آزاده صادقپور
هبوط
هوای خنک صبحگاهی با عطر دلنشین گلهای سرخ، شامهاش را مینوازد. از اینجا که نشسته تا آن جایی که همسرش از دور به او لبخند میزند، به اندازه چند بوته گل فاصله است. احساس عشق عمیقی قلبش را پر میکند و از ذهنش میگذرد: خدایا من چقدر خوشبختم. ممنونم که این خواستهام را هم اجابت کردی. زنی زیبا با چشمانی فوقالعاده شاد از دیدار او. لحظاتی بعد در کنار اوست و دست در دست یکدیگر به هم، شادمانه میخندند. مرد احساس گرسنگی میکند و در همان لحظه یکی از پرندگان باغ به صورتی اشتهابرانگیز در ظرفی جلوی اوست. تمام موجودات، گوش به فرمان آنها هستند و خادمانی هم آماده به خدمت در اطراف ایستادهاند. مرد به یادش هست که از ابتدا اهل همین باغ بوده و همین جا زندگی میکرده است. خاطرهای از هیچ جای دیگر ندارد. هرچه هست حس آرامش و نشاط است و رضایت از خدای بلند مرتبه. در این میان یکی به آن دو نزدیک میشود و او را صدا میزند. مرد صدای هر جنبندهای را که میشنود کلامش را میفهمد گرچه به زبان او نباشد؛
- سلام برتو ای کسی که خداوند از خلقتش برخود میبالد. میخواهید درختی را به شما نشان بدهم که با خوردن میوهاش جاودانه شوید؟
... درخت جاودانگی؟. آدم موضوعی را به خاطر میآورد...؛ ولی خداوند مرا از خوردن آن میوه منع کرده تا نمیرم.
- شیطان میخندد: نمیری؟ من میگویم درخت جاودانگی. هرکه از آن بخورد دیگر نمیمیرد و چشمش بینا میشود. آدم و حوا مشتاقانه به درخت نگاه میکنند و هوس زندگی دائم در باغ زیبا هوش از سرشان میبرد.
حافظه آب
حسرت امانش را بریده. آه جگرسوز، شمع محفلش شده و زمین سرد و فانی جایگاهش. در فراق بهشت فراوان گریسته و در جست و جوی راهی است که به آنجا برگردد. از همسردوست داشتنیاش صاحب فرزندان و نوههای بسیاری شده و آداب زندگی خاکی را به خوبی فراگرفته است. این را میداند که بدون مرگ، نه خودش و نه نسلش دیگر نمیتوانند دوباره به آن مقام برگردند. آن هم درصورتی که هدایت خداوند شامل حالشان شود و موفق شوند به سلامت از گذرگاه دنیا عبورکنند.
یک مشکل بزرگ دیگر هم دارد. او خاطره روشنی از جایگاه اصلی انسان دارد. در آن زندگی کرده و آن را میخواهد. مقام والای خودش را. همان که ابلیس ملعون از دستش ربود. اما فرزندان او چه؟ همه بعد از فاجعه هبوط متولد شدهاند و با حیات خاکی خو کردهاند. خدایا توبهام را پذیرفتی. کمکم کن تا بتوانم نسلم را هدایت کنم! ابلیس اما باز هم سنگاندازی میکند. آدم نبیالله با جدیت تمام عمر زمینی خود را صرف میکند تا راهی برای بازگشت دوباره انسان به ملکوت باز کند. حیلههای شیطان را به همه گوشزد میکند. همه را پند میدهد. آن سوتر، ابلیس باز هم پیاپی سعی میکند تا انسان را به پایینترسوق دهد و رؤیای بهشت برین را ازحافظه آدم پاک کند. ولی آدم با قلب شکسته و دلی امیدوار همچنان تلاش میکند و به موطن انسان میاندیشد. کاش هرچه زودتر این کابوس زمینی تمام شود و به خانه برگردم....
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
عدهای از فرزندانش سخنان واقعی او را باور میکنند و به او ایمان میآورند و تعدادی هم گمراه میشوند.
راه طلایی یا...
اکنون، دیگر هزاران سال از آن تاریخ میگذرد. انسانهایی که امسال متولد میشوند و انسانهایی که سالیان پیش متولد شدهاند همه با هم یک وجه مشترک دارند. هیچ کس به اندازه پدرش آدم، درد فراغ بهشت ندارد و گمان نمیکند جایی که در آن زندگی میکند فقط یک جاده است برای رسیدن به جایی دیگر. همهشان در همین جاده بدنیا آمدهاند. زاد و ولد کردهاند و مردهاند. ابلیس رانده شده اما با وسواسی عجیب و حسدی زبانه کشیده، در گوشه جاده باز هم در قالبی دیگرمشغول اغواگری است. او میترسد. از اینکه کسی از فرزندان آدم بفهمد که او دروغ میگوید. طی این سالها هروقت انسانی قصد تبعیت از هدایت الهی را داشته است او برعکسش را گفته. معادله سادهای است. طبق همان الگوی هبوط و مرگ در اثر خوردن میوه درختی که به واقع، تنها مانع جاودانگی آدم بود.
دروغ های تکراری از این دست: خیرنرسان، مالت کم میشود. جهاد نکن، عمرت کم میشود. شاد نباش، غم در راه است. اهل خور و خواب و شهوات باش چون این تنها فرصتی است که داری مبادا از دست برود. سرگرم شو و عمر بگذران. چون فرصت زندگی، یک غنیمت عالی است که از دست میرود. جای دیگری وجود ندارد. پیامبران شما را به چیزی که وجود ندارد و دیده نمیشود وعده میدهند. البته این دروغها را آن سالها نمیتوانست به خود حضرت آدم بگوید چون او در باغ بهشت، زندگی کرده بود و اعتنایی به این حرفها نداشت ولی فرزندان او باور خواهند کرد.
خدای بلند مرتبه، همان محبوب ازلی، که از روح الهی خود در آدم دمید و از خلقت او به خود آفرین گفت همچنان به این جریان مینگرد. او تمام قصه را میداند و از همان ابتدای هبوط آدم، یک راه طلایی برای بازگشت گذاشته است. هرکس فقط بازگشت را بخواهد و برای رسیدن به آن، سخن کسی غیراز خداوند را نپذیرد، وارد راه طلایی شده است. اسم این راه مهم نیست. اسمش میتواند راه طلایی باشد یا به زبانی دیگر، صراط مستقیم.
درجه خلوص
اینجا همه جور آدمی پیدا میشود. نود درصدی. هشتاد درصدی. ده درصدی و حتی یک درصدی. صد درصدی هم داریم که البته به محض صد درصدی شدن، ناگهان غیب میشوند و دیگر هیچ انسانی نمیتواند آنها را به چشم ببیند. اکثر آدمها درصدهای پایینی دارند. معمولا انسانهایی که درصدهای مشترک دارند بیشتر جذب همدیگر میشوند. بیشتربا هم درد دل میکنند و بیشتر یکدیگر را تقویت میکنند. قاعده همین است. هرکس با هم درصدی خودش خوش است. اگرهم احیانا درصد کسی دراثر برخورد با یک درصد بالاتری یا یک درصد پایینتری عوض شود، بازهم همین قاعده تکرار میشود. حرف ما تمام است و فقط یک نکته میماند. لطفا باهوشترها دست بلند کنند. درصد چه چیزی را گفتیم؟ درصد خلوص را. به این دلیل صد درصدیها دیگر قابل مشاهده نیستند که به مقام شهود رسیدهاند. آنها همانهایی هستند که به زندگی جاویدان دست پیدا کردهاند.
با این ستاره ها راه را میتوان پیدا کرد
سوار ماشین هستم و با سرعتی متوسط از خیابانهای شهر عبور میکنم. مدتی است از هر مسیری که میگذرم عکسهای متعددی از یک سری آدمها میبینم که همه با هم یک وجه مشترک دارند. اسامیشان متفاوت است اما همگی با یک اسم شناخته میشوند. ماشین تندتر میرود و فاصله عکسها از هم کمتر میشود. انگار خطی کشیده شده است که قراراست نشانه راهی باشد. ناخودآگاه یاد سرگرمیهای بچگیام میافتم. یادتان هست یک سری نقطه را با فاصله های متفاوت ازهم در یک صفحه قرار میدادند و هر نقطه، عددی در کنار خود داشت؟ اگر میتوانستی به ترتیب اعداد، آنها را به هم وصل کنی ناگهان شکلی مشخص میشد. درخت، آدم، اسب و یا طرحی دیگر. آن نقطه ها نوری از خود نداشتند ولی انگار این عکسها نوری از خود ساطع میکنند که هر بار از جلوشان رد میشوم چشمانم را به دنبال خود میکشد. چند سالی بود که دیگر نقاط نورانی در شهر دیده نمیشد اما این عکسها عجب چشمکی میزنند در این تاریکی. نورهایشان متفاوت ولی مسیرشان همه دریک جهت است. به جای خاصی اشاره میکنند که انگار سالها بود فراموشش کرده بودم. یک جای گمشده قدیمی. به اسامیشان دقت میکنم. بسکه عکس زیاد شده و مسیر هم طولانی است از همهشان فقط یک عبارت به یادم مانده است: شهید مدافع حرم.
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
همریشههای زمینی من! شما را به خدا کدام عمل نیک را میشناسید که از عمرتان کم کند؟ چرا فکر میکنید اگر به خداوند دل بسپرید، زندگیتان سخت میشود؟ هرعملی را میخواهید نام ببرید تا به شما بگویم انجامش چه عاقبتی خواهد داشت؟ ابلیس همچنان در کنار جاده ایستاده و با دقت به ما نگاه میکند. نام ببر. هیچ عمل صالحی را نخواهی یافت جز اینکه بر عمر شیرینت بیافزاید. حتی جهاد فیسبیلالله. جز این نیست که هر گناهی برگی از دفتر زندگیات کم خواهد کرد اگر بدانی. حقه قدیمی شیطان عوض نشده است. جهت تابلوی کنار جاده را برعکس کرده و گوشهای پنهان شده است. به خدا توکل کنید تا چشمانتان باز شود و پرتگاه را ببینید.
پیوست یک:
· آیتالله احدی: شهید بزرگوار حججی ذکری از علامه حسنزاده آملی گرفته بود که مرتب آن را تکرار میکرد و آن ذکراین است: «اللهم انّی اسئلک لذه نظر الی وجهک و شوق الی لقاءک»
پیوست دو:
· دشمن به هر روش میخواهد شما را نابود کند با هر ابزاری وارد میشود؛ هوشیار باشید که اسیر زیباییهایی که دشمن فراهم میکند نشوید چرا که میخواهد اول دینتان را از دنیایتان جدا کند و بعد دینتان را از بین ببرد در آخر هم خودتان را؛ پس خودتان را با سلاح معنویت تقویت کنید و برای رسیدن به این سلاح از خدا کمک بخواهید و در راه اهل بیت حرکت کنید و پشتوانه ولایت مطلقه فقیه باشید. قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد حسین حمزه