کد خبر: ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۶:۴۸
پپ
دلنوشته محسن دانشجوی رشته حقوق دانشگاه کلمبیا
صفحه نخست » ینگه دنیا



گردآوری و تنظیم: مریم سیادت

شاید بزرگ‌ترین حسی که اینجا اول میاد سراغت، حس غریب نبودنه، این که هیچ کس در نگاه اول قضاوتت نمیکنه، این که براشون مهم نیست که از کجا اومدم. اینجا اغلب، مهاجر هستند، این بزرگ‌ترین حسن نیویورکه... حسی که البته خیلی دوام نمیاره.

از طرفی این حس اصلا با حس امنیت، توأم نیست. ایمیل‌های اعلام خطر سرقت و تجاوز هم که از دفتر امنیت عمومی دانشگاه تقریبا هر روز ارسال میشه این حس نا امنی رو تشدید می‌کنه.

این‌که تو ایران، گوشیمون زنگ می‌خورد و یکی فقط می‌خواست حالمونو بپرسه، این‌که دغدغه‌ نگاه کردن به ستون قیمت تو منوهای رستوران‌ها و کافه‌ها رو تقریبا نداشتیم، این که چند صد تا دوست داشتیم که خیلی از آن‌ها حقیقی بودن نه مجازی، این‌که حتی عصر جمعه‌ها هم می‌تونستیم حس تنهایی نکنیم، حالا تبدیل شدن به یک سری آرزو.

قبل آمدن برنامه داشتم که همه‌ صفحات مجازی‌ام رو ببندم، ارتباطم را با ایران صرفا محدود کنم به خانواده‌، حس می‌کردم دارم میرم که آزاد بشم از یک سری معذوریت‌ها و محذوریت‌ها، و از طرفی هم زبانم احتمالا اینجوری خیلی سریع تقویت می‌شد! ولی وقتی رسیدم، یه ترسی اومد سراغم، یه چیزی که داشت سرم داد می‌کشید که تو مال اینجا نیستی، منصرفم کرد.

اولین لحظه‌ای که اذیت شدم، توی سیتی بانک بود، رفته بودم حساب باز کنم، چه عزت و احترامی که متصدی بهم نمی‌گذاشت، همه چی به خوبی و خوشی داشت ادامه پیدا می‌کرد تا لحظه‌ای که پاسپورتم رو دید... ببخشید ولی نمی‌تونیم!

بعد، برخوردهایی بود که از یکی دو تا از کارمندای دانشکده دیدم؛ یک برگه گذاشتند جلوم که باید امضا می‌کردم... که مشکلی ندارم که از عکس‌هایی که خواسته یا ناخواسته ازمن می‌گیرند، برای این که تو سایت و کتاب‌هاشون استفاده کنن، امضا نکردم، برخورد بدی دیدم، از آن روز به بعد دیگه برخوردها باهام عادی نبود.

روزهای اول برایم جالب بود که چرا کسی ازم نمی‌پرسه کجایی‌ام؟ ولی این قسمت هم خیلی دوام نیاورد، امان از وقتی که ملیتم رو متوجه می‌شن... قشنگ خنده‌شون رو صورت‌شون می‌ماسه... فقط استادم رو بگم! یک بار جوری از ایران دفاع کرد که یک لحظه موندم! داشت از قدرت ایران می‌گفت و این‌که امریکا باید خودش رو نزدیک کنه به ایران نه اینکه از ایران انتظار داشته باشه که نزدیکش بشه.

راستش بعد از دوران مدرسه، دیگه هیچ‌وقت از دانشجوها و محیط تحصیلم انرژی منفی نگرفتم، تا اومدم اینجا، آدم می‌تونه با دانشجوها کنار بیاد، ولی با خود دانشگاه نه! سخته حس کنی تو جایی که برخورد با همه برابره، برخورد با تویی که همراه خودت کلی حال خوب و انرژی مثبت بقیه رو می‌دیدی، عجیب و متفاوت باشه. یه ترم بیشتر نموندم اونجا، با هزار دردسر ترانسفر کردم و به دانشگاه دیگه‌ای اومدم، اینجا خوبیش اینه که بیشتر ایرانی داره.

ما ایرانی‌ها مغروریم، در عین حالی که خیلی وقت‌ها برخوردهای اولیه‌مون از موضع ضعفه ولی نمی‌گذاریم از این تواضع‌ سوءاستفاده بشه، قدرت داریم، نمی‌دونم این قدرت به واسطه‌ بزرگ‌شدن‌ ما تو ایران است یا به دین و مذهب‌ ما ربط داره.هر چی هست، واقعا با بقیه فرق داریم! این فرق داشتن تو حرف زدن‌، اعتماد به نفس‌، جسور و پیگیر بودنمان، دوندگی و روابط عمومی‌ ما کاملا نمود داره، با خیلی از دانشجوهای بین‌المللی زمین تا آسمونه تفاوت‌مون، این قسمت‌مون رو دوست دارم، شاید خیلی نابغه و درس‌خوان نباشیم ولی سریع‌تر مسیر رو برای خودمان هموار می‌کنیم، از مشکلات نمی‌ترسیم، شجاعت تو خون ماست اصلا.

دو روز بعد از تموم شدن سربازیم و قبل اومدن کارت پایان خدمتم، وقت سفارت داشتم، به یه زحمتی تونستم مجوز یه بار خروج بگیرم و برم مصاحبه، روزای سخت سربازی بالأخره تموم شده بودن و روزای خوشی قرار بود از راه برسند، ولی هر چی بیشتر از اقامتم تو این شهر آرزوهای خیلی از مردم دنیا می‌گذره، بیشتر دلم برای روزای شلوغ و پر استرس تهران تنگ می‌شه. وقتی میای ته دنیا و می‌فهمی اینجا هم هیچ خبری نیست... روزای آخر محرمه، التماس دعا.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: