مریم جهانگیری زرگانی
مرد روی زانو نشسته بود و داشت سوراخ سمبههای گنج دیوار خانهای را با گچ پر میکرد. بیهوا دستش را توی استامبولی پر از گچ میبرد و مقداری گچ بر میداشت و میکوبید توی دیوار. بعد با ماله میافتاد به جانش که صافش کند. باید پیش از آن که گچ میمُرد، کارش را تمام میکرد. کمی آن طرفتر پسرکی شش هفت ساله مشغول بازی با کپه ماسه کنار دیوار خانه بود. چند تا لیوان یکبار مصرف داشت که پر از ماسه میکردشان و با کف دست محکم میکوبید رویشان و بعد لیوانها را گوشه دیگری خالی میکرد. هر بار که ماسههای توی لیوان پخشِ زمین میشد، پسرک لبهایش را به هم میفشرد و اخم میکرد. عاقبت پسرک از این تلاش بیهوده کفری شد و لیوانها را پرت کرد روی کپه ماسه و داد زد:
ـ اَه...
نگاه مرد چرخید طرف پسر.
ـ حسین! چی شده بابا!؟
پسر زل زد به دستهای تا ساق سفید پدرش. نگاهش تا روی صورت پدر بالا آمد.
ـ چرا نمیشه بابا؟ توی فیلما بچهها کنار دریا قلعه ماسهای درست میکنن. چرا ماسه من نمیایسته!؟
مرد خندهاش گرفت.
ـ اونی که توی فیلما دیدی فرق میکنه بابا. اونا شن ساحل ان. هم نرم ترن هم خیسن. واسه همین شکل میگیرن. به اینا میگن ماسه بادی. دونه درشت و خشکان. فقط به درد مخلوط شدن با خاک میخورن.
حسین به کپه ماسه نگاه کرد. لا به لای ماسهها سنگهای ریز رنگی بود که دلش میخواست جمعشان کند که ببرد خانه و بریزد توی تنگ ماهی قرمزش. اما میدانست پدرش همچین اجازهای نمیدهد و میگوید مال مردم است و نمیتوانیم برشان داریم برای خودمان. چرخید و روی کپه ماسه نشست. مشغول تماشای کار کردن پدرش شد. نصف دیوار به رنگ سفید در آمده بود. نصف دیگرش هنوز آجری بود. پرسید:
ـ بابا، به منم یاد میدی گچ بمالم به دیوار؟
مرد خندید.
ـ نه بابا، تو نمیخواد از این کارا یاد بگیری. حسین آقای من باید بره مدرسه، درس بخونه، مهندس بشه. بعد نقشه ساختمون بکشه و به بقیه دستور بده که چطور ساختمون بسازن.
ابروهای حسین بالا رفت.
ـ مث این آقاهه که هی به شما میگه اوستا دست بجنبون؟
ـ نه، این که صاحبخونهس. تو ولی اگه مهندس بشی، ساختمونای بزرگ درست میکنی. به صد تا آدم دستور میدی.
ـ صد تا آدم مث شما؟
ـ آره، حتی آدمای گندهتر از من. خیلی گندهتر!
حسین فوری پرسید:
ـ چقد گندهتر؟
با سر به درخت توت پیر گوشه پیادهرو اشاره کرد.
ـ مثلا اندازه این درخته!؟
لبهایش را به پایین چین داد.
ـ آدمِ به این گنده گی هم هست بابا!؟
پدرش جوابی نداد. فقط بلند خندید. صدای خندهاش باعث شد مرد صاحبخانه کلهاش را از پنجره خانه بیرون بیاورد و کارگر گچکار و پسرک کم سن و سالش را با بدبینی نگاه کند. چند لحظهای به کارگر گچکار خیره ماند و بعد رو کرد به پسرک و در حالی که انگشتش را در هوا تکان میداد بهش هشدار داد:
ـ بچه، اون ماسهها رو پخش و پلا نکنی ها. خدا تومن پول بالاش دادم.
مرد گچکار فوری گفت:
ـ حسین، بابا بیا اینجا پیش خودم. بیا زیر سایه توت بشین.
حسین فوری از جا پرید و رفت کنار پدرش سر پا نشست. بالأخره مرد صاحبخانه کلهاش را از سوراخ پنجره داخل برد و رفت پی کارش. گچکار زیر لب گفت:
ـ لااله الا الله...
حسین گفت:
ـ وقتی بزرگ شدم زورم زیاد شد، هر کی با شما دعوا کرد میزنمش.
ـ دعوا و کتک کاری خوب نیست بابا.
ـ میدونم. من فقط کسایی رو که شما رو اذیت کنن، کتک میزنم!
مرد چیزی نگفت. چند دقیقهای پسرک هم ساکت بود و کار کردن پدرش را تماشا کرد. اما خیلی زود حوصلهاش سر رفت.
ـ بابا کی میریم خونه؟
ـ غروب
ـ کی غروب میشه؟
ـ هر وقت خورشید از بالای سرمون رد شد و رفت گوشه آسمون.
حسین فوری آسمان را نگاه کرد. خورشید هنوز به بالای سرشان نرسیده بود.
ـ بابا کی ناهار میخوریم؟
ـ یک ساعت دیگه.
ـ ناهار چی داریم؟
ـ نون و پنیر و انگور.
حسین لب ورچید و اَه کشداری گفت.
ـ من نون و پنیر دوست ندارم.
ـ مگه چشه!؟ نعمت خداس، خیلی هم خوشمزهس.
ـ ولی پلو خوشمزهتره.
ـ شام پلو میخوریم.
ـ الکی میگی. شام که همش عدسی و نون میخوریم یا بادمجون که من دوست ندارم.
ـ باید دوست داشته باشی. غذاهای به این خوبی و پرخاصیتی مگه چه عیبی دارن؟ پلو فقط شکم آدمو گنده میکنه، هیچ خاصیتی هم نداره.
ـ عوضش خوشمزه تره.
مرد نچی کرد و لحظهای دست از کار کشید.
ـ قرار نشد امروز که همراه من اومدی همش غر بزنی ها. بدو برو اون شلنگ آب رو بیار ببینم.
حسین بیحوصله بلند شد. شلنگ را که از لای در حیاط بیرون افتاده بود، برداشت و آورد داد دست پدرش. مرد شلنگ را توی استامبولی گرفت.
ـ حالا برو آب رو باز کن.
بچه از لای در رفت توی حیاط و شیر آب را باز کرد و برگشت. مرد مشغول شستن دستهایش شد. بعد توی استامبولی را آب زد.
ـ حالا بدو برو آب رو ببند.
وقتی پسرک برگشت مرد پرسید:
ـ گشنته!؟
ـ آره، ولی نون و پنیر و انگور نمیخوام.
ـ خیلی خب... بیا این پول رو بگیر، برو از اون مغازه برای خودت یه چیزی بخر، بخور.
نگاه حسین رفت طرف سوپرمارکت بزرگی که درست سر نبش کوچه قرار داشت. روی دیوارهای مغازه پر بود از عکسهای بزرگی از کیکها و بستنیهای مختلف. فوری اسکناس را گرفت و دوید. صدای پدرش را از پشت سرش شنید.
ـ مواظب ماشینا باش.
وارد مغازه که شد فهمید آنجا هیچ شباهتی به بقالی محله خودشان ندارد. مغازه بزرگ و پر نور بود و پر از قفسههای فلزی. همه جنسها مرتب توی قفسهها چیده شده بود. هیچ وقت آن همه کیک و پفک و چیپس و بیسکوییت یک جا ندیده بود. بقالی محله خودشان کوچک و تاریک بود و جلوی درش نردهای فلزی داشت که اجازه نمیداد کسی پایش را توی مغازه بگذارد. هر کس هر چیزی لازم داشت باید به عمو خیرالله، پیرمرد بداخلاق صاحب مغازه میگفت تا برایش بیاورد. بابایش همیشه میگفت وقتی میخواهی بروی درِ مغازه خیرالله باید با خودت چراغ قوه ببری که بتوانی داخل مغازه را ببینی. بس که تاریک بود. رفت طرف پیشخوان. مرد جوانی پشت پیشخوان نشسته بود و سرش توی گوشیاش بود. آرام سلام کرد. فروشنده جوان سرش را بالا آورد.
ـ سلام!
ـ یه دونه بستنی بده!
فروشنده با سر به یخچال صندوقی بزرگی که پشت سر حسین بود اشاره کرد.
ـ برو خودت هر چی دوست داری بردار.
حسین اول تعجب کرد و بعد جوری خوشحال شد که انگار فروشنده پیشنهاد کرده بود برود همه بستنیها را برای خودش بردارد. تند رفت سراغ یخچال. قدش کمی از یخچال بلند تر بود و به سختی میتوانست از پشت در شیشهای آن داخلش را ببیند. مشغول تماشای بستنیها شد. عاقبت یک بستنی بزرگ که رنگ بستهاش سیاه بود را انتخاب کرد. عاشق بستنیهایی بود که رویشان شکلاتهای سیاه و تلخ داشتند. اما نفهمید چطور در یخچال را باز کند. برگشت و رو به فروشنده پرسید:
ـ عمو! این درش چطوری باز میشه؟
مرد دوباره چشم از صفحه گوشیاش برداشت.
ـ کشویی هستش. باید بکشیش به یه سمت.
حسین دستهای کوچکش را گذاشت روی در شیشهای یخچال و به یک طرف فشارش داد. اما در تکان نخورد. دوباره تلاش کرد. در محکم سر جایش نشسته بود و قصد باز شدن نداشت. یکدفعه دست بزرگی از بالای سر حسین آمد و گوشه در یخچال را گرفت و به سمت مخالف طرفی که او هل میداد، کشید. در یخچال باز شد. حسین بالای سرش را نگاه کرد. جوان فروشنده بود که داشت نگاهش میکرد و لبخند میزد. حسین دست برد طرف بستنی مورد علاقهاش و آن را برداشت. مرد پرسید:
ـ همین یکی فقط؟
پسرک سر تکان داد.
ـ آره...
دست کرد توی جیب شلوارش و اسکناسی که پدرش بهش داده بود را بیرون آورد.
ـ بفرمایید.
ـ این که کمه!
ـ نه، کم نیست. بابام بهم داده.
ـ میدونم بابات بهت داده. اما این بستنیای که برداشتی میشه سه هزار و پونصد تومن. تو فقط دو هزار تومن داری.
حسین محکم سر تکان داد.
ـ نخیر... بابام همیشه خیلی پول میده.
جوان به خنده افتاد. مشغول تماشای پسربچه شد. ریزه میزه بود و صورت گرد و چشمهای باهوشی داشت. اما به لباسهای کهنه و سر و وضع داغانش نمیخورد مال این محله باشد. خم شد و آرام گفت:
ـ عزیزم، من اصلا کاری به بابات ندارم.
اسکناس را بالا گرفت.
ـ این یه دوهزار تومنیه، اما بستنی تو قیمتش بیشتره. برو از بابات هزار و پونصد تومن دیگه بگیر تا بتونی این بستنی رو بخری.
حسین کفری شده بود. سر از حرفهای مرد در نمیآورد. توی بقالی عمو خیرالله با آن پول میشد کلی چیز خرید. بستنی را انداخت روی یخچال و دوید طرف در مغازه. در همان حال فریاد زد:
ـ میرم به بابام میگم. بابام میاد حسابت رو میرسه. حالا میبینی.
فروشنده سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد. داد زد:
ـ بچه بیا پولت رو بگیر... آهای... پولت رو جا گذاشتی.
اما بچه از در زد بیرون و دوید توی کوچه. فروشنده، بستنی را توی یخچال برگرداند و برگشت سرجایش نشست. اسکناس دو هزار تومانی را گذاشت روی پیشخوان. مشغول نگاه کردن به آن شد. گوشهاش لکه سفیدی داشت. دست کشید روی لکه. به راحتی کنده شد و چسبید به دستش. جوان بدش آمد. فوری دستش را کشید به شلوارش و لکه را پا کرد. یکدفعه کسی از بالای سرش گفت:
ـ سلام علیکم، خسته نباشید.
فروشنده سرش را بالا آورد. مرد میانسالی با صورت تکیده و آفتاب سوخته در حالی که لباس کار پر گرد و خاکی تنش بود، جلوی رویش ایستاده بود. دستهای مرد تا ساق سفید بود. بهش میخورد عمله بنایی چیزی باشد.
ـ سلام، بفرمایید!
توجه فروشنده به کله کوچکی جلب شد که از پشت هیکل استخوانی مرد بیرون زده بود و داشت او را نگاه میکرد. همان پسربچه چند لحظه پیش بود. صاحب دو هزار تومانی. جوان ابرو بالا انداخت.
ـ راس راسی رفتی بابات رو آوردی!؟
بیاختیار خندید. کارگر گچکار دستی به سر پسرش کشید و پرسید:
ـ قضیه چیه؟ حسین آقا میگه بستنی بهش ندادین!
جوان فروشنده به صورت کارگر گچکار خیره شد. قیافهاش آشنا بود. انگار او را جایی دیده بود. خیلی طول نکشید تا یادش بیاید. پرسید:
ـ شما بنای خونه اون طرف کوچه هستین، آره؟
گچکار سر تکان داد.
ـ بله!
فروشنده، هر روز سر ظهر که مغازه را میبست و راهی خانهاش میشد او را میدید که زیر درخت توت گوشه پیادهرو داشت ناهار میخورد. بیشتر وقتها نان و انگور، گاهی هم تکهای پنیر گوشه سفرهاش بود. خانه فروشنده درست چسبیده به مغازهاش، روبروی خانه در حال تعمیر بود. گاهی که از پنجره اتاقش بیرون را نگاه میکرد چشمش به او میافتاد که سخت مشغول کار بود. با صدای مرد به خودش آمد:
ـ پولش کم بوده یا خدایی نکرده پسرم بیادبی کرده؟
فروشنده یک لحظه ماند چه بگوید. اگر گچکار پول بیشتری توی جیبش نداشت چه. دلش نمیخواست پدر را جلوی پسر کم سن و سالش سرشکسته کند. عاقبت دل به دریا زد. نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ ببخشید، من یه اشتباهی کردم توی خوندن قیمت بستنی.
دو هزار تومانی را از روی پیشخوان برداشت و توی دخل انداخت. رو به پسرک گفت:
ـ برو همون بستنی رو بردار.
بچه لبخند پهنی زد و دوید طرف یخچال. این بار به راحتی درش را باز کرد و همان بستنی قبلی را برداشت. گچکار در حالی که پسرش را میپایید گفت:
ـ ببخشید مزاحمتون شدم، با اجازه...
فروشنده از جایش بلند شد.
ـ به سلامت، خوش اومدین.
گچکار در حالی که بیرون میرفت به پسرش تذکر داد:
ـ حسین بابا، پوست بستنی را نندازی روی زمین.
پسرک چشم محکمیگفت و پوست بستنی را چپاند توی جیب شلوار جین رنگ و رو رفتهاش. دم در مغازه لحظهای برگشت و رو به فروشنده گفت:
ـ دیدی بابام حسابت رو رسید!
و دوید دنبال پدرش. فروشنده به خنده افتاد. بلند طوری که پدر و پسر بشنوند گفت:
ـ بابات قهرمانه...
پایان
مریم جهانگیری زرگانی
۱۵ مهر ۹۶