کد خبر: ۱۳۶۲
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۸
پپ
صفحه نخست » شما و ما


بعد از دستگیری میرزارضا کرمانی و هنگام بازجویی از او پرسیدند: چرا حضرت ناصرالدین شاه را کشتی؟ او پاسخ داد: سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود. چرا که سر رشته همه چیز در مملکت به او ختم می‌شد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود. گفتند: این ربطی به والاحضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند. او از خیلی امور و بی‌عدالتی‌ها و ناهنجاری‌ها بی‌اطلاع بود. پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران به یادگار خواهد ماند.

او پاسخ داد: اگر اطلاع داشت که حقش بود و اگر بی‌اطلاع بود وای به حال مملکتی که شاهش از این همه دزدی، بی‌عدالتی، ‌فقر و فساد بی‌اطلاع باشد، همان به که بمیرد!

ماجرای تشنگی مرحوم محدث قمی

مرحوم محدث‌زاده نقل کرده است: وقتی که پدرم در نجف اشرف فوت کردند، ما چیزی نداشتیم که برای آن مرحوم احسان و طعام بدهیم. من و برادرم قرار گذاشتیم که بعد از ظهر هر پنجشنبه به نوبت هر کدام یک کاسه با یک کوزه آب سرد برداریم و در صحن حضرت امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام به زوار آن حضرت آب بدهیم و ثوابش را نثار پدر کنیم تا بدین وسیله احسانی به پدرمان کرده باشیم.

مدتی این کار را انجام دادیم تا این‌که یک شب جمعه پدرم را در خواب دیدم که به سویم می‌آید ولی زبانش از دهانش آویزان است و رنگش پریده و حال پریشانی دارد، من با عجله از او استقبال کردم و جویای حالش شدم.

گفت: فرزندم از تشنگی ناراحتم. عرض کردم: پدرجان الان می‌روم و برایت آب می‌آورم.

گفتند: من از آن آب کوزه صحن حضرت امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام می‌خواهم، در این هنگام بیدار شدم.

آن روز که جمعه بود برادرم را ملاقات کردم و پرسیدم دیروز آب به زوار دادی؟

گفت: متأسفانه مسامحه کردم و آب ندادم. من خواب شب گذشته را برایش نقل کردم و او بسیار ناراحت شد.

پیرمرد جنگجو و نادرشاه

آورده‌اند که در یکی از جنگ‌ها نادرشاه هنگام نبرد، پیرمردی را می‌بیند که با موی سپید مانند شیر می‌جنگد! پس از خاتمه نبرد، نادرشاه آن پیرمرد را به چادر خود فرا خواند. زمانی که او به چادر نادرشاه وارد شد، پس از ادای احترام و پاسخ دادن به چند پرسش نادر پاسخ داد و نادر متوجه شد این پیر جنگجو اهل اصفهان است.

سپس نادر از او پرسید: زمانی که اصفهان توسط اشرف و محمود افغان اشغال شده بود، مگر تو در اصفهان نبودی؟

پیرمرد پاسخ داد: من بودم اما تو نبودی!

پاپوش

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته کفش‌فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد. اما هیچ‌کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله هر چه تمام‌ به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آن‌ها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالأخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفش‌ها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟‌ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها قیمتی ندارد! ملا گفت: چه‌طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می‌کنی؟‌ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند. چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!

شهادت کبک

شخصی بر سفره امیری مهمان بود. دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد. پس با دیدن کبک‌ها شروع به خندیدن کرد امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم. اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد مرا بی‌گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم. امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد می‌کند و می‌گوید: کبک‌ها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند.

حقیقت زندگی

سرخپوست پیری برای کودکش حقایق زندگی چنین گفت: در وجود هر انسان، همیشه مبارزه‌ای وجود دارد مانند مبارزه دو گرگ! که یکی از گرگ‌ها سمبل بدی‌ها مثل حسد، غرور، شهوت، تکبر و خودخواهی و دیگری سمبل مهربانی، عشق، امید و حقیقت است. کودک پرسید: پدر کدام گرگ پیروز می‌شود؟ پدر لبخندی زد و گفت: گرگی که تو به آن غذا می‌دهی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: