کد خبر: ۱۳۵۲
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۸
پپ
صفحه نخست » داستانک


م. سرایی‌فر

قسمت پایانی

خلاصه قسمت قبل:

روز نهم محرم دوباره سر و کله اشی پیدا می‌شود... او احسان را مجبور می‌کند که دزدکی به خانه‌شان برود و وسایلی را برای رفتن به هیئت بردارد... قرار می‌شود بالأخره احسان آن شب به هیئت زورناها راه پیدا کند و همین‌طور هم می‌شود ولی چیزهایی که آنجا می بیند برایش باورکردنی نیست... ببینیم سرانجام این داستان به کجا ختم می‌شود...

و اینک ادامه داستان...

گوشه‌ای نشستیم. سِن بزرگی روبریمان بود که با پارچه‌های سیاه و طلایی تزیین شده بود. کمی‌ که به سخنرانی‌های بی‌سر و ته یک آدم معمولی روی سن گوش کردیم ـ که اگر خود من می‌خواستم از چیزهایی که تو کتاب دینی مدرسه یاد گرفته بودم صحبت کنم بیشتر از او اطلاعات داشتم ـ نوبت به سینه‌زنی رسید. همه بلند شدند و ردیف ردیف پشت سر هم ایستادند. تماشایی بود. تمام خالکوبی‌هایی‌ ها ردیف اول به صف شدند. ابی هم دکمه‌های جلوی لباسش را باز کرده بود تا طرح عجیب غریب خالکوبی روی سینه‌اش دیده شود. اشی با کنار گوشم گفت: داری تتوی آقای ابی رو؟

سر تکان دادم و آرام گفتم: مرده شورشو ببرن با اون خط خطی‌های روی بدنش.

به قدری غرق تماشای این موجودات عجیب الخلقه بودم که اصلا متوجه نوحه نبودم و همینطور طوطی‌وار یک صداهایی از خودم در می‌آوردم تا از بقیه عقب نمانده باشم. نوحه عجیبی بود. یک یاروی پرموی شلخته میکروفون را به لبش چسبانده بود و یکریز داد می‌زد. نمی‌شد فهمید چی می‌گوید. و تازه دو نفر دیگر که آن‌ها هم میکروفون را به دهانشان چسبانده بودند از پشت سرش مدام صدای «دوبس دوبس» در می‌آوردند. معلوم نبود چی می‌گفت که بقیه هم تکرار می‌کردند. چراغ‌های زیاد و تنفس جمعیت متحرک که به ردیف کمر همدیگر را با یک دست گرفته بودند و مثل زنجیر به هم وصل شده بودند هوا را خفه کرده بود. خوبیش این بود که سینی سینی آب توی لیوان‌های یکبار مصرف بین ردیف‌ها می‌گرداندند. به من که رسید یخ بزرگ توی لیوان را دیدم. آب یخ همیشه دندانم را درد می‌آورد. برای همین بدون اینکه حتی یک جرعه هم بخورم لیوان را گذاشتم توی سینی. بغل دستی‌ام دو لیوان آب پشت سر هم خورد. با آن هیکل و یک دستی سینه زدنش عجیب بود که بعد از خوردن آب، یک «لعنت بر یزید» یا «سلام بر حسین» از زبانش بیرون نیامد. مادرم همیشه می‌گفت بعد از نوشیدن آب نباید نفس را با صدا بیرون داد. می‌گفت دل بچه‌های امام حسین به درد می‌آید. من هم ناخودآگاه عادت داشتم «سلام بر حسین» بگویم.

سرم از شدت گرما درد گرفته بود. کمی‌که مجلس داغ شد، چراغ‌ها را خاموش کردند و فقط چند چراغ قرمز روشن گذاشتند. مرد پرموی شلخته که میکروفون را به دهانش چسبانده بود گفت: آقایون لخت شید و ارادت‌تون رو به امام نشون بدید. هر چه در توان دارید داد بزنید و نعره بکشید.

یکی از آن‌ها که دوبس دوبس می‌گفت، زانو زده بود و قلاده بزرگ زنجیرداری را با گردنش تکان می‌داد و عوعو می‌کرد. از دیدن این صحنه‌ها ترس برم داشت. خیلی‌ها همینجور که به ردیف، ادای عزادارها را درمی‌آوردند حالت عادی نداشتند. آن کسی که دو لیوان آب خورده بود سرش تلو تلو می‌خورد. دیگر مطمئن شدم که اینها یک چیزیشان هست. مرد پرموی میکروفون به دست داشت شعر توهین‌آمیزی می‌خواند که هیچ ارتباطی به واقعه عاشورا نداشت و اصرار داشت عبارات سخیفش را تکرار کنند. از شنیدن آن عبارات شرمنده بودم. هیچ‌‌وقت چنین احساسی نداشتم موقع عزاداری. نه مظلومیتی از امام حسین و یاران و خانواده‌اش، نه داستانی از واقعه عاشورا، نه حرفی از حضرت زینب، نه حرفی از تشنگی علی اصغر و نه هیچ پیام دیگری. یک جورهایی تحریف مراسم عاشورا را شاهد بودم. نگاه به اطرافیانم کردم.

همه شبیه به هم بودند توی نور قرمز و حرکت‌های موجی نامتعادل. اشی و چند تا از بچه‌های گروهشان را پشت سرم دیدم. قیافه‌هایشان ترسناک و حرکات غیرارادی‌شان که با ریتم طبل و دستورات پرموی میکروفون به دست، بدبخت‌های مسخ‌شده را به حالت رقص درآورده بود باعث شد خودم را تک و تنها ببینم در آن جمع عجیب. باید خودم را از مهلکه به در می‌بردم. اینجا جایی مثل جهنم بود. خدا را شکر کردم و از دندان‌هایم متشکر شدم که نسبت به یخ حساس بودند و آن محلول مشکوک را نتوانستم بخورم.

پشت سرم بچه‌ها بدجور به هم قفل شده بودند. جمعیت عین موج معیوب با هم جلو می‌رفت و با هم به عقب بر می‌گشت. هیچ‌کس نمی‌دانست مردک شلخته چی می‌خواند توی میکروفون. هر چه بود هیچ عرض ارادت و عشق و سرسپردگی به امام توی حرف‌هایش نبود. اصلا چرا اسم این مراسم مسخره را عزاداری گذاشته بودند؟

نوار مغز سرم
در محضر دکترا
خط خطی و قاطی بود
طبیب توی مطب
متحیر صدا زد
این چه نوار مغزی بود؟
می‌دونی چی دادم
جواب دکتر
علت عیبش اینه آقای دکتر
من روانی‌ام !
روانی حسین
خط خطی شده از عشق حسین
باز باز بی‌قرارم
کاری به طبیبا من ندارم
می‌زنم سرمو توی دیوار
کاری به کسی ندارم

با تمام نادانی‌هایی که توی خانواده بهش متهم بودم، فرق بین نوحه و بی‌احترامی‌ را می‌فهمیدم و حالا فرق بین عزاداری و تمسخر را می‌دیدم و می‌فهمیدم. احساس خطر بزرگی می‌کردم. اینجا به احتمال زیاد اگر بی‌عقل و نفهم نبودی، خائن یا جاسوس به حساب می‌آمدی و از این جماعت گوسفند که هنوز بعد از این همه سال امامشان را نشناخته بودند، هر کاری بگویی برمی‌آمد. میان جمعیت چشم چرخاندم.

خروج از در انتهای سالن تقریبا غیرممکن بود. زیر دست و پا له می‌شدم اگر می‌رفتم. ترجیح دادم از بغل سِن که توی تاریکی بود فلنگ را ببندم. آب‌های مسموم را از همان گوشه آوردند پس حتما به یک جایی می‌رسید. زمانی‌که ردیف‌های مسخره رقاص به جلو هجوم بردند تا مست بودنشان را بیشتر نشان دهند از فشردگی جمعیت استفاده کردم و خودم را از کمند دست راستی و دست چپی‌ام آزاد کردم. حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم ببینم کسی متوجه جداشدنم از ردیف شده یا نه. همه لخت بودند پس تشخیص من از یک ابله دیگر کار سختی بود. سر راهم که کم‌کم داشتم خودم را از ردیف بیرون می‌کشیدم یکی از لباس‌هایی که همینطور زیر دست و پا ریخته شده بود و لگد می‌شد برداشتم تا وقتی رفتم بیرون تنم کنم. بین ردیف‌ها می‌دیدم آدم‌های بی‌اراده و مترسک مانندی که جوگیری باعث شده بود کارشان از رقاصگی بگذرد و خودشان را بزنند. یکی‌شان که خون از لابلای موهایش سرازیر شده بود روی صورتش، داشت با قمه کلّه یکی دیگر را تیغ می‌انداخت. خون، وحشت‌آورترین مایعی است که می‌توانست مرا دیوانه کند. چشمم افتاد به داوود خله که نگهش داشته بودند تو ردیف کسانی که باید قمه بزنند به سرشان. دلم برای قیافه بیچاره‌اش سوخت.

از ترس اینکه مبادا به من هم حمله کنند زودتر به قسمت تاریک سالن خزیدم. صدای بهم خوردن دندان‌هایم تمام مغزم را پر کرده بود. لباس را تنم کردم تا دیده نشوم ولی از بخت بد من لباس آستین نداشت. به هر بدبختی که بود به پشت سن رفتم. آنجا اتاقکی بود که نور لامپش از یک شکاف باریک بیرون می‌پاشید. دیده می‌شدند آدم‌هایی که نه «مَشت» بودند و نه عزاداری می‌کردند و نه حتی لباس مشکی تنشان بود. با حالت نشسته خودم را سمت اتاقک کشاندم. چند نفر نشسته بودند جلوی یک سری کامپیوتر و صفحه ال سی دی کوچک و صحنه‌های داخل سالن را نگاه می‌کردند. شنیدم که داشتند انگلیسی صحبت می‌کردند. اگر توی تمام درس‌هایم دانش‌آموز بی‌استعدادی بودم توی درس زبان تیز و بز بودم. تنها استعدادی بود که به خاطرش یادگرفتنش پول هیچ کلاسی را حرام نکرده بودم. تمام فیلم‌ها را بدون زیرنویس فارسی می‌دیدم و دلم می‌خواست یک روز از ایران بروم.

یکی‌شان که هدفون بزرگی روی گوشش بود گفت بهتر است به جای نورقرمز، چند دقیقه نور سفید به سالن بتابانند تا خون روی سر و کله‌شان دیده شود. آن یکی که گوشی میکروفون دار روی سرش بود گرای نقطه مورد نظر را داد و گفت تصویر با نمای بسته گرفته شود. یکی دیگر که شکم بزرگی داشت یک فحش انگلیسی داد و بعد دکمه را روی میز نگهداشت و توی میکروفون گفت: کافیه دیگه. ساکت‌شون کن و سگ رو معرفی کن. بگو همه‌شون عوعو کنند با صدای بلند.

از پشت پرده آن مراسم مسخره بیشتر از همه ترسیدم. اگر گیرم می‌آوردند تکه بزرگه گوشم بود. لعنت به من. لعنت. حداقل حرف سلمان را گوش می‌کردم کاش. اینجا اگر مرا می‌کشتند کسی خبردار نمی‌شد. اگر می‌مردم به احتمال زیاد اشی و ابی و بقیه‌شان به هم می‌گفتند: شتر دیدی ندیدی.

همانطور نشسته که سمت اتاقک خزیده بودم، به طرف در بسته‌ای که پشت سرم بود رفتم. از چرخاندن دستگیره دری که نمی‌دانستم به کجا باز می‌شود می‌ترسیدم. قلبم داشت از جاش درمی‌آمد. یادم آمد که مادرم همیشه می‌گفت: با خدا طوری صمیمی ‌باش که هر وقت هر چیز ازش خواستی بی‌درواسی بهش بگی. مطمئن باش خیلی جاها ممکنه هیچ کس همراهت نباشه و هیچ کس نتونه کمکت کنه ولی خدا می‌تونه.

همینطور که می‌خواستم دستگیره در را با گفتن«یا خدا، یا خدا کمکم کن» بچرخانم چشمم به یک سری کلاف سیم درهم برهم افتاد. برشان داشتم تا اگر لازم بود خودم را کارگر فنی جا بزنم. دستگیره را چرخاندم. پیش خودم گفتم: خدایا، تو منو از این مهلکه نجات بده، پای مادرمو می‌بوسم.

در باز شد به حیاط کوچکی که چند کامیون و وانت و ماشین سواری پارک شده بودند. یک عده‌ای هم دور و بر ماشین‌ها می‌پلکیدند. ذکر «خدایا کمکم کن» را زیر لب تکرار می‌کردم. چند نفری مرا دیدند. اگر بر می‌گشتم مشکوک می‌شدند بهم. اصلا برمی‌گشتم که چه؟ از دور چراغ خانه‌ها را می‌دیدم ولی از اتوبان و خیابان خبری نبود. نور افکنی که روی ماشین‌ها انداخته بودند اجازه نمی‌داد دورترها دیده شود. یکهو همینطور که خودم را خیلی عادی نشان می‌دادم، تیپایی به پشتم خورد. برگشتم. یکی گفت: اِ... ببخشید اشتباه گرفتم. شرمنده.

چشمم مانده بود به حلقه‌ای که توی گوشش انداخته بود. گفت: ببینم با کی اومدی؟ با کیایی؟

گفتم : من عضو گروه زورناهام. ابی ، اشی...

پسره گفت: آهان... ابی جوجه فوکولی، مسعود سگ سبیل و اینا. آره؟

و خنده مسخره‌ای کرد و اشاره کرد که: برو برو...

به بهانه دستشویی رفتن از سوله دور شدم. صدای رد شدن ماشین‌ها از دورترها می‌آمد. تپه کوچکی را بالا رفتم. جریان نورهای ریز چراغ ماشین‌هایی که از اتوبان دوردست دیده می‌شد هیجان زده‌ام کرد.

وقتی رسیدم در خانه، چراغ آشپزخانه روشن بود. هنوز صدای طبل بزرگ مسجد محل می‌آمد. روی برگشتن به خانه را نداشتم هر چند دلم لک زده بود برای مادرم. با اینکه کلید داشتم زنگ در را زدم. در باز شد. پله‌ها را با شرمندگی آرام رفتم بالا. هیچ پیش‌بینی‌ای برای روبرو شدن با مادرم نداشتم. فکرم کار نمی‌کرد. ولی دلم می‌گفت مادرم مرا خواهد بخشید. سرم پایین بود. یک آن نگاه کردم. مادرم آن وقت شب چادر و مقنعه نماز سرش بود و تسبیحش توی دستش. پابرهنه توی راهرو آمده بود به استقبالم. وقتی بغلم کرد متوجه شدم خیلی گریه کرده است. صدایش گرفته بود. دعوایم نکرد. همه‌اش می‌گفت: خدایا شکرت. بوی گل یاس می‌داد. زانو زدم و پایش را بوسیدم.

فردا صبح متوجه شدم روزی که برای برداشتن لباس و وسایل به خانه رفته بودم، طلاهای مادرم گم شده است!

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: