معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه!صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و...خاطره و سابقه دارم....
ماجراهای این آقا فرامرز هم برای خودش ماجراهای شنیدنی بود. این آقافرامرز وقتی صاحب صندلی شد 60 ساله بود و برای نوههایش همیشه از زمانی که عموی مجرد خانواده آقاداداش بود حسابی تعریف میکرد. آن روز هم نوه پای صحبتهایش نشست. حرفهایش شنیدنی بود.
آدم وقتی عموی خانواده آقاداداش میشود باید منتظر اتفاقات عجیب غریبی باشد که از قبل هم پیشبینی نشده است و بعد از آن هم هرگز قابل پیشبینی نشدند. خانداداش من با خانوادهای که دور هم جمع کرده بود حسابی زندگی مرا هم مختل کرده بودند. درست یک هفته قبل بود که مادر محترم به اداره زنگ زد و خبری داد و من هنوز که هنوز است از خودم میپرسم که چرا این خبر را نگذاشت برای بعد از تمام شدن کار اداریام. ایشان خیلی خوشحال و خرسند اعلام کردند که اینکه بالأخره یکی از آشنایان ما که صاحب باغ بزرگی بود ما را دعوت کرده که به باغشان برویم و یکروز خوب و خوش را همراه با خانواده خان داداش و در کنار آنها سپری کنیم و البته این خبر خیلی خوشایند بود زیرا آدم احساس میکرد بعد از مدتها میتواند یک روز غیر اداری را سپری کند و البته دلیل خود مادر برای اینکه این خبر را در ساعت اداری اعلام کرد این بود که من باید فردا را مرخصی میگرفتم و هیچ عذر و به آنهای را هم قبول نمیکردند. پس از اعلام گردن کجیهای فراوان بنده در مقابل آقای رئیس ایشان هم با هزار منت و تهدید و شکایت و گله بالأخره اجازه دادند که به شرطها و شروطها بنده فردا را در مرخصی کامل به سر ببرم اما پسفردا در اداره جبران کنم!
بنده هم بدون بیان اینکه با چه مصیبتی الان مرخص هستم صبح سحرخوان همراه مادر محترم به خانه آقاداداش رفته و برخلاف تصورمان دیدیم که خانواده ایشان حاضر نبوده و به جای وسایل و ابزارشان نشسته و زانوی غم بغل گرفته بودند. وقتی پرس و جوی ما را دیدند اعلام کردند که به شدت برای سعید و وحید ناراحتند چون آنها باهم و همزمان آبله مرغان گرفتهاند!
البته اول وحید و از طریق او نیز سعید آبله مرغان گرفته بود. دیدن قیافه آنها بسیار خندهدار بود. چون با آن سن و سال در صورتهایشان نقطههای قرمزی دیده میشد که بسیار بامزه شان کرده بود. نگاهشان کردم و زدم زیر خنده که زنداداش گفت:
ـ عمو هم عموهای قدیم !به جای آنکه از بچههای برادرش دلجویی کند به آنها میخندد!
مادر محترم در این لحظه به طور خیلی غیر منتظره از من طرفداری کرد و سری تکان داد و گفت:
ـ خب عروسم... آنها خنده دار شدهاند دیگر... الان که وقت دلجویی کردن نیست!
سعید اخم کرد و من گفتم:
ـ این هم یک دورهای است دیگر... تمام میشود...
سعید رویش را برگرداند و وحید رو به من گفت:
ـ اگر خودت هم این شکلی شده بودی الان این را میگفتی!؟
دخترهای آقاداداش حاضر و آماده رفتن بودند که آقاداداش خیلی قاطع گفت:
ـ با وضعیتی که سعید و وحید دارند، جور درنمیآید... یعنی نمیشود آنها را تنها گذاشت!
مهسا گفت:
ـ یعنی نمیرویم!؟ ما اینهمه همه جا پخش کردیم که به باغ میرویم... یعنی نمیرویم
مهتاب هم با بغض گفت:
ـ من به دوستانم گفتم که میروم باغ باید عکس باغ را برایشان ببرم!
آقاداداش گفت:
ـ رفتنشان را میرویم ولی باید یک نفر در خانه بماند و از این دو مراقبت کند! منطقی نیست که همه برویم و دو آبلهای را تنها بگذاریم... کی باید به آن یکی کمک کند؟
همه به همدیگر نگاه کردند و در این فاصله سعید به وحید گفت که بدنش را برایش بخاراند! من نگاهی به آنها کردم و گفتم:
ـ نباید بدنتان را بخارانید... این برای شما که آبله مرغان دارید ضرر دارد!
آقا داداش گفت:
ـ برای همین است میگویم که یک نفر باید مراقبشان باشد!
زن داداش گفت:
ـ دستشان را میبندیم که بدنشان را نخارانند!
زنداداش به بقیه نگاه کرد و فهمید که پیشنهادش کاملا غیرمنطقی بوده است برای همین شانه بالا انداخت و گفت:
این هم از شانس من! بعد از این همه مدت یک روز خواستم بروم در باغ تفریح کنم این دو نفر باید آبله مرغان بگیرند! چرا من این همه بدشانس بودم... چرا نباید یک روز خوش داشته باشم؟
مادر محترم گفت:
ـ آبله که خبر نمیکند.
خان داداش گفت:
ـ آن حادثه است...
من گفتم:
ـ بچهاند دیگر... باید مراقبشان بود!... بالأخره آبله داریم... آنفلوآنزا داریم، سرخک داریم...باید همه را گذراند.
بعد هم از جا بلند شدم و ساکی را که آورده بودیم در دست گرفتم و ناگهان دیدم که همه به صورت محسوس و نامحسوسی در حال چشم غره رفتن به من هستند! آهی کشیدم و سر به زیر انداختم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنید. خب اصلا میخواهید این دو نفر را هم با خودمان ببریم... چیزی نیست که... ابله گرفتهاند...بالأخره آبله هم شتری است که دم خانه هرکسی میخوابد..
آقا داداش که همچنان چشم غره میرفت گفت:
ـ لازم نیست نظر دیگری بدهی. همه از نظراتت مستفیذ شدند. شما بروید من میمانم! هرچند باغ برای دوست من است! ولی دیگر چه کنم اینها بچههایم هستند و او هم دوستم است... بالأخره باید یکی را فدای یکی کنم...که به بقیه خوش بگذرد!
مادر محترم قبل از همه از جایش بلند شد و گفت:
ـ باغ دوست شماست... مگر میشود شما نیایید و ما به باغ برویم... آنها که ما را نمیشناسند!
زنداداش آهی کشید و جورابش را در آورد و گفت:
ـ اول و آخر من باید بمانم دیگر... بروید خوش بگذرد به همهتان!
مادر محترم باز گفت:
ـ مگر میشود شما نیایید شما میخواستی ناهار و اینها را آماده کنید... بدون شما که آنجا مزه ندارد... این حرفها را نزنید که آدم ناراحت میشود! یک روز خواستیم خوش باشیم ها...
بعد هم آه کشید و با ناراحتی گفت:
ـ شما بروید من میمانم! بالأخره من مادربزرگشان هستم.
من نگاهش کردم و قبل از اینکه چیزی بگویم سه دختر آقا داداش با هم گفتند:
ـ شما نیایی به ما خوش نمیگذرد! مادربزرگ ما هم هستید خب! شما نیایید ما هم نمیآییم.
بعد هم هر سه نفر گفتند:
ـ حالا میخواهید ما نیاییم! ما مراقب برادرهایمان میمانیم..
اینجا بود که مادر محترم گفت:
ـ بدون شما هم به من خوش نمیگذرد! نمیشود که من بروم شما نیایید...
خلاصه آن که نتیجه این تعارفات به اینجا رسید که من گفتم:
ـ فکر میکنید از دست من کاری برمیآید؟
همه با حسرت و تمسخر از اینکه چرا زودتر این پیشنهاد را ندادم به من خیره شدند و آه کشیدند سر تکان دادند و نتیجه این شد که همه با آرامش و خیال راحت و بدون عذاب وجدان از جا برخاسته و با شادی برای رفتن حاضر شدند و قرار شد که بنده هم در منزل خانداداش کنار آن دو آبله مرغانی بمانم و مرتب تذکر بدهم که زخمتان را دست نزنید و خودتان را نخارانید!
وقتی آنها رفتند و من به دردسر مرخصی گرفتن فکر کردم حسابی از خودم عصبانی بودم که حالا باید فردا به خاطر نگهداری دو آبله مرغانی مرخصی امروزم را هم در اداره جبران کنم... من هم که دیگر حسابی کلافه شده بودم دستهای دو آبله را مانند نظر زنداداش بستم و دلم به حالشان سوخت و دستهایشان را باز کرده و یکسره براشان آب پیتزا و نوشیدنی و وسایل سرگرمی مهیا کردم تا آبلهشان یادشان برود! در نهایت غروب خسته و کوفته روبرویشان نشسته بودم که دیدم هر دو با صدای بلندی به من خندیدند. شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ خنده هم دارد... دارم از خستگی میمیرم... بیخود امروز را مرخصی گرفتم! به خودم که فکر میکنم حسابی از دست خودم عصبانی میشوم... چرا باید گردن کج میکردم و از رئیس مرخصی میگرفتم!
وحید با خنده گفت:
ـ زنگ بزن فردا را هم مرخصی بگیر...
گفتم: چرا!؟
گفت: خودت را در آینه ببین!
و زمانی که خودم را در آینه دیدم... زخمهای آبله مرغان روی صورتم خودنمایی میکرد. با وحشت میان خندهها آن دو بلافاصله به مادرم زنگ زدم و او با تعجب و تردید آهی کشید و گفت:
ـ آه یادم نبود که تو در بچگی آبله مرغان نگرفته بودی... بالأخره آبله شتری است که دم خانه هر کسی میخوابد!
....من ماندم و زخمهایی که روی صورتم میخارید و خندههای وحید و سعید که داد میزدم دارم میخارم وحید و سعید که دستم را بسته بودند.