افتادم. با خودم گفتم: «یعنی میشه منم اون همه تر و فرز بشم.» ولی زود به خودم نهیب زدم که: «زندگی واقعی رو با کارتون اشتباه نگیر.» هیچ کدام از اینها را بهش نگفتم، بجایش بلند شدم ایستادم و گفتم: «مثل اینکه هنوز هیکلو ندیدی!».
انگار کمی تعجب کرد ولی با لحنی عادی گفت: «ما بچههای سنگین وزنم داریم. چه اشکالی داره؟»
با جدیت گفتم: «نه، من نه. از این کارا خوشم نمیاد.»
- «میل خودته. ورزش کردن خوبه. حالا رزمی نه، یه چیز دیگه. رزمی ریتمش تنده، تو میتونی مثلا...» کمی فکر کرد. بعد ناگهان گفت: «بدنسازی. میتونی بدنسازی کار کنی». یکدفعه گُر گرفتم.
- «دخترا رو چه به این کارا؟! بیام وزنهبردار بشم که مثل مردا ماهیچههام بزنه بیرون؟!... اَه... اَه... اَه... حالم به هم خورد... آدم عاقل که از چاله خودشه نمیندازه تو چاه!». پنجره را بستم و پرده را هم کشیدم.
نمیدانم چقدر توی اتاق ده متریام قدم زدم و چقدر کتابهایم را الکی ورق زدم و چند بار تستهای ریاضیای را که تا دیروز فوت آب بودم، نصفه نیمه ول کردم؟ ولی میدانم که اعصاب خطخطیام تا عصر به هیچ صراطی مستقیم نشد. تازه آنموقع هم چون خانه خلوت بود و کسی جز خودم نبود، رفتم نشستم جلوی تلویزیون. توجهی به محتوای برنامهاش نداشتم. فقط میخواستم صدایی غیر از صدای خرچخرچ و ملچ و مولوچ خودم هم باشد که سکوت را بشکند. هرچه تنقلات در یخچال و کابینت بود جمع کردم جلوی خودم. حتی به بیسکویتهای عصرانه هم رحم نکردم. میدانستم مادر که برگردد، آن جوری که میداند تنبیهم خواهد کرد.
غروب که شد مادر همراه با پدر از بیرون آمد و من را جلوی تلویزیون ولو شده دید؛ با ظرفهایی که دور و برم پخش و پلا بودند و از خرده ریزهای تویشان میشد حدس زد قبلا چی تویشان جا خوش کرده بوده؟ نتیجه اینکه: پنج ثانیه بعد از ورود به خانه، اساسی دعوایم کرد. آخرش هم گفت: «باید رژیم بگیری.» معصومانه به پدر نگاه کردم بلکه پا پیش بگذارد و نجاتم بدهد، ولی او هم با اشاره بهم فهماند که این بار دیگر کاری ازش ساخته نیست و پا در میانی، بی پا در میانی.
***
یک ساعتی میشود که بیدار شدهام ولی حوصله بیرون آمدن از رختخواب را ندارم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده. بله دیگر. میدانم. حتما مادر باز هم یکی از آن لقمههای میکروسکوپیاش را برایم کنار گذاشته تا مثل قرص سرماخوردگی بالا بیندازم و بعدش دوتایی برویم دکتر تا ببینیم جناب دکتر خان چه دستوری میدهد؟ همهاش هم تقصیر آن دختره است که روی اعصابم پیادهروی کرد. حرصم گرفته. کنکورخوانی دارد زهرمارم میشود.
***
باورم نمیشود. دکتر جانِ عزیز گفت همهچیز میتوانم بخورم. فقط باید طبق برنامه باشد. از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. گفتم: «چشم» و البته دکتر خان بعدش اضافه کرد: «اگه ورزش کنی، زودتر نتیجه میگیری.» این هم از این. حالا که میتوانم همهچیز بخورم هم، راحتم نمیگذارند. یکی نیست بگوید آن تبصره را دیگر برای چی میچسبانید تهش؟...
کافیست از دهان یک دکتر، حرفی بیرون بیاید تا مادر بدود انجامش بدهد. از مطب که آمدیم بیرون، مستقیم رفتیم به چند تا باشگاه آشنا و غریبه سر زدیم. من لام تا کام حرف نمیزدم ولی مامان یک ریز از مربی و دستیار و ورزشکارها و حتی منشی باشگاه سوال میپرسید. مخصوصا از آن خانمهایی که معلوم بود آمدهاند وزن کم کنند. بعضیهایشان با خوشحالی گفتند خیلی خوب است و جواب میدهد ولی بعضیهای دیگر بدون هیچ حرفی با اخم و تخم راهشان را کشیدند و رفتند. آنقدر مادر در کارش مصمم بود که مطمئن بودم ششماه دیگر یک ورزشکار تمامعیار تحویل جامعه خواهد داد. آن هم توی چه ورزشی؟!... بدنسازی!!! ولی خداییش این بدنسازی با آن بدنسازی که من فکر میکردم، زمین تا آسمان فرق داشت. نه از وزنه خبری بود، نه از خانمهایی با قیافههای عجیب و غریب. قبل از برگشتن به خانه، مادر کار خودش را کرد و اسمم را در نزدیکترین باشگاه نوشت. عجب سال کنکورخوانی شلوغی پیش رو دارم!
***
دارم میروم تا به اولین جلسه باشگاهم برسم. راهی نیست، پیاده میروم. ولی فکرم پیش اوست. نمیدانم دیگر کی میتوانم ببینمش. طبق ساعت من، بیست دقیقه دیگر باید در حال عبور از جلوی خانهمان باشد. یک کمی معذبم. رفتارم واقعا بد بود. طفلکی!
***
امروز جلسه هفتم باشگاه را رفتم. کمی بیشتر از دو هفته است که دارم ورزش میکنم. انصافا روز سختی بود. ولی راستش خوش گذشت. مثل همیشه حرکات کششی انجام دادیم، نرمش کردیم و دویدیم. جالبتر از همه اینکه، او هم آنجا بود. البته نه دقیقا در همانجا، بلکه در سالن کناری سالن ما.
وقتی داشتم سرک میکشیدم، دیدمش. خیلی ذوق کردم. پس راست میگفت. واقعا رزمیکار بود. تمرین ما کمی زودتر تمام شد ولی من منتظر ماندم تا تمرین سالن بغلی هم تمام شود. تا رفتم جلو، زود مرا شناخت و اصلا هم به روی خودش نیاورد که باهاش بدرفتاری کردهام. با هم برگشتیم. توی راه یک عالمه حرف زدیم و او راز دستش را برایم برملا کرد: موقع تمرین بدجوری خورده زمین و دست چپش، از آرنج در رفته! روز اول خیلی درد میکرده ولی حالا دیگر دردش از یک درد ساده و معمولی بیشتر نیست. جایش را نشانم داد. هنوز کبود بود ولی مشکل حرکتی نداشت.
دارم توی ذهنم دنبال یک رازِ آبرومند از رازهاي شخصيام میگردم که برایش تعریف کنم. آن وقت مساوی میشویم و من میتوانم بعدش راز رفتنش به حسینیه را هم سوال کنم. فعلا که چیزی پیدا نکردهام. نمیدانم این رازیابی چقدر طول میکشد. راستش من اصلا شاید رازی نداشته باشم. نمیدانم. گنجشکها؟ بیخیال! نشستن پای مهمانی دستهجمعیشان که گفتن ندارد. خیلیها این کار را میکنند.
***
سال دارد تمام میشود و خوشبختانه من در عرض چهار پنج ماه، چند کیلو وزن کم کردهام. غیر از اینکه دوستان جدیدی هم پیدا کردم که همگی ورزشکارند و همینطور یک دوست صمیمی رزمیکار. اصلا فکرش را نمیکردم روزی برسد که این همه دوست را یکجا داشته باشم آن هم وقتی که پشت کنکوریام و مجبورم کتاب درسی و تستهای جورواجور قورت بدهم. امروز دارم در باشگاه شیرینی میدهم. تولد کسی نیست. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده. فقط چون خوشحالم شیرینی میدهم. دوتا جعبه هم گرفتهام. یکی برای این وریها، یکی هم برای آن وریها تا دوستم هم بخورد.
***
سه هفته از شیرینی دادنم در باشگاه گذشته. فکر نمیکردم خوشحالیام به این زودی پر بکشد؛ ولی پر کشید و رفت. ظهر دوست رزمیکارم آمده بود دمِ درِ خانهمان. هرچه اصرار کردم نیامد بالا. پس من رفتم پایین. غم پنهانی توی صورتش بود، ولی مثل همیشه لبخند میزد. بیمقدمه مشت بستهاش را به طرفم دراز کرد. گفتم: «اومدی گل یا پوچ بازی کنیم؟» چیزی نگفت. مشتش را که باز کردم، آرم تا خورده لباس ورزشیاش را دیدم. گفت: «یادگاری از من داشته باش» پقی زدم زیر خنده و گفتم: «مگه میخوایم از هم دور بشیم که داری یادگاری میدی؟ بعدشم مگه خودت لازمش نداری؟» چشمکی زد و گفت: «اِی... همچین بگی نگی نه! دیگه لازمش ندارم.» داشتم با ذوق آرم را نگاه میکردم که خیلی جدی گفت: «داریم از اینجا میریم.» با تعجب گفتم: «نه! شما که تازه اومدین! مگه یه سال شده؟!» حس کردم بغض کرد. گفت: «داریم میریم کشورمون». فکر کردم وسط گفتگوی حساسمان فقط یک اشتباه لُپّی کوچولو، پابرهنه آمده تو. بیتوجه گفتم: «منظورت شهر زادگاهته؟» بغضش ترکید. اشکهایش جاری شد. گفت: «میریم زادگاه پدر و مادرم: افغانستان»
خشکم زد. مگر میشد همچین چیزی؟ نمیتوانستم باور کنم. یک ذره هم لهجه افغانی نداشت. قیافهاش هم خیلی شبیه خودمان بود. تازه یکبار هم درباره افغانی بودنش حرفی نزده بود. البته من هم هیچوقت نپرسیده بودم. یعنی باید میپرسیدم؟ آخر روی چه حسابی؟ نه شباهتی، نه لهجهای! راستش اصلا یادم نمیآید تا به حال خانوادهاش را دیده باشم. همیشه درباره باشگاه و چیزهایی که دوست داریم حرف میزدیم. من از کنکور خواندنهایم میگفتم و او از آرزویش برای پیشرفت در ورزش. میگفت: «دلم میخواد هیشکی هیچوقت نتونه شکستم بده.»
هنوز در سکوت جلوی در خانه ایستاده بودیم. از کوچه بغلی، صدای گاز کامیون میآمد. تند اشکهایش را پاک کرد و خواست برود. دستش را گرفتم و گفتم: «یه دقیقه صبر کن.» مشتاقانه نگاهم کرد. نمیدانستم چه بگویم. غافلگیر شده بودم. فقط توانستم بغلش کنم و در گوشش زمزمه کنم: «فراموشت نمیکنم دوست من» هیچچیزی نگفت. فقط نگاهم کرد و خداحافظی گفت و رفت. دوست من رفت. برای همیشه رفت.
***
چند روزی میشود که کوچه و محله خیلی خلوت شده. این همه سکوت آزارم میدهد. انگار حتی گنجشکها هم رفتهاند. سرِ راهِ برگشتن از باشگاه، خادم حسینیه را دیدم. داشت یک وایتبُرد بزرگ را از حسینیه میآورد بیرون. دستخطهای کودکانهای رویش آببابا تمرین کرده بودند. ناخودآگاه رفتم جلو و پرسیدم: «چرا دیگه از بچههایی که میاومدن حسینیه، خبری نیست؟» گفت: «آخه معلمشون رفته...»
با خودم تکرار کردم: «معلمشون؟!» و چشمم روی دستخط کودکانه روی تخته ثابت ماند. تصاویر آن کاغذپارههای توی کوچه هم آمد جلوی چشمهایم. همان کاغذهایی که دوستم هر بار خم میشد و جمعشان میکرد.
تا آن چند قدم فاصله را طی کنم و برسم دم در خانه، دوزاریام افتاد. خیلی هم پر سر و صدا و ناگهانی افتاد. تند زنگ آیفن را زدم و در که باز شد، بدو رفتم بالا توی اتاقم. باید زودتر درسهای کنکورم را فول شوم که خیلی کار دارم. كسي چه ميداند شايد هم به زودي از يادگاري دوستم استفاده كنم؛ يك دست لباس رزمي بگيرم، آرم را بدوزم رويش و در تمرينات سالن بغلي شركت كنم. شايد ديگر وقتش رسيده باشد.