کد خبر: ۱۳۸۶
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۶:۳۵
پپ
گفتگوی صمیمانه با همسر شهید مدافع حرم «محمد رضایی» از شهدای لشکر فاطمیون
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

دل کندن از شهر و دیار برای خیلی از ما کار سختی است مخصوصا اگر در عواطف و مهر اهالی مشرق زمین در وجودتان خانه کرده باشد اما گاهی جبر زمانه شما را مجبور به کوچ اجباری می‌کند... آن وقت است که برای به دست آوردن چیزهایی که به نظرتان چون در گرانبهاست غم غربت را به جان می‌خرید و راهی سرزمین دیگری می‌شوید... اما برخی مواقع این همه ماجرا نیست... تازه زندگی‌تان را با شرایط جدید وقف دادید و پایه‌هایش را محکم کردید که به یک باره نسیم جان‌فزای عشقی به مشام‌تان می‌رسد و شما را مدهوش و گرفتار می‌سازد... این عشق آنقدر جاذبه دارد که این بار نه فقط از شهر و دیار که از عزیزترین داشتنی‌های‌تان می‌گذرید... از گوهر گران قیمت جان... از همسر و فرزندانی و که جان‌تان به جانشان بسته است... و خلاصه در مسیر این عشق از همه چیز می‌گذرید... کاری که برای آنان که با این وادی غریبه‌اند قابل درک و هضم نیست و عقل‌شان در این دایره سرگردان می‌شود... اما در گوشه و کنار شهرمان زندگی‌هایی در نهایت سادگی و گمنامی جریان دارند که حکایت‌شان این چنین است مثل روایت زندگی شهید مدافع حرم «محمد رضایی» از شهدای لشکر فاطمیون که قرار است این هفته از زبان همسرشان «گل‌بخیر شریفی» بشنویم.... با ما همراه باشید...

فصل اول زندگی

زندگی من با درد یتیمی شروع شد. 9 ماهه بودم که پدرم را شهادت رساندند. مادرم همیشه از پدرم تعریف می‌کرد و می‌گفت او آدم بسیار درستی بود و همه او را دوست داشتند. یک روز بدون هیچ علتی نیروهای مهاجم به خانه‌مان هجوم می‌بردند. مادرم ابتدا خودش را جلوی پدرم می‌اندازد اما او را از ناحیه شکم به شدت زخمی ‌می‌کنند و پدرم را با خود می‌برند و به طرز وحشتناکی به شهادت می‌رسانند. مادرم می‌گفت او را تکه تکه کرده بودند. تا ده سالگی در کنار مادرم زندگی می‌کردم تا اینکه او هم بر اثر جراحات همان حمله فوت کرد و من پیش برادرم بزرگ شدم.

آقا محمد هم مثل من یتیم بزرگ شده است. در دوسالگی پدرش و در هفت سالگی مادرش فوت می‌کنند و پسرعمویش مسئولیت نگهداری و بزرگ کردن او را برعهده می‌گیرد. پدر و مادر او بچه‌دار نمی‌شدند، آقا محمد هم را خدا با نذر و نیاز به آن‌ها هدیه می‌دهد.

درد مشترک

من و آقا محمد در یک کلاس درس می‌خواندیم و از آنجایی کهنسبت خانوادگی هم داشتیم از وضع زندگی من با خبر بود. یک روز برای من نامه‌ای فرستاد که در آن نوشته بود من و شما از نظر شرایط زندگی مثل هم هستیم و می‌توانیم همدیگر را درک کنیم و با هم بسازیم. بعد هم نوشته بود من شما را دوست دارم و از من اجازه خواسته بود که برای خواستگاری اقدام کند. من هم او را دوست داشتم اما برادرم با این ازدواج مخالف بود. می‌گفت او تنهاست و کسی را ندارد و زندگی در این شرایط سخت می‌شود. ولی من گفتم ما هر دو دردمان یکی است و می‌توانیم با هم کنار بیاییم. بالأخره برادرم رضایت داد و من در سن 17 سالگی با آقا محمد که 18 سال داشت ازدواج کردم.

هجرت

همسرم مستمر به ایران رفت و آمد داشت. وضعیت افغانستان اصلا برای کار همسرم و رشد و تربیت بچه‌ها مناسب نبود به خاطر آینده بچه‌ها همسرم تصمیم گرفت ما را هم با خودش به ایران بیاورد. می‌گفت با سختی‌ها کنار میاییم اما بچه‌ها در محیط خوبی رشد می‌کنند. در نهایت ما سال 91 به ایران آمدیم.

11 سال پر از خوشی

هرچه از اخلاق و خوبی‌های آقامحمد بگویم کم گفتم. با همه رابطه‌اش خوب بود. در تمام 11 سالی که با او زندگی کردم یادم نمی‌آید یک بار اخم کند یا با صدای بلند با من صحبت کرده باشد. هیچ‌وقت اسمم را صدا نمی‌زد، همیشه به من می‌گفت خانم. اهل غیبت کردن نبود و نسبت به نماز و روزه‌اش خیلی دقیق و حساس بود. به خاطر مهربانی و رفتار خوبش همه او را دوست داشتند. به خانواده هم خیلی اهمیت می‌داد و رابطه‌اش با بچه‌ها بسیار عالی بود. بچه‌ها را علاوه بر امکان تفریحی زیادی که می‌برد همیشه در زیارت‌ها به خصوص زیارت حرم حضرت عبدالعظیم همراه خودش می‌برد. دوست داشت آن‌ها دعاها و سوره‌های قرآن را یاد بگیرند و حفظ کنند. خلاصه زندگی خیلی خوبی داشتیم و لحظه لحظه‌اش به ما خوش می‌گذشت. 11 سال زندگی کردیم ولی الان که فکر می‌کنم آنقدر در این مدت به ما خوش گذشته که انگار فقط 10 روز بوده است.

یک خواب سرنوشت‌ساز

بحث دفاع از حرم و اعزام نیرو که پیش آمد یک شب همسرم خواب دید که به عنوان مدافع حرم اعزام شده و روبروی حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها ایستاده است و سلام می‌دهد و می‌گوید: حضرت زینب من از تو دفاع خواهم کرد، کمکم کن. همان شب بلند شد، غسل کرد، نماز و دعای توسل خواند. تا صبح نشست و نخوابید. گفت باید برم. اگر با اعزام من موافقت کنند من می‌روم. اول با این قضیه مخالفت کردم و گفتم بچه‌ها کوچک هستند اما آقامحمد گفت من باید بروم. من هم وقتی دیدم او تصمیمش را گرفته رضایت دادم و او برای اعزام به سوریه اقدام کرد و دوره‌های آموزشی را گذراند. 20 روزی هم برای آموزش به لبنان رفت و در نهایت سال 94 برای اولین بار اعزام شد.

دوست داشت زودتر برود تا از این فضاها دور شود

آقامحمد کارگر ساختمانی بود و 7 کارگر زیر دستش کار می‌کردند. ساعت 5 صبح سر کار می‌رفت و 2 بعدازظهر برمی‌گشت. در کار وقتی می‌دید کارگرها به نماز و ورزه‌شان اهمیت نمی‌دهند خیلی ناراحت می‌شد. به من می‌گفت دوست ندارم کنار این‌ها باشم، می‌ترسم روزی رفتار آن‌ها هم در من اثر بگذارد. وقتی هم حرف سوریه پیش آمد دوست داشت زودتر برود تا از این فضاها دور شود.

راه ما این است

آقامحمد کلا یک سال و شش ماه به سوریه رفت. وقتی برای مرخصی می‌آمد زیاد اینجا نمی‌ماند و دوست داشت هر چه زودتر برگردد. هر دفعه که برمی‌گشت لاغرتر می‌شد. برایم با ناراحتی از شهادت دوستانش تعریف می‌کرد و می‌گفت می‌ترسم من جا بمانم. مرتبه آخر که می‌خواست اعزام شود به من گفت: این دفعه که بروم دیگر برنمی‌گردم. وقتی این را گفت به او می‌گفتم این دفعه نرو، بچه‌ها خیلی کوچک هستند. گفت: هیچ‌وقت به من نگو نروم. راه ما این است. ما باید این راه را ادامه بدهیم. تا جنگ سوریه ادامه دارد و من زنده‌ام این راه را ادامه می‌دهم.

اگر روزی شهید شدم، در وصیت‌نامه‌ام هم نوشته‌ام که بچه‌ها هم باید این راه بروند. به من می‌گفت بچه‌ها را جوری تربیت کن که همین راهی که من رفتم را بروند.

من دیگر برنمی‌گردم، حلالم کن!

تا اینکه یک بار از سوریه زنگ زد و گفت من یک خوابی دیده‌ام و به احتمال زیاد این سفر آخر من است و دیگر بر نمی‌گردم، حلالم کن! هر چه به او اصرار کردم خوابش را تعریف کند گفت نه. الان چیزی نمی‌گویم، اگر شهید نشدم و برگشتم آن موقع برایت تعریف می‌کنم. فقط این را بدان وقتی خواب را برای روحانی همراه‌مان تعریف کردم به من گفته است اکر ناراحت نمی‌شوی باید بگویم دیگر برنمی‌گردی و شهید می‌شوی بهتر است از همسرت حلالیت بطلبی. من هم به خاطر همین تماس گرفتم. این مرتبه آخری بود که تماس گرفت و بعد از آن گوشی‌اش خاموش شد.

دست تکان داد و گفت خانم خداحافظ

از زمانی که گوشی‌اش خاموش شد تا ده روز بعد هیچ خبری از او نداشتم. بعد از 5 روز گوشی‌اش روشن شد ولی هیچ جوابی نمی‌داد. همان شب خواب دیدم محمد در حالی که لباس سفید بر تن دارد در کنار یک خانم چادری ایستاده است. برایم دست تکان داد و گفت خانم خداحافظ. هرچه دنبالش دویدم و گفتم کجا می‌روی؟ صبر کن تا من هم بیایم. ‌گفت نه، من رفتم. خداحافظ.

فردا این خواب حدود ساعت 2 ظهر بود که یکی از دوستان آقامحمد تماس گرفت و گفت: می‌شود آدرس دقیق منزل‌تان را به من بدهید، می‌خواهم لباس‌ها و وسایل محمد را برایتان بیاوریم. گفتم مگر چه اتفاقی افتاده است که وسایل محمد دست شماست. تا فهمید که من از چیزی خبر ندارم گوشی تلفن را قطع کرد. البته با توجه به حرف او فهمیدم محمد شهید شده است اما جلوی بچه‌ها به روی خودم نیاوردم. هیچ‌کس را هم نداشتم که به من کمکی کند به خاطر همین خودم پیگیر شدم. به همه جا سر زدم و گفتم هر اتفاقی برای آقامحمد افتاده، فدای سر حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها، فقط به من راستش را بگویید و بگذارید او را ببینم. خلاصه خیلی اصرار کردم تا آخر به من گفتند که او شهید شده است و باید به معراج شهدا بروم.

در اوج تنهایی

مسیر معراج را هم بلد نبودم ولی هر طور بود آنجا را پیدا کردم. وقتی به معراج رسیدم موقع نماز ظهر بود. بعد از نماز پیکر او را برایم آوردند. اصلا باورم نمی‌شد. گفتم در تابوت را باز کنید می‌خواهم محمد را ببینم ولی هر چه اصرار کردم مسئولین مخالفت کردند. گفتند وضعیت پیکر خوب نیست و بهتر است که آن را نبینید. فقط می‌توانیم جهت اطمینان عکسی از پیکر به شما نشان بدهیم. عکس را که دیدم مطمئن شدم. لحظات خیلی سختی بود و من در آن لحظات تنهای تنها بودم. هیچ‌کس را نداشتم که به من دلداری دهد و آرامم کند. از معراج که برگشتم خودم خبر شهادت را به بچه‎ها گفتم چون کسی نبود و باید خودم به تنهایی همه کارها را انجام می‌دادم. خیلی روزهای سختی بود. کسی حضور نداشت خودم را آرام کند و دست نوازشی بر سر بچه‌ها بکشد.

منزل نو مبارک

مرتبه اول در معراج هرچه اصرار کردم نگذاشتند پیکر آقامحمد را ببینم. اما بعدا اصرا کردم و گفتم الان دو ماه است که من همسرم را ندیدم بگذارید برای بار آخر او را ببینم. اگر اجازه ندهید مدیون می‌شوید. انقدر اصرار کردم که تا راضی شدند. وقتی او را دیدم گفتم: شهادتت مبارک، منزل نو مبارک، محمد راه خوبی رفتی. من خوشحالم چنین همسری داشتم. هیچ‌وقت احساس تنهایی نمی‌کنم. همیشه پیش ما هستی... بیشتر از این نتوانستم با او صحبت کنم چون حالم خوب نبود و مرا به بیمارستان منتقل کردند.

عطر همیشگی حضور
بعد از شهادت همیشه حضور او را حس می‌کنم. زیاد به خوابم می‌آید. هر دفعه از او چیزی خواستم به آن رسیده‌ام. هر موقع دلتنگش می‌شوم، می‌روم سر مزار و با او حرف می‌زنم و خواسته‌هایم را می‌گویم. او هم خیلی زود جوابم را می‌دهد، مثل محرم امسال. آقا محمد همیشه ما را به زیارت حضرت عبدالعظیم می‌برد مخصوصا ایام محرم برای شرکت در مراسم‌ عزاداری همیشه به آنجا می‌رفتیم. محرم امسال قبل از تاسوعا و عاشورا سر مزارش رفتم و خیلی با او حرف زدم و گفتم کاری کن امسال تاسوعا و عاشورا جای دیگری برای عزاداری نصیبم شود من تحمل دیدن جای خالی شما را در مراسم محرم حرم حضرت عبدالعظیم ندارم. بعد از این حرف‌ها یک شب در خواب دیدم آقامحمد دست بچه‌ها را گرفته و می‌گوید: می‌خواهم شما را راهی زیارت کنم. گفتم: کجا؟ گفت: جایی که همه چیز آنجاست. گفتم شما نمی‌آیی؟ گفت: نه، من الان کار دارم. آن‌طرف را نگاه کن ما در حرم حضرت عبدالعظیم مشغول قرآن خواندن هستیم. نگاه کردم دیدم جمعیت زیادی مشغول قرآن خواندن هستند. گفتم: محمد خسته نمی‌شوید این‌قدر قرآن می‌خوانید؟‌گفت: نه. ما هم اینجا کارمان همین است. سه روز بعد از این خواب برایمان جور شد به مشهد برویم و تاسوعا و عاشورا را در حرم امام رضا‌علیه‌السلام باشیم.

روزهای سخت بدون یار

متأسفانه بعد از شهادت آقامحمد من و بچه‌ها روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم که سخت‌ترین آن‌ها حرف‎ها و زخم‌زبان‌هایی بود که از برخی افراد شنیدیم. هنوز چند روز از شهادت آقا محمد نگذشته بود که صاحب‌خانه‌مان ما را جواب کرد و گفت زیاد مهمان به خانه‌‌تان می‌آید و من تحملش را ندارم. اثاثیه‌ات را جمع کن و از این‌جا برو. به او گفتم ما قرارداد داریم. تمام خاطرات همسرم در این خانه است من چطور از اینجا بروم؟ بگذارید حداقل چهلم او تمام شود ولی هر چه اصرار کردم قبول نمی‌کرد و مدام می‌گفت: او به خاطر پول به سوریه رفته و جنگیده و کشته شده است، می خواست نرود. به او گفتم: آقا محمد در اینجا کار و درآمد خوبی داشت نیاز نبود به خاطر پول به سوریه برود و خودش را به کشتن بدهد. ولی او گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و اخر هم کار خودش را کرد و ما مجبور شدیم از آن خانه نقل مکان کنیم. البته خدا هم این ظلم‌های او را بی جواب نگذاشت. متأسفانه این زخم‌زبان‌ها از جانب برخی افراد ادامه دارد و من هم تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که شکایت آن‌ها را نزد حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها ببرم.

بچه‌ها هم در این مدت خیلی اذیت شدند. هر روز صبح می‌آیند جلوی عکس پدرشان می‌ایستند، عکس را می‌بوسند و سلام می‌کنند و می‌گویند بابا خداحافظ ما داریم به مدرسه می‌رویم اما برخی روزها با چشم گریان از مدرسه به خانه برمی‌گردند چون بعضی از بچه‌ها به خاطر تربیت غلط پدر و مادرشان رفتار درستی ندارند مثلا بارها شده به فرزندان من گفته‌اند خوش به حال ما که بابا داریم! گاهی بعد از این حرف‌ها بچه‌ها عکس پدرشان را بغل می‌گیرند و گریه می‌کنند و می‌گویند بابا تو رفتی حالا ما چه کار کنیم؟! بچه‌ها اینجا به ما متلک می‌اندازند. اگر تو بودی کسی به ما را اذیت نمی‌کرد. من هم آن‌ها دلداری می‌دهم و از راه درست پدر و جایگاه خوب او برایشان صحبت می‌کنم تا آرام شوند.

یک آرزو

آرزوی من و بچه‌ها این است که بزودی دیداری با حضرت آقا داشته باشیم. آقا محمد همیشه می‌گفت اگر یک روز شهید شدم حتما بچه‌ها را پیش آقا ببر و چفیه ایشان را بگیر و برای بچه‌ها نگه دار. بچه‌ها را طوری تربیت کن که همیشه راه حضرت آقا را ادامه دهند. اما هنوز این دیدار قسمت ما نشده است. همیشه به بچه‌ها می‌گویم حضرت ‌آقا جای پدر شماست و آن هم خیلی مشتاقند ایشان را از نزدیک ببینند.

این سه بزرگ مرد کوچک

وصف برخی اتفاقات خیلی سخت است... یعنی هر چه قدر هم زبان و بیان و قلم خوبی برای توصیف داشته باشید اما باز یک جای کار می‌لنگد و انگار آن چیزی که خودتان با تمام وجود حس کرده‌اید را نمی‌توانید به مخاطب‌تان منتقل کنید، درست مثل ماجرای دیدار آن روز ما که به نظرم هر چه بگویم کم است و تا از نزدیک حس و تجربه نکنید به آنچه من برایتان روایت می‌کنم، نمی‌رسید اما دوست دارم به قدر اندک هم که شده شما در شیرینی لحظاتی که تجربه کردم شریک کنم...

فاصله دفتر مجله تا منزل‌شان تقریبا زیاد بود... فکرش را نمی‌کردم آن سوی شهر وسط تمام روزمرگی‌ها و شلوغی‌های تهران مهمان یک بهشت نقلی با سه فرشته مهربان بشوم... وقتی رسیدیم از آنجا که هنوز خانه تمام و کمال نشده بود پلاکی بر سر در خانه دیده نمی‌شد، تماس گرفتم با مادر خانه که راهنمایی‌مان کند که گفت الان یکی از بچه‌ها را سراغ‌مان می‌فرستد... و اینجا آغاز آشنایی من با این سه بزرگ‌مرد کوچک بود... با نهایت ادب و مهربانی به سراغ‌مان آمد... پسر بزرگ خانه را می‌گویم... هر چه اصرارش کردم قدم جلوتر از من نگذاشت و آرام و متین مرا به داخل خانه راهنمایی کرد... باب آشنایی را با پرسیدن نامش باز کردم و او جواب داد: علی جرئت... و من داشتم فکر می‌کردم چه اسم زیبا و با مسمایی... اسمی که کاملا از شهر و دیارشان سرچشمه گرفته است... از دیار همیشه پایدار افغانستان... همیشه شنیده بودم این دیار شیعیان مخلصی دارد که دلشان بدجور به محبت اهل بیت گره خورده است و حالا در طول این چند سال و نشستن پای صحبت خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون این شنیده را با تمام وجودم حس کرده‌ام... شیعیانی مخلص و در نهایت مهرو مهربانی... بگذارید برگردیم به اصل ماجرا... خلاصه به در آپارتمان که رسیدیم دیدم دو فرشته دیگر هم به همراه مادر به استقبالم آمده‌اند... «جانِ دل» مهربان با آن اسم لطیف پسر وسط خانواده و «عرشیا»ی کوچولو که امسال تازه رفتن به مدرسه را تجربه می‌کند ته تغاری خانواده به حساب می‌آمد... آنقدر این سه مرد کوچک مودب، مهربان و خوش زبان بودند که دلم می‌خواست بحث مصاحبه در میان نبود و می‌توانستم چند ساعتی با آن‌ها صحبت کنم... اما خوب اول باید حرف‌های مادر مهربان‌ خانه را در وصف پدر قهرمان می‌شنیدم و راز این تربیت بی‌نظیر را از لابه‌لای صحبت‌های او کشف می‌کردم... آنچه من یافتم رعایت و دقت در انجام فرامین الهی و نکته دیگری که مادر درباره عدم صحبت همسرش با صدای بلند در تمام طول زندگی 11 ساله مطرح کرد مواردی بود که می‌شود به عنوان عوامل تأثیرگذار اصلی در این تربیت صحیح حساب باز کرد...

صحبت‌های مادر که تمام شد فرصت را از دست ندادم و اجازه خواستم بروم پیش بچه‌ها که حالا در اتاق‌شان دور هم جمع شده بودند... رفتم نشستم وسط جمع‌شان و گفتم برایم صحبت کنید... از پدر بگویید... از هر آنچه در دلتان می‌گذرد... اول از همه جانِ دل با همان لهجه زیبای افغانی گفت خاله من بگویم؟ گفتم بگو عزیزم... گفت: ما افتخار می‌کنیم که پدرمان شهید شده است و هیچ‌وقت ناراحت نیستیم. چون اگر ما ناراحت باشیم دشمن خوشحال می‌شود... امیدوارم جنگ سوریه زودتر تمام شود... اما اگر تمام نشد، ما هم می‌رویم و از حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها دفاع می‌کنیم و مثل پدرم سرباز امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف می‌شویم.

پشت سر او علی جرئت گفت خاله من هم یک نقشه دارم. نقشه کشیدم وقتی داعشی‌ها ‌خواستند من را بگیرند خودم را به مردن بزنم تا وقتی نزدیک شدند آن‌ها را با تفنگ بزنم.

از آرزویان پرسیدم باز جانِ دل به نمایندگی از برادرانش گفت: آرزو داریم پدرم روحش همیشه از ما خوشحال باشد و هر جا که هستیم همراهی‌مان کند. آرزوی دیگرمان این است که به کربلا برویم.

به آن‌ها گفتم شنیدم مکبر مسجد هستید و سوره‌ها و دعاهای مختلف را حفظ کردید. با خوشحالی گفتند بله و به نوبت هر کدام برایم سوره یا دعایی را تلاوت کردند.

غرق در افکار و دنیای بزرگ این سه مرد کوچک بودم که صدای اذان از گلدسته مسجد بلند شد. جانِ دل در نهایت ادب گفت خاله اجازه هست برویم نماز بخوانیم؟ گفتم حتما... بی معطلی دو برادر بزرگ وضو گرفتند و بر سجاده‌های‌شان به نماز ایستادند... آن هم چه نمازی... هیچ چیز دیگر نمی‌توانستم بگویم فقط به مادرشان گفتم: نباید هیچ غصه‌ای به دل راه بدهید که خداوند سه مرد به شما هدیه کرده است...

موقع خداحافظی بچه‌ها هم آماده شدند که به مدرسه بروند... جانِ دل گفت خاله باز هم بیا... این بار پنج‌شنبه بیا که ما مدرسه نمی‌رویم، زمان بیشتری داریم... و من با خوشحالی تمام دعوت او را پذیرفتم...

در راه برگشت به دفتر مجله مدام در این فکر بودم چطور می‌شود با چنین فرشته‌های مهربانی زبان به طعن و کنایه گشود؟! چه بر سر برخی از ما آمده که به راحتی فکرهای پوچ را به ذهن‌مان راه می‌دهیم و در زندگی دنیایی خود آن‌چنان گرفتار شدیم که قدر و قیمت چنین گنجینه‌های گرانبهایی را از یاد برده‌ایم... گنجینه‌هایی به نام خانواده شهدا... آنان که عزیزترین افراد زندگی‌شان را تقدیم کردند تا ما به راحتی نفس بکشیم... کاش روح انسانی‌مان همیشه بیدار بماند...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: