گلاب بانو
عمه گوهر خودش رو تو چادر گل گلیش جمع کرد یه دستش رو که انگشتر عقیق داشت بیرون انداخت از چادر، دستاش رو تا مچ حنا بسته بود؛ سرخ سرخ! رگهای آبی روی دستش جایی تو سرخی حنا فرو میرفتن و گم میشدن. انگار که باریکههای آبی رود خونه رسیده باشن به یه دشت پر از گل لاله. انگار که میخواست چیزی رو از دور دست به یاد بیاره، ابروهاش رو درهم کشید، فکر کرد و با همون دست حنا بستهاش چند بار استکان کمر باریک چای رو گذاشت و برداشت. نمیخواست چیزی بگه که برخورنده باشه. نمیخواست نصیحت کنه. میدونست این روزها خریداری نداره و دست آخرم هر کی میره دنبال کسب تجربه و جوونی کار خودش رو میکنه. با حبه قند سفید تو نعلبکی بازی کرد و گذاشت دهنش که مزه تلخ حرفی که میخواد بزنه رو زبونش بچرخه و عوض بشه، میخواست بگه مگه کری؟ مگه کوری؟ هر روز دارن میگن سراغ این جور چیزها نرید. میخواست بگه اون دیپلم و لیسانس رو کجا گرفتین؟ اون سواد و تشکیلات به چه دردتون خورده؟ میخواست دستاش رو مشت کنه و محکم بکوبه رو زانوهاش و از ته دل باعث و بانیاش رو نفرین کنه، میخواست داد بکشه که چرا مواظب نبودی که این بلا سرت اومده؟ اما قند رو تو دهنش مزمزه کرد و بعد ته مونده چایی رو هورت کشید که ته مونده قند رو بشوره ببره پایین. طعم دارچین و هل و گلاب توی چایی حالش رو خوب کرد آرومش کرد یادش رفت که اومده بود واسه چی.
بعد که ثریا رو مچاله شده و کز کرده گوشه اتاق دید دوباره یادش افتاد. یه تک سرفه کرد و گفت: تن آدمی شریف است به جان آدمیت و نشنیده بودی؟ واسه شماهاست که تلویزیون از صبح تاشب هزارتا کارشناس رنگ و وارنگ چاق و لاغر میارن، میشونن اونجا وسط پخت و پز قورمه سبزی و بافتنی و مربا و ترشی، که بگه این کارها دوراز شأن آدمیزادیاش به کنار، بهداشتیام نیست. میخواست بگه؛ شأن خانواده... اما حرفش رو قورت داد.
ثریا شونههاش رو بالا انداخت. درد پییچد تو سر و چشماش. دوباره چشماش پر از اشک شد و یه دونه اشک سر خورد و تا پایین صورتش افتاد. نمیتونست دستش رو سمت صورتش ببره. انگار که به کوه مذاب دست میزد .
مادربزرگ پیرهن مجلسی عنابی شو پوشیده بود و روسری ساتن سفید سرش انداخته بود. داشت میخندید یه سنجاق نگین دار فیروزهای داشت که اصل بود و مال خود نیشابور بود با اون سنجاق روسری اش رو زیر گلو سفت کرده بود . نور چراغ افتاده بود رو نگین فیروزهای و میدرخشید، باد بزن دسته چوبیاش رو برداشت و شروع کرد به باد زدن صورت ثریا. ثریا دستاش رو به علامت این که باد نزن، بالا برد و پایین انداخت. باد زدن دردش رو کم که نمیکرد هیچی، بیشترم میکرد. به عمه گوهر گفت: این حرفها دیگه الان سودی نداره. به قول حاجی؛ عیار آدم رو بالا نمیبره. این حرفها الان نمک رو این زخمهاست. فقط میسوزونه و درد رشو بیشتر میکنه، میبینی حال و روز بچهام رو و بعد انگار که بخواهد با تاول های ثریا همدردی کند دستش را سمت صورت پیر و چروکیده اما سپید و روشن خودش میبرد و بلند میگوید: آخ! آخ! بمیرم الهی! نبینم اینطوری افتادی گوشه خونه مادر! حیف این صورت و اون دستها نبود؟ حیف نبود؟ اینطوری تاول بزنن و قلپ قلپ آب بیارن؟ دکترم که رفتی همین چهار تا قرصها رو بهت داد و گفت فعلا باید تاولها خوب بشن. من دعا میکنم عفونت نکنن! آخه دختر خود انسیه خانم یادته که؟ زخمهای اون همین مدلی بودن. عفونت کردن و مجبور شد کل صورتشو جراحی کنه و بیرون بریزه و دوباره با هزار مکافات نمیدونم پوست پاشو بگیرن بکشن رو چونهاش و چشمش رو تخلیه کنن و صورتش تا آخر عمر از ریخت بیفته. حالا یه جوری سر همش کردن رفت. مجبور شدن خونهشون رو بفروشن. مگه یادت نیست؟کلی بدهی بابت اون عملهای جراحی سنگین بالا آورد. اوس تقی! نداشت بیچاره خرج دخترش کنه! یعنی خرج هم خرج بودا! هیچ درمونگاه و بیمارستانیام قبول نمیکرد که بیمه بگیره آخه اصلا میگفتن این خالکوبی مالکوبی واسه زیباییه و به بیمه ربطی نداره. اوس تقی میزد تو سر خودش که بابا مال زیبایی بود! الان که زیبا نشده هیچ صورتش سوخته! بهشون گفته بودن چارهای ندارن باید خسارتش رو از دکتر بگیرن. باید برن از دکترش شکایت کنن. حالا دکتره کجا بود؟ تو فرنگستون داشت واسه خودش عشق و حال میکرد و رفته بود اون کشوری که همش رو آبه! بنده خدا انسیه خانم و اوس تقی و دختر ورپریدهشونم گذاشته بود رو هوا! اوس تقی زبون خارجکی نمیدوست راه بیفته بره اونجا خفتش کنه بیاره دختره رو نشون بده، بهش بگه؛ نامرد نامسلمون! ببین تو زدی این دختر بدبخت رو ناکار کردی!
عمه گوهر نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: حالا مثلا شما داری بچه رو دلداری میدی؟ با این حرفات مرهم رو زخمش میذاری؟ الان که فهمید چشم دختر انسی خانوم رو سر همین تاتو و خالکوبی تخلیه کردن و دختره اول جوونی کور و بدبخت شد، حالا الان خوبش شد؟ سرحال شد؟
مادر بزرگ گفت: حقیقته خواهر! من این رو نمیگم که، من اون رو میگم و از زیر چادر دستش را بیرون آورد و روی موهای سپید و بافته خودش کشید و ادامه داد: به این گیسهای سفید قسم که بدیش رو نمیخوام. کدوم مادریه که بدی بچهشو بخواد؟
عمه گوهر گفت: خب حالا از ما صلاح مشورتم نخواست! نیومد بگه عمه، ننه! من میخوام این کارو کنم، صلاح میدونید؟
ننه خندید. دندانهای یک دست سفید و مصنوعیاش بیرون افتاد که مثل مروارید میدرخشید و ادامه داد: حالا صلاح و مشورتم میکرد میدونست ما بهش میگیم: نه! واسه همین صلاح مشورت نکرد و یه راست رفت سراغ تلفن و به اون آگهی زنگ زد. اونها هم از خدا خواسته، فهمیدن یه دختر ساده و مظلوم تو چنگشون افتاده، گفتن بدو بیا!
عمه گفت: خب روزیام که رفت مطب دکتر اون دکتر بیدین و ایمون نگفت عوارض داره. نگفت درد داره. تاول داره. چرک و خون داره. دهن گالهاش رو باز کرد و بست گفت: بیضرره. بیخطره. چند تا عکس قلابیام نشون بچهام داد که رو صورت و پشت چشم و رو بدنشون خالکوبی کرده بودن. گفت که ببین عین ماه شدن. سر هفته خوب شدن. خیلی راضی هستن و از این حرفها! خب وقتی طرف دکتر مملکته دفتر و درمونگاه و مطب داره آدم از کجا باید بفهمه که داره دروغ میگه؟
کسی چند بار به در زد، مادربزرگ و عمه گوهر هر دو سکوت کردند. عمه دوباره دستهای حنا خوردهاش را زیر چادر برد و چپکی نشست و مادربزگ هم دستی به روسری ساتنش کشید و موهای بافتهاش را هل داد زیر روسری و لبخند زد و همانطور ماند.
در باز شد. سایه مادر با سینی غذا افتاد روی سر ثریا، مادر خسته بود و نگران کنار تخت نشست و سینی غذا را هل داد روی میز میخواست به ثریا کمک کند تا بنشید. به صورت ثریا نگاه نمیکرد. هم از دخترش دلخور و نا راحت بود و هم وقتی نگاهش میکرد ناخود آگاه اشک تو چشمهایش میآمد و بغض راه گلویش را میگرفت، پشتی ثریا را درست کرد تا او کمی بالا بنشیند و بعد سینی غذا رو گذاشت روی زانوهای خودش. ثریا گفت: نمیخورد،گرسنه نیست.
مادر گفت: نشستی اینجا تنهایی واسه چی؟ باید بخوری دکتر گفته حتما غذا بخوری چون داروهات اکثرا قوی هستن و ممکنه معدهات خراب بشه. بعد نگاه کرد به ثریا و با اطمینان مادرانه گفت: خودت کردی مادر! حرف گوش ندادی. رفتی سراغ خالکوب و تتو بدن و اینها که چی دوستات رفتن و هیچی نشده، خب حالا به بقیهاش کاری ندارم چون داریم هر دوتامون میبینیم، ولی بابات با دکتر صحبت کرد گفت: چند تا تاول کوچیکه اگه خوب کنترل بشه طوری نمیشه. زود خوب میشن. خدا رحم کرد بهت که زخمهات عمیق نیست بابات با یه وکیل هم صحبت کرده از دکترت شکایت کنیم و پدرش رو دربیاریم .
ثریا گفت: مامان واقعا خوب میشم؟ واقعا دکتر این رو گفت بهتون؟ لازم نیست چشمم تخلیه بشه؟پوستم عفونت نمیکنه؟ دستم ناقص نمیشه؟پوست پام رو نمیکنن بکشن بندازن رو صورتم؟
مادر با تعجب به ثریا نگاه کرد و گفت: نه که نمیشه، خدا نکنه! فقط جای خالکوبیات تاول زده، دکتر گفت، شاید شاید بعد خوب شدن زخم جاش مثل سوختگی بمونه که اونم درمان داره و میشه درست کرد. اما کور شدن و اینها چیه که تو اضافه کردی؟ خدانکنه! وا! این حرفها چیه؟ پاشو غذات رو بخور. باید دارو بخوری درد و سوزشت کمتر بشه، پاشو. یه جوری حرف میزنی آدم یاد مادربزرگ و عمه گوهر خدابیامرزت میافته اونها هم پیاز داغ هر چیزی رو تا میتونستن زیاد میکردن خدابیامرزها و البته بعضی وقتها هم حق داشتن و راست میگفت. روحشون شاد.
عامل اصلی گرایش جراحیهای زیبایی، برگشت به مکانیسم های دوران کودکی است
یکی از شدیدترین اختلالات سلامت روان، اختلال بدریختی بدن است که بر اساس آن فرد همواره احساس نگرانی و اضطراب دارد و تصور میکند بخش یا بخشهایی از بدنش بدشکل است و از نظر فیزیکی و ظاهری اشکال دارد .در این بیماری، شایعترین قسمتهایی که تحت این تفکر و تصور قرار میگیرند، ناحیه صورت به ویژه بینی، پهلوها، شکم و رانها هستند. حتی در برخی موارد نیز برخی افراد تصور بدریختی در قسمت مچ پای خود دارند که در چنین مواردی اقدام به تزریق ژل در این ناحیه میکنند.
دکتر غلامرضا حاجتی روان پزشک و
عضو انجمن روان پزشکان ایران در این باره اظهار کرد: در بسیاری از موارد پزشکان و
جراحان پس از انجام بررسیهای لازم متوجه میشوند که فرد مراجعه کننده و متقاضی
جراحی زیبایی، بدریختی واقعی ندارد و حتی از یک ظاهر خوب و بالاتر از خوب برخوردار
است اما تصور میکند که ظاهرش مناسب نیست و به دلیل تفکرات ناشی از اختلال روانی بدریختی، خواهان انجام
جراحی شده است.
به طور کلی در بررسیهای روان شناسی مشخص شده است، بسیاری از افرادی که به جراحیهای زیبایی رو میآورند، دارای تفکرات و مشکلات روحی - روانی مانند کاهش اعتماد به نفس و افسردگی به عنوان زیربنای اختلالات بدریختی، وسواس و بیاشتهایی عصبی هستند.
به گفته عضو انجمن روان پزشکان ایران، علاوه بر کاهش اعتماد به نفس و بیماریهای روحی مانند افسردگی، تشویق دیگران و اطرافیان به انجام جراحی زیبایی یکی از عوامل گرایش افراد به انجام اینگونه جراحیهاست؛ افراد از این که از آنها تعریف شود خوششان میآید و حاضرند برای این منظور حتی به اعمال جراحی سنگین زیبایی نیز تن دهند.
حاجتی افزود: در واقع در چنین مواردی عامل اصلی گرایش به این نوع جراحیها، برگشت به مکانیسمهای دفاعی دوران کودکی است که از آن به عنوان پسرفت عقیده نام برده می شود؛ مانند دوران کودکی که وقتی به کودک گفته میشود اگر موهایت را شانه کنی زیباتر میشوی، در بین بزرگسالان نیز زمانی که به فردی گفته می شود اگر مثلا بینیات را جراحی کنی زیباتر می شوی، به جراحی روی میآورد.
وی ادامه داد: این درحالی است که فرد باید ابتدا دقت کند که چه کمبودی در تفکر و احساسش وجود دارد و ابتدا به دنبال رفع آن رود چراکه اگر اینگونه مشکلات رفع شود، دیگر احساس رضایتمندی را در اینگونه جراحیها نخواهد یافت.