کد خبر: ۱۳۷۸
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۶:۲۷
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی ...همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....

تندیس داداش‌‌کوچیکه را باید ساخت و در موزه گذاشت! اصلا نمی‌توانستی بفهمی داداش‌‌کوچیکه چه موجودی است. یا شور شور بود یا بی نمک بی نمک! همین پیدا نکردن نقطه تعادل در زندگی داداش‌‌کوچیکه بود که او را داداش‌‌کوچیکه کرده بود!

داداش‌کوچیکه اصلا کوچک نبود، برای خودش مردی بود اما او را از این جهت داداش کوچیکه می‌گویم که ایشان و داداش بزرگترش با هم در یک خانه زندگی می‌کردند و معمولا داداش بزرگه از دست داداش کوچیکه در حال دیوانه شدن بود. راستش من هم یک وقت‌هایی همین حالت را از دست او پیدا می‌کردم. این ماجرایی که از داداش‌کوچیکه برایتان تعریف می‌کنم برمی‌گردد به یک نیمه شب که داداش‌بزرگه از نور لامپ بیدار شد و با تعجب از این‌که داداش‌‌کوچیکه چرا این ساعت از شب بیدار است، خودش را نیمه جان به محل چراغانی رساند و در کمال تعجب و ناباوری ایشان را دید که زل زده به لامپ کم مصرف خانه! دیدن ایشان در آن لحظه شب آن هم در حالتی که بدون پلک زدن به لامپ کم مصرف خیره شده بود عجیب و شگفت‌انگیز اما واقعی بود و البته بسیار هم خوفناک و وحشت‌انگیز... نکند خواب‌نما شده و داداش‌بزرگه دارد خواب ترسناک می‌بیند! داداش‌بزرگه گلویی صاف کرد و با ترس گفت:

- داداش‌‌کوچیکه تو خوابی یا بیدار؟!

داداش‌‌کوچیکه بدون آنکه به او نگاه کند، با صدای متفکرانه‌ای که انگار از سقراط در می‌آمد، گفت:

ـ لامپ کم مصرف یعنی چه؟ به نظرت این لامپ مصرفش چقدر است و لامپ پر مصرف مصرفش چقدر است؟

داداش‌بزرگه نگاهش کرد و با ترس یک قدم به عقب رفت و گفت:

ـ مطمئنی حالت خوب است؟

داداش‌‌کوچیکه بدون این‌که از سؤال داداش‌بزرگه هراسی به دلش راه پیدا کند، سری تکان داد و در همان حالت مغز متفکر جواب داد:

ـ می‌دانی بی‌خوابی فلسفی یعنی چه؟

داداش‌بزرگه نفسی کشید و گفت:

ـ مطمئن هستم که حالت خوب نیست!

داداش کوچیکه روی صندلی نشست و گفت:

ـ به نظرت نیوتن موقعی که می‌خواست برق را اختراع کند به کم مصرف پرمصرف بودنش فکر هم کرد؟ به نظرت نیوتن چقدر از وقتش را مصرف کرد که برق را اختراع کند؟!

داداش‌بزرگه چشمانش را به هم مالید و گفت:

ـ اولا که واقعا تو به سرت زده است، بعد هم نیوتن که برق را اختراع نکرد!

داداش‌‌کوچیکه گفت:

ـ حالا انیشتین!

داداش‌بزرگه داد زد‌:

ـ ادیسون!

داداش‌‌کوچیکه برق از سرش پرید و داداش‌بزرگه انگشت ندامت به سمتش دراز کرد و با خشم گفت:

ـ اصلا حالا هرکس که برق را اختراع کرد!چه ربطی دارد که این وقت شب بیدار شوی و در مورد لامپ کم مصرف و پر مصرف با من حرف بزنی؟ مگر من مامور اداره برق هستم!اصلا از مغزت چقدر مصرف می‌کشی!؟

داداش‌‌کوچیکه چشمانش را ریز کرد و با خشمی بیشتر از داداش‌بزرگه به چشمان او خیره شد و گفت:

ـ فکر می‌کنی مغز من کم‌مصرف است!؟مغز من آن‌قدر تراوشات ذهنی دارد که نمی‌گذارد خواب به چشمانم بیاید ..فکر کردی همین ادیسون و گراهام بل و افلاطون و بطلمیوس و مادام کری یا کوری! چقدر از مغزشان را مصرف کردند؟

داداش‌بزرگه سرش را گرفت و گفت:

ـ من که واقعا تو را درک نمی‌کنم ولی می‌دانم که اگر کمی ‌بیشتر با تو سر و کله بزنم دود از سرم بلند می‌شود و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند! و خودم هم تبدیل به مادام کری و کوری می‌شوم!

بعد هم از او دور می‌شد که داداش‌ کوچیکه ادامه داد:

ـ همه کسانی که در طول تاریخ به جایی رسیدند توسط اطرافیانشان جدی نگرفته شده بودند. من هم مانند همه دانشمندان به این چیزها عادت دارم!

شاید اگر هر کس دیگری بود در این لحظه باید گریه می‌کرد... به نظرم که داداش‌بزرگه هم همین احساس را داشت! من هم داداش‌‌کوچیکه را آن شب برای اولین بار بود که به آن شکل دیدم ولی فردا شب او را به حالت عجیب دیگری مشاهده کردم ما او را زیر نور چراغ مطالعه در حال خواندن کتاب نیچه دیدیم! داداش‌بزرگه نگاهش کرد و احساس کرد که چشمانش اشتباه می‌بینند. با ترس عقب رفت و پرسید:

ـ داداش‌‌کوچیکه! تو بیمار شده‌ای!

داداش‌‌کوچیکه سری تکان داد و متفکرانه به داداش‌بزرگه خیره شد و گفت:

ـ دارم به این فکر می‌کنم که ممکن است من هم یک روز به سرنوشت آدم‌های بزرگ تاریخ متوسل شوم!

داداش‌بزرگه فکر کرد که واقعا لازم است درجه تب او را بگیرد. سری تکان داد و گفت:

ـ اگر اوضاع این خانه به همین منوال پیش برود کسی که سرنوشت بدی پیدا می‌کند من خواهم بود... چون تو که حالت بد است و متوجه بدی حالت نیستی ولی من که حالم خوب است کاملا متوجه می‌شوم که تو چقدر بد حال و احوالی! برای همین به تو توصیه می‌کنم که بخوابی!

داداش‌‌کوچیکه کتاب را بست و از جای خودش بلند شد و رو به داداش‌بزرگه کرد و گفت:

ـ یک عمر است که خوابیدم و الان بیدار شدم و می‌فهمم چقدر اشتباه کردم! من بهترین سال‌های عمرم را به خواب و غفلت گذراندم!

ساعت 3 نیمه شب بود که داداش‌بزرگه خمیازه‌ای کشید و در حالی که می‌رفت به ادامه خوابش بپردازد شنید که داداش کوچیکه گفت:

ـ یعنی چه که آدم‌ها خودشان را موظف می‌کنند همین که شب شد بروند دراز بکشند و چشمانشان را به زور ببندند و بخوابند! چرا خوابیدن از مد نمی‌افتد؟! چرا مردم نمی‌خواهند شب‌ها را به مطالعه بگذرانند؟!

چشمان داداش‌بزرگه تقریبا از حدقه بیرون زده بود که گفت:

ـ این خود تو هستی؟ داداش‌‌کوچیکه؟

و این گونه بود که ما فهمیدیم داداش‌‌کوچیکه به فلسفه بی‌خوابی دچار شده است... شب‌ها به جای اینکه سرش را بیندازد پایین و بگیرد بخوابد به اختراعات جدید و دانشمندان و کتاب‌های نخوانده‌اش فکر می‌کرد اما آن‌طور که من مسلم می‌دانستم بعدازظهرهای اداره را به خوابیدن اختصاص می‌داد و این‌گونه بود که با فراغ بالا و بدون اندکی احساس بی‌خوابی شب‌ها تصمیم می‌گرفت راه افلاطون و فضانوردان را ادامه بدهد و برای همین بود که داداش‌بزرگه تصمیم گرفت قبل از اینکه دیر بشود و کار از کار بگذرد او را متقاعد کند که هیچ چیز مثل خواب شب به آدم انرژی نمی‌دهد و آدم را ترغیب کند که برود افلاطون و فیثاغورث بشود... پس بهتر است شب‌ها سعی کند به اتفاقات خوش زندگی‌اش فکر کند تا کم‌کم خواب به چشمانش راه پیدا کند و بگذارد داداش‌بزرگه هم کمی آرامش بگیرد! اینطوری بود که تصمیم گرفت او را تشویق کند که به ستاره ها فکر کند تا کم‌کم خواب به چشمانش راه پیدا کند. داداش‌بزرگه داشت موفق می‌شد که داداش‌‌کوچیکه رو به او کرد و گفت:

ـ به ستاره‌های کشور خودمان فکر کنم یا به ستاره‌های هالیوود و بالیوود؟!

داداش‌بزرگه مات و مبهوت نگاهش کرد! دهانش باز مانده بود که داداش‌ کوچیکه ادامه داد:

ـ شاهرخ خان یک فیلم جدید بازی کرده ولی هنوز آمیتاباچان ستاره ی هندوستان است!

داداش‌بزرگه نفس عمیقی کشید و گفت :

ـ بهتر است به شمردن ستاره ها مشغول شوی تا کم‌کم چشمانت سنگین شود... یک ستاره دو ستاره... سه ستاره...

داداش‌‌کوچیکه از طرح او استقبال کرد و ادامه داد:

ـ چهارستاره... پنچ ستاره...

بعد هم چشمانش برقی زد و گفت:

ـ هتل پنج ستاره تا به حال نرفتیم به نظرت قسمت می‌شود ما هم روزی به یک هتل پنج ستاره برویم!؟

داداش‌بزرگه باید جیغ می‌کشید که کشید! او به بی‌خوابی فلسفی دچار شده بود . داداش‌بزرگه گفت:

ـ به ستاره‌ها فکر نکن به سال فکر کن... یک سال، دو سال... سه سال و....

داداش‌‌کوچیکه گفت:

ـ چهل سال! چهل سال زندگی کردم ولی نه دانشمند شدم نه حتی فرق بین لامپ کم مصرف و پرمصرف را دانستم... این دیگر چه زندگی است!

داداش‌بزرگه هاج و واج نگاهش کرد ! داداش‌‌کوچیکه ادامه داد:

ـ چهل سالگی زمان عجیبی است... دیگر وقت درو کردن است. نه وقت داری به عقب برگردی نه وقت داری به جلو بروی... اگر می‌خواستی دانشمند بشوی باید تا به حال می‌شدی... دیگر نه می‌شود افلاطون شد نه آمیتاباچان! چهل سالگی خیلی بد است... لامپ‌های زندگی‌ات یکی یکی خاموش می‌شوند و مصرفت کمتر و کمتر می‌شود!

به همین جا که رسید خمیازه‌ای کشید و پلگش را بست و خرو پفش بالا رفت! داداش‌بزرگه هاج و واج به او نگاه کرد و حرفهایش توی سرش چرخید... چهل سالگی... چهل سالگی... همین بود که از جایش بلند شد و به سراغ لامپ های کم مصرف رفت... به این فکر کرد که لامپ کم مصرف و پرمصرف کدامشان در زندگی او روشن بوده است! دچارهمان بی‌خوابی فلسفی شد که داداش‌‌کوچیکه دچار شده بود!

یک روز به خودم آمدم و دیدم که سی امین روز است که داداش‌بزرگه دارد کتاب نیچه را می‌خواند و به ستاره‌ها فکر می‌کند و داداش‌‌کوچیکه فریاد می‌زند:

-آن لامپ ها را خاموش کن و بگذار بخوابیم!

داداش‌بزرگه دچار بی‌خوابی فلسفی شد و داداش‌‌کوچیکه راحت خوابش برده بود! یک روز هم جسته و گریخته رو کرد که این بی‌خوابی فلسفی از همکارش در اداره به او منتقل شده و از وقتی که به او منتقل شده همکارش خواب راحتی دارد و داداش‌‌کوچیکه هم آن را به داداش‌بزرگه منتقل کرد و یک ماه بود که صدای خروپفش تمام لامپ‌های کم‌مصرف و پرمصرف را می‌لرزاند. به یادم هست که داداش‌بزرگه مدت‌ها بود دنبال کسی می‌گشت این بی‌خوابی فلسفی مخصوص داداش‌‌کوچیکه را به او منتقل کند!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: