سیده مریم طیار
آن چند کتاب اول صبحی را که توی قفسهها جا میزنم، میآیم مینشینم پشت میزم و بدون هیچ حرکت اضافهای، دستم را فرو میکنم توی کارتن کتابهای تازهرسیده. کارتنی که دو سه روز است درست وسط میز گذاشتیمش و با آن قد کوتاهش موقتا بین من و همکارم دیوار کشیده.
چند ثانیهای بدون اینکه داخل کارتن را نگاه کنم، دستم آن داخل میخورد به بدنه کارتن و توی هوا و کف کارتن دنبال کتاب میگردد. چیزی نمیگذرد که صدای خنده همکارم از آن طرف کارتن بلند میشود. همانطور که چشمش به مانیتورش است و دستش تند و تند دکمههای صفحهکلید را فشار میدهد، میگوید: «نگرد، نیست.» با تعجب برمیگردم و کارتن را به طرف خودم کج میکنم. هنوز دو ساعت هم نشده که آمدهایم سر کار و همکارم همه آن نصف کارتن کتابی را که از دیروز مانده بود، توی سیستم ثبت کرده. میگویم: «میذاشتی سهم خودم رو خودم بزنم، کریمی جان.» میخندد و میگوید: «شما تازه از بستر بیماری بلند شدی، یه کم استراحت کن عزیزم...» بعد برمیگردد طرفم و میگوید: «نگران نباش. نوبت خودتم میشه.» میخندم و میگویم: «خدا نکنه. الهی که همیشه تنت سالم باشه.»
پاییز است و سرماخوردگیهایش. کاریش نمیشود کرد. با اینکه دکتر برایم سه روز مرخصی استعلاجی نوشته ولی نتوانستم بیشتر از یک روز در خانه دوام بیاورم. آمپولهای امروزم را که زدم، بلند شدم آمدم کتابخانه.
در این دو ساعت اول کار که هنوز مراجعهکننده چندانی نداشتهایم. من هم نرم نرمک کتابهایی را که آخر وقت دیروز یکی دو نفر از اعضا پس آوردند جا زدم و فعلا با کار برقی همکارم کریمی هم که دیگر تا حضور یک مشتری کتاب، بیکارم. پاییز که میشود فضای کار ما هم حسابی تکان میخورد. بچهمدرسهایها میروند مدرسه و دیگر یا پنجشنبهها سرازیر میشوند کتابخانه یا بعد از ساعت مدرسه، اکثر اوقات هم بعدازظهرها، بعد از مدرسه یا بعد از ناهار. دانشجوها هم که هنوز تا آخر ترم خیلی وقت دارند و مانده تا سر و کلهشان برای انجام دادن آن تحقیقهای نمرهبیار پیدا شود. البته اگر نروند سراغ بازار تحقیقهای کپی و آماده یا سرچ اینترنتی. فقط میماند خانمهای خانهدارِ عشقِ کتاب که در غیاب بچههایشان آمدهاند دلی از عزای کتاب دربیاورند و برای اوقات فراغت روزهای پیشِ رویشان آذوقه فکری و مطالعهای تهیه کنند. البته انصافا نمیشود آن تک و توک کتابخوانهای دیگر را فاکتور بگیریم. همان خانمها و آقایان مو سفید کرده که تقریبا هر بار سراغ کتابهای جدیدمان را میگیرند؛ از بس که دیگر کتابی در کتابخانه نمانده که نخوانده باشند. بعضیهایشان دنیایی از اطلاعاتند، آن هم در زمینههای مختلف. پیش خودم برایشان اسم هم گذاشتهام: «دائرهالمعارفهای متحرک.» انصافا هم اسم خوبی است ها. بارها شده که برق خوشحالی را توی چشمهایشان دیدهام. این برق ظاهری و خوشحالی باطنیاش، چیز تازهای برایم نیست. نهتنها زیاد توی چشمهای بعضی از مراجعینمان میبینم، بلکه اولین تجربه کتابخوانی خودم هم با همین برق و شادی گره خورده.
با اینکه سالها از آن روزهای دوستداشتنی میگذرد ولی خاطرهاش خیلی عمیق توی ذهنم حک شده. یادم میآید که درست آخرین روز آن تابستان بخصوص بود. مهمانهایمان شب قبلش رفته بودند و من و آرمین بالأخره توانسته بودیم کادوها را به شکلی مسالمتآمیز و تقریبا بدون دعوا تقسیم کنیم. کتاب به او رسید و بسته آبنباتها نصیب من شد؛ ولی از شما چه پنهان، چشمم بدجوری دنبال کتاب بود. نقاشی روی جلدش داد میزد که: «بیا مرا بخوان.» کتاب توی خانه ما کمیاب نبود؛ ولی از این جور کتابها کمتر گیرمان میآمد. کتابی که مطابق سن و سالمان باشد و بوی هیجانهای نوجوانانه بدهد.
من که میدانستم آخرش باید آبنباتها را با آرمین قسمت کنم، بنابراین قبل از اینکه او حرفی بزند، همانطور که هنوز به جلد هیجانانگیز کتابش خیره مانده بود و سعی میکرد از همانجا، ماجرای کتاب را بفهمد، گفتم: «اگه بِدی کتابت رو بخونم، حاضرم آبنباتها رو نصف کنم» و یکی گذاشتم دهانم.
آرمین بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «اُهُکی، زرنگی؟ اول خودم میخونمش. دست بهش بزنی به مامان میگم». ولی وقتی صدای ملچ و مولوچام بلند شد، اول یک نگاه به من انداخت، بعد یک نگاه به بسته آبنباتها توی دستم و گفت: «البته اگه بخوای زودتر بخونیش، نباید وقتی که من خونه هستم، باشه. چون اون موقع، وقت خوندن خودمه.»
با خوشحالی گفتم: «قبوله» و آبنباتها را نصف کردم. آرمین سهم خودش را تا شب تمام کرد. من هم مثل همیشه مال خودم را گذاشتم گوشه کمد، تا از فردا که میروم مدرسه، چند تا بریزم توی جیب مانتو برای زنگ تفریحها.
صبح که میرفتم مدرسه، خوشحالیام دو برابر هر سال بود. هم شوق اولین روز سال تحصیلی را داشتم که با خودش کلی خاطره، معلم، دوست و کتاب درسی جدید میآورد، هم مشتاق بودم که زودتر برگردم و خواندن کتاب داستان را شروع کنم.
از شوق و ذوق زیاد، اصلا نفهمیدم روز اول مدرسه چطور گذشت! وقتی برگشتم خانه، قبل از هر کاری رفتم کتاب را برداشتم و تعداد فصلهایش را شمردم. هنوز ساعت یک نشده بود. پس میتوانستم تا ساعت پنج و نیم ـ شش که آرمین از مدرسه برمیگشت، دو سه فصلش را بخوانم. پس با خیال راحت رفتم کمک مادر. تازه سفره را پهن کرده بودیم و من و مادر داشتیم ناهار میخوردیم که زنگ در را زدند. در کمال تعجب آرمین بود. خنده شیطنتآمیزی روی لبهایش بود و مطمئن بودم که از مدرسه فرار کرده. ولی گفت: «شیفتمون اشتباه شده. این هفته صبحیام». یخ کردم. باورکردنی نبود. یعنی یکسال تمام، همشیفتیم؟ بدجوری حالم گرفته شد. هم آبنباتها را داده بودم، هم کتاب را نمیتوانستم بخوانم.
آن روز آرمین، ناهارش را خورده نخورده، رفت سراغ کتاب و مثل همیشه بدون اینکه لای کتاب را باز کند، یکی دو ساعتی با ذوق، به جلدش خیره ماند. تازه بعدش هم که رفت سراغ بازی کامپیوتری، کتاب را با خودش برد. من هم همینطور حرص میخوردم ولی کاری نمیتوانستم بکنم. تا اینکه بالأخره غروب که شد، کمد را باز کرد و کتاب را سر جایش گذاشت. فکر کردم الان است که برود فوتبال و من هم یک دل سیر کتاب میخوانم. ولی نه! نرفت. با اینحال دلم را به دریا زدم و زود رفتم سراغ کمد. آرمین که انگار تمام حواسش به من باشد، بیهوا داد زد: «دست به کتاب من زدی، نزدی!» با عصبانیت گفتم: «یعنی چی؟ تو که نمیخونیش!» گفت: «ولی ما با هم قرار گذاشتیم. من الان خونهام. پس وقت خوندن خودمه؛ چه بخونم، چه نخونم!»
راست میگفت. قرارمان همین بود و من هم نمیتوانستم اعتراضی بکنم. ولی راستش من هم این وسط بدجوری بدشانسی آورده بودم. اصلا فکرش را هم نمیکردم اینطوری بشود. تا صبح با خودم فکر میکردم: «کاش تابستون فقط یه هفته تمدید میشد. اونوقت آرمین صبح تا شب توی کوچه بود و دنبال فوتبال. منم یه هفتهای کتابه رو قورت میدادم و خلاص.» ولی حیف که دیگر پاییز رسیده بود و جای برگشتی نبود.
تا چند روز برنامه خانه ما این بود: من و آرمین با هم بیدار میشدیم و میرفتیم مدرسه. وقتی برمیگشتم یا آرمین قبل از من برگشته بود، یا چند دقیقه بعد میآمد و یکراست میرفت سراغ کتاب. اگر هم نمیرفت به من اجازه نمیداد دست بهش بزنم. هر روز عصر صدای فوتبال بچهها از توی کوچه، خانه را برمیداشت ولی نمیدانم چرا آرمین از جایش تکان نمیخورد؟ درست برعکس همیشه که از درس و مشق فرار میکرد و توی کوچه خیابان پلاس بود، تا شب!
کمکم حرص خوردن از وضع موجود، جایش را به کلافگی داد. مدام با خودم شرایط را بررسی میکردم تا شاید راهی پیدا کنم. خب، قرارمان این بود که وقتی آرمین خانه است، کتاب مال او باشد و وقتی نیست، مال من. تا اینجا دقیقا مطابق قول و قرارمان بود. ولی مشکل اینجاست که وقتی او نیست، من هم نیستم. این را چکارش کنم آخر؟ حتی یکبار به سرم زد که خودم را به مریضی بزنم و نروم مدرسه و به جایش کتاب بخوانم. ولی نه! این کار هم از بیخ و بن درست نبود؛ هم اینکه یک روز نمیرفتم، دو روز نمیرفتم، خیلی شهامت داشتم سه روز نمیرفتم؛ کتابی به آن کلفتی که با دو سه روز خواندن، تمام بشو نبود. آخرش هم نصفه میماند و بدتر عقدهای میشدم. حالا بماند که کسی هم مریض شدنم را باور نمیکرد. آخر با کدام تب بالا و کدام سرفه و گلودرد نداشته؟!
صبح که بیدار شدم، راهحل یکباره از ذهنم گذشت. خیلی با آرامش و سر حوصله صبحانه خوردم و یواش یواش و بیعجله لباس پوشیدم و صبر کردم آرمین برود. مطمئن که شدم رفته، رفتم سراغ کمد. کتاب را با احتیاط برداشتم و خیلی نرم و لطیف گذاشتم توی کوله مدرسهام. تا اینجا عملیات موفقیتآمیز انجام شده بود. نفس عمیقی کشیدم و امیدوارانه راه افتادم. چه احساس خوبی! انگار دوباره متولد شده بودم. تا به مدرسه برسم با خودم حساب کردم که در هر کدام از زنگ تفریحها اگر دو سه صفحه هم بخوانم خوب است.
تمام کلاس اول آن روز را گوش به زنگ بودم که کی زنگ میخورد تا نقشهام را کلید بزنم! ولی وقتی زنگ خورد، دیدم یک «نمیشود» درشت آمد وسط کار. همه حسابهایم غلط از آب درآمده بود. قانون بزرگ مدرسه که به دستور ناظم و به دست مبصرها انجام میشد را از قلم انداخته بودم. همان قانونی که میگفت: به محض زنگ خوردن، همه دانشآموزان، بیمعطلی و بیهیچ بهانهای، بدون استثنا باید بروند حیاط و هوا بخورند. دو قدم راه بروند و بعدش با انرژی و اکسیژن کافی در بدن برگردند سر کلاس بعدی. آخ که چقدر تو ذوقم خورد! پس نمیشد در کلاس ماند و خواند. دور توی حیاط خواندن را هم که باید یک خط زرد و شاید هم قرمز پررنگ میکشیدم. آنجا اصلا نمیشد مطمئن بود یهویی یک دانشآموز آشنا یا غریبه، شیطنتش گل نکند و کتاب را از دستت نکشد! اصلا به ریسکش نمیارزید. یک خط کوچک به کتاب میافتاد آرمین پوستم را میکند، چه برسد به پارگی!
مجبور بودم نقشه دوم را عملی کنم و آن هم تنها گزینه باقیماندهام بود: کتابخوانی در ایستگاه اتوبوس. بعضی وقتها تا یک ربع هم آنجا وقتم تلف میشد. پس همانکار را کردم. بخصوص که توی ایستگاه خواندن در روز اول، خوب جواب داد. تصمیمم قطعی شد. هر روز کتاب را با خودم میبردم و در ایستگاه میخواندم؛ هم رفتنی، هم برگشتنی. برگشتنیها اتوبوس که میآمد، دلم نمیآمد کتاب را توی کیفم بگذارم و سوار شوم، ولی مگر چاره دیگری هم بود؟ اگر دیر میجنبیدم و اولین اتوبوس از دست میرفت، آرمین زودتر از من به خانه میرسید و لو میرفتم. مثل آن یکباری که اتوبوس دیر آمد. ولی آن دفعه هم شانس آوردم. خوشبختانه آرمین قبل از کمد سراغ یخچال رفته بود.
بالأخره بعد از دو هفته و ریز ریز کتاب تمام شد. کتابخوانی لذتبخش و منحصربفردی بود. واقعا به استرسی که برای بردن و آوردنش کشیدم، میارزید.
ولی خداییش فکرش را هم نمیکردم که این تازه اول دردسرهایم باشد. چون یکی دو روز که از تمام کردن کتاب گذشت، دیدم حالم خوش نیست. یک جای کار میلنگید. بیحوصله بودم. خلأ بزرگی توی خودم حس میکردم که با هیچ چیزی نمیتوانستم پرش کنم. داشتم بال بال میزدم ولی نمیدانستم برای چه؟ خوب که فکر کردم و ته ته دلم را زیر و رو کردم، دیدم بعله! دلم باز هم کتاب میخواهد. ولی پول توجیبیام به اندازهای نبود که بتوانم کتاب بخرم. تازه بر فرض هم که به خودم سختی میدادم و از خیر خوراکیهای چشمکزن بوفه مدرسه میگذشتم و با پسانداز و هزار مکافات دیگر، یک کتاب میخریدم و میخواندم. بعدش چه؟ پول کتاب بعدی را از کجا میآوردم؟ این که نشد زندگی.
و به این ترتیب بعد از تمام شدن آن دو هفته لذتبخش، رسما افسردگی گرفتم. نمیدانستم دردم را به چه کسی بگویم؟ از چه کسی راهنمایی بگیرم و چه بکنم؟
ولی خوشبختانه، از آنجایی که بعد از هر سختیای، راحتیای هست. خوشحالیهای من هم بعد از پشت سر گذاشتن دورهای ناراحتی و حیرانی و سرگردانی، بالأخره رسید. آن هم دقیقا همانوقتی که اتفاقی گذرم به یکی از راهروهای زیرزمین مدرسه افتاد. جایی که هیچوقت نرفته بودم. نمیدانم چطور شد از آنجا سر درآوردم؟ کتابی دست کسی دیدم؟ یا چه چیزی؟ آنقدر آن مکان هیجانانگیز بود که علت اولیه کشفش را فراموش کردهام. مثل این بود که تصادفا درِ باغ مخفی زیبایی را پیدا کرده باشم و واردش شده باشم. آن پایین وارد اتاقی شدم که حالم را از این رو به آن رو کرد. نمیدانستم در مدرسه کتابخانه داریم. آن هم کتابخانهای به چه بزرگی؟ یک اتاق دراز که دور تا دور دیوارهایش را تا سقف، قفسههای فلزی کوبیده بودند و هر قفسه از بالا تا پایین پر از کتاب بود. کتابهایی با موضوعات متنوع و در رنگها و اندازههای مختلف. آن پایین دنیایی از کتاب انتظارم را میکشید و من تا آن لحظه نمیدانستم. بیمعطلی عضو شدم و کتابی امانت گرفتم.
یک شب، همانطور که هنوز بساط کتاب و دفتر مدرسه جلویم باز بود، کتاب جدیدم را از کیفم درآوردم و شروع به خواندن کردم. این یکی هم مثل کتاب آرمین، خواندنی بود. خیلی هم رنگ و رویش شبیه کتاب آرمین بود. چند وقتی بود که آرمین انگار مطمئن شده بود که سراغ کتابش نمیروم، بنابراین سرش به کار خودش گرم بود و زیاد کاری به کارم نداشت. ولی آن شب از پشت کامپیوتر که بلند شد، انگار موقع کش و قوس دادن به خودش، نگاهش به کتابی که دستم بود گره خورد. چون زود دوید اتاق و کمد را باز کرد. من که خندهام گرفته بود، سعی کردم خودم را کنترل کنم. چند لحظه بعد، آمد جلوی من شروع کرد به قدم زدن؛ آن هم سلانهسلانه. کتاب دستش بود، دستهایش هم پشتش. خیلی جدی گفت: «اونو از کجا آوردیش؟» گفتم: «از مدرسهمون»
به فکر فرو رفت. شاید تعجب کرده بود. نمیدانم. بعد با شیطنتی که مخصوص خودش بود، پرسید: «پس دیگه نمیخوای اینو بخونیش؟»
با بیخیالی گفتم: «چی رو؟»
گفت: «معلومه دیگه» و یک وری شد و کتابش را تکان داد.
بیخیالتر گفتم: «آ... اونو که خیلی وقته خوندم.»
گفت: «الکی نگو!»
مجبور شدم ماجرا را برایش تعریف کنم. چیزی نمانده بود آتشفشان درونش فوران کند. داد زد: «اگه پاره شده باشه، باید جریمه بدی!» و زود شروع کرد به بررسی کتاب. تکتک ورقهایش را نگاه کرد. فقط مانده بود برود ذرهبینش را هم بیاورد. وقتی که دید حتی یک تاخوردگی کوچولو هم ندارد، با اینکه معلوم بود خوشحال است، ولی با خشم گفت: «چرا از خونه بردیش بیرون؟»
گفتم: «تو که نگفته بودی، بیرون نمیتونم ببرمش. من درست طبق قرارمون عمل کردم، وقتی که تو خونه نبودی، خوندمش.» از جوابم عصبانی بود، ولی حرفی نمیتوانست بزند. من درست با منطق خودش رفتار کرده بودم.
از آن روز به بعد، باز هم آرمین با جلد کتابش مأنوس شد. دیدن این صحنه برایم عادی شده بود. تا اینکه یک روز مادر گفت: «برو آرمین رو صدا کن بیاد عصرونه بخوریم». گفتم: «چشم» و رفتم اتاق. هنوز دهانم را باز نکرده بودم که دیدم آرمین است و باز هم همان کتاب در دستش. ولی یک چیزی با همیشه فرق داشت. دیگر به جلد کتاب زل نزده بود. راستیراستی داشت میخواندش. آنقدر هم غرقِ خواندن بود که متوجه حضورم نشد. بیصدا رفتم بیرون. چند لحظه صبر کردم و بعد، از پذیرایی داد زدم: «آرمین، بیا عصرونه حاضره!».
آرمین هم بالأخره راه افتاد. شیفتگیاش به کتاب، از جلد فراتر رفت و رسید به متن. بعدها که دیدم پشت کامپیوتر صدای ورق خوردن کتاب میآید و بعدترش هم خود کتابهای رنگ و وارنگش را دور و بر کیف مدرسهاش دیدم، فهمیدم که رفته عضو کتابخانه شده. ولی کتابخانهاش از جنس کتابخانه مدرسهای نبود. رفته بود سراغ جای بزرگتر. مهر روی کتابهایش میگفت: «کتابخانه عمومی.»
اشتهای سیریناپذیر من، به او هم سرایت کرده بود. همان اشتهایی که بعدها کشاندتم به سر و کار داشتن دائمی با کتاب. هر روزی که میگذشت وابستگی و دلبستگیام به کتاب بیشتر و بیشتر میشد. دیگر نمیتوانستم از عشق پانزدهسالهام دل بکنم.
درست است که میشد رفت شغل دیگری پیدا کرد و کتاب را هم در کنارش خواند. خیلیها این کار را میکنند. هر چه باشد همه که نمیتوانند کتابدار باشند. ولی من دوست داشتم شغلم همزیستی با کتاب باشد و درآمد زندگیام را هم از آن راه به دست بیاورم. شغلی که در ارتباط دائمی با محبوبم باشد، احساس رضایت بیشتری به من میداد و از این بهتر چی میشد؟
آنوقت هر روز با عشق سر کار حاضر میشدم و با عشق خدمترسانی میکردم. پس شدم کتابدار. آن هم کتابدار یک کتابخانه عمومی که با همه جور کتابخوانی سر و کارش میافتد.
اینجا صبح تا غروب، البته اگر بخواهم دو شیفته سر کار باشم، آدمهای زیادی میبینم. بعضیها کتابخوانهای حرفهای هستند و بهتر از خود من، کتابشناسند. از خیلیهایشان با کتابهای بیشتری آشنا شدهام. بعضیها هم تازه دوستی با کتاب را انتخاب کردهاند و دارند کمکم مزه مزهاش میکنند. کسی چه میداند؟ شاید آنها هم مثل من، اشتهای سیریناپذیری در درونشان نهفته باشد؟ باید منتظر ماند و دید.