کد خبر: ۱۳۵۱
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

چند وقتی می‌شود صبح‌ها كه مي­خواهم بروم سركار، یادآوری وظايف روزانه­ «هوشی»، تبدیل شده به یکی از کارهای ثابتم. تازگي­ها، بايد كارهايش را دو سه بار گوشزد كنم تا چيزي را از قلم نيندازد. این چند هفته اخیر، انگار حواس­پرتي گرفته. اصلا رفتارش کلا عوض شده. اغراق نیست اگر بگویم در این اواخر، زمین تا آسمان با آن هوشی دو سال پیش فرق کرده. دیگر، آن خدمتکار ساده و حرف‌ گوش‌کنِ همیشگی، نیست که نیست.

امروز هم که از كلّه­ سحر، نه! راستش از نصفه شب، نشسته بود جلوي تلويزيون و مدام از اين كانال به آن كانال می­زد. این دیگر از آن کارها بود، ها. هوشی و تلویزیون؟ اصلا به چه دردش می‌خورد؟ او که خوراکش، این چیزها نیست. من که مانده‌ام سردرگم.

تمام طول شب، از بس که نور رنگ به رنگ تلویزیون، از لای درز در و بالای شیشه، افتاد توی اتاق و مدام چرخید روی صورتم؛ نتوانستم درست بخوابم و صبح با چشم‌های پُف کرده و سرِ سنگین و گیج و منگ بیدار شدم. به من بود که اصلا بیدار نمی‌شدم و تا لنگ ظهر می‌گرفتم می‌خوابیدم؛ ولی به من که نبود؛ باید می‌رفتم سر کار.

هنوز جلوی تلویزیون بود و تکان نمی‌خورد. هوشی را می‌گویم؛ خدمتکارِ مثلا تمام‌وقتم. انگشت نقره‌ای‌رنگ سیخ و صیقلی‌اش را گذاشته بود روی کنترل و کانال‌ها را بالا پایین می‌کرد. فقط خدا می‌داند دنبال چه چیزی می‌گشت؟! نگاه کردم به آشپزخانه. خوشبختانه چای دم کرده بود و حتی یک فنجان هم برایم پر کرده بود و گذاشته بود روی میز. این نشان می‌داد که حواسش هست که صبح شده و من بیدار شده‌ام و باید چای قبل از رفتن را بخورم. پس آن‌قدرها هم نزده جاده خاکی.

رفتم سر میز و نشستم آن طرف، طوری که بتوانم همزمان با خوردن چای، هوشی را هم زیر نظر بگیرم. لام تا کام حرف نمی‌زد و چشم‌های بی‌احساسش دوخته شده بود به تلویزیون. صدا را هم تا ته برده بود پایین و فقط تصاویر را تماشا می‌کرد. درکش نمی‌کردم. آخر بدون صدا، ساعت‌ها نشستن جلوی تلویزیون چه معنایی دارد؟ دنبال چیست، واقعا؟

چایم را خوردم. ولی چه چایی؟ نمی‌دانم خوب دم نکشیده بود یا آبش درست نجوشیده بود یا نه، خودش جوشیده بود؟ نمی‌دانم. از این چیزها سر رشته ندارم. هوشی هم البته سر رشته نداشت، ولی یاد گرفت. یاد گرفتنش هم برای این بود که من ازش خواستم. آن‌طور که یاد می‌آید، زیاد دوست نداشت یاد بگیرد؛ ولی بجایش، استعداد خوبی داشت. هنوز هم دارد. استعدادش را می‌گویم. کافی‌ست یکبار درست کردن یک چیز را یادش بدهی. یاد که گرفت، دیگر محال است فراموش کند. البته این یاد گرفتنی‌ها را لازم نیست حتما کسی یادش بدهم؛ از اینترنت هم که سرچ می‌کند و می‌خواند؛ کافی‌ست برایش. هوشی جان، توی کله‌اش که مثل من، مغز ندارد؛ کامپیوتر دارد. مغز کامیپیوتری‌اش، از ساعت هم بهتر کار می‌کند. فقط باید به موقع شارژ شود تا خاموشی سراغش نیاید. آن را هم که خدا را شکر، خودش به موقع، دست به کار می‌شود و زحمتش را به گردن من نمی‌اندازد.

چای که خوردن نداشت، بلند شدم تا دیر نشده لباس بپوشم و به کارم برسم. بروم توی اداره و، با صبحانه و پس و پیشش، دو سه تا چایی بخورم و تلافی کنم این یکی را.

رفتم اتاق و دو دقیقه‌ای، لباس پوشیده، آمدم بیرون و کیفم را از روی میز گوشه پذیرایی برداشتم. یک نگاه کوتاه، تویش انداختم که چیزی کم و کسر نباشد و رفتم طرف در. هوشی اما انگار نه انگار که دارم می‌روم. خودم به حرف آمدم و گفتم: «هوشی! من دارم می‌رم.» حرکتی نکرد. گفتم: «کاری نداری؟» صدایش در نیامد. بلند، صدایش کردم. برگشت و نگاهم کرد. گفتم: «یادت نره کارای امروز رو.» اشاره کردم به آشپزخانه و گفتم: «ظرف‌هاي شام رو مي‌شوري ... اون لباس­هاي كنار ماشين لباس‌شويي رو یادت نره ... مي‌ندازيشون توي ماشين ...» کمی فکر کردم که دیگر چه کاری برای آن روز هست؟ ولی چیز بیشتری یادم نیامد. انگار هوشی هم منتظر بود ببیند چیز دیگری از دهانم خارج می‌شود یا نه؟ ولی نه. دریغ از یک واو خالی. هیچ چیزی یادم نیامد. کفشم را که برداشتم، برگشتم توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «خداحافظ» می‌خواستم به بهانه خداحافظی، روان پریشانش را کمی بکاوم، بلکه از کارش سر در بیاورم.

عجب اتفاقی! انتظارش را نداشتم. تا خداحافظی کردم، چشم‌های بی‌حسش انگار، برق زد. اگر آدم بود می‌گفتم، گل از گلش باز شد. چون بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد و از جایش بلند شد و با احترام گفت: «به سلامت.» رفتم بیرون. هنوز در را نبسته بودم که حرفم یادم افتاد. سرم را تو کردم و گفتم: «راستی هوشی جان، شام هم كوفته درست مي­كني. دستور پختش روي ميز آشپزخونه­ست. چند شب پیش از اینترنت گرفتم.»

انگار وا رفت. ولی حرفی نزد. ولی دیدم که کنترل تلویزیون را آرام و بی‌صدا انداخت روی مبلی که از رویش بلند شده بود و زل زد کف زمین. اگر صورت آهنی و براقش، می‌توانست چین بخورد، نمی‌دانم کدام اجزا، به کدام سمت چین می‌خوردند؟ یعنی ابروهایش می‌رفت توی هم؟ یا لب‌هایش به طرف بالا، قوس برمی‌داشت؟ یا این‌که نه، لب‌هایش غنچه می‌شد و پشت لبش جمع می‌شد و دماغش چین می‌خورد؟ همه این‌ها، بستگی داشت به حال روحی‌اش و آدم بودنش. ولی خب، چه می‌شد کرد؟ هوشی با همه مزایای هوشی بودنش، همان صورت بی‌حس و حالی را داشت که همیشه داشت.

همان‌طور داشتم نگاهش می‌کردم. چیزی نگفت و کاری نکرد. منتظر عكس­العملش بودم؛ ولی دیگر داشت دیرم می‌شد و جای وقت تلف کردن نبود. داد زدم: «هوشی!»

برگشت و بِرّ و بِرّ ، با آن دو گوی سیاه بي­احساس، نگاهم كرد. گفتم:‌ »شنيدي چي گفتم؟»

آرام و زیر لب گفت: «بله.»

دست به كمر گفتم‌:‌ «اگه شنیدی. يه بار بگو، مطمئن شم.»

گفت:‌ »ظرف ... لباس ...» و ساکت شد.

گفتم: «خب؟ بعدش؟»

یک چیزی توی صورتش بود که انگار اکراه دارد از جواب دادن. آخرش به زور، کلمات را از دهانش فرستاد بیرون: «شـ ... شـ ... شـا ... م»

رفتارش، دو دلم کرد در رفتن یا ماندن. ولی چه جای تردید؟ سر کار رفتن که شک بردار نیست. برای این‌که کمی، خیال خودم را راحت کنم، آمدم تو و رفتم کنارش و دستی روی سر کچلش کشیدم و گفتم: «آفرين پسر خوب.» با آن قد یک متری‌اش، بی‌حرکت و آرام ایستاده بود و هیچ عکس‌العملی، نشان نداد. مقدار شارژش را چک کردم. اوه! هشتاد و پنج درصد. پس در حال خاموش شدن نبود؛ ولی پس چرا دیر، واکنش نشان می‌داد؟ نکند ویروسی شده باشد؟ شاید هم بعضی قطعاتش نیم‌سوز شده! وای، این یکی کابوس است برایم؛ قطعه که به این راحتی گیر نمی‌آید.

ساعت، هفت را گذشته بود و وقت رسیدگی به وضعیت هوشی نبود. از خودش پرسیدم: «خوبی هوشی؟» جواب داد: «تشکر.»

پرسیدم: «مشکلی نداری؟» گفت: «سپاس.»

همین جواب‌ها نشان می‌داد مشکلی ندارد. وقتی سیم‌هایش قاطی بکند، یا پرت و پلا می‌گوید یا جواب‌هایش یکنواخت می‌شود؛ ولی الان، نه تنها جواب نامناسب نداد؛ بلکه از دو کلمه مترادف غیر تکراری هم استفاده کرد و همین یعنی نشانه سلامت.

با خیال راحت ‌رفتم طرف در كه يكهو يادم افتاد مهم­ترين كار امروز هوشی را فراموش كرده­ام. نکند تازگي­ها حواس­پرتي هم مسري شده که چیزی به این مهمی را یادم رفته.

از همان دم در گفتم:‌ «هوشی! داشت یادم می‌رفت.» کنجکاو نگاهم کرد. یک چیزی توی چشم‌هایش بود. شاید چیزی توی مایه‌های ته‌مانده‌ای از امید. نمی‌دانم. گفتم: «هوشی جان. تايپ. تايپ يادت نره.» با حرفم، چشمش از برق زدن افتاد. گفتم: «سی تا برگه، روي ميز تحریره. تا شب تمومش كن، خب؟» باز هم جواب نداد. فقط به در اتاق نگاه کرد.

در آپارتمان باز بود و نمي­توانستم داد بزنم، آهسته گفتم: «هوشی! شنيدي؟»

سرش را برگرداند طرفم و نگاهم كرد. توی نگاهش، چیزی بود که يك­آن ترساندم.

گفت: «ظرف، لباس، تايپ ... شـ ... شـ ... شـام ...»

گفتم: «آفرين، پسر خوب. پس بدو که وقت كمه. تلويزيون دیگه برای امروز کافیه، خب.»

رفت طرف تلویزیون و سیمش را از پریز کشید. از حرف­ گوش­كني­اش خوشم آمد. لبخندي زدم و گفتم: «خداحافظ.» و چون خيلي دير شده بود، منتظر جوابش نماندم.

پله­ها را دو تا يكي پايين رفتم. آن قدر خوشحال بودم که حتی زیر لب آواز هم می‌خواندم. رسیدم سر کار و اول از همه دو تا چای تازه‌دم نوش‌جان کردم و بعدش هم برای صبحانه، نان سنگک تازه و پنیر خوردم و جان گرفتم و بعدش هم که معلوم است دیگر: کار و کار و کار.

در طول روز، هر از گاهي، ياد هوشی و رفتار و اخلاق جدید و عجیبش می‌افتادم؛ از همه بیشتر هم آن نگاه ترسناكش جلوی چشمم می‌آمد و نگرانم مي­کرد.

يادم هست كه آن اوایل، خيلي مايل نبودم هوشی در آپارتمان استيجاري­ام حضور داشته باشد؛ ولي آقا سیامک، آن­قدر از مزاياي متعدد حضور هوشی و کاربردهایش گفت كه آخرش قبول كردم. با قبول هوشی، انصافا از تنهايي درآمدم. از دست بعضی كارها هم خلاص شدم. کار با انواع دستگاه‌ها را خوب بلد بود. کلا با هر چیزی از جنس خودش، خوب کنار می‌آمد: کامپیوتر، ماشین لباس‌شویی، هود، جاروبرقی، تلویزیون، مایکروویو، سشوار و چیزهای مشابه. این اواخر، آشپزی را هم شروع کرده و مدت کوتاهی می‌شود که از دست فست‌فود و نیمرو، راحت شده‌ام. از هفته‌ای یک شب، شروع شد و الان شده هفته‌ای سه شب شامِ هوشیانه. درست است که برای این‌ چیزها برنامه‌ریزی نشده؛ ولی وقتی ازش خواستم، اطاعت کرد و چون و چرا نکرد. البته نمی‌دانم چون و چرا کردن بلد است و چیزی نمی‌گوید یا بلد نیست. شاید هم بلد باشد بگوید: «نه، نمی‌کنم» چون راستش گاهی احساس می‌کنم آشپزی را زورکی انجام می‌دهد. نمی‌دانم. شاید ناراضی باشد. این هم یکی از آن چیزهای عجیب درباره هوشی. آخر، روبات هم مگر احساس دارد که بشود گفت کاری مطابق میلش هست یا نیست؟ چه می‌دانم. گاهی، رفتارش عجیب می‌شود. شاید هم این‌طور برنامه‌ریزی شده که بعضی کارها را دوست نداشته باشد؛ ولی در صورت درخواست صاحب‌کار، انجام بدهد.

با همه این حرف‌ها، مهم­ترين نقطه­ قوتش، همان توانایی کار با كامپيوتر است. راستش غافلگير شدم وقتي ديدم چقدر خوب تايپ مي­كند، انتظار اين يكي را نداشتم. واقعا هوشی، همه ­چيز تمام است و بخاطر همین تایپ هم که شده، حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دست بدهمش. انصافا اين مدتی که پیشم آمده، خيلي كمك­دستم بوده و حالا كه به مرحله­ نگارش پايان‌نامه رسيده­ام؛ واقعا حضورش برایم حياتي­ شده. درست است که از نظر كار فكري و پژوهشي، نمي­تواند كمكي بكند؛ ولي همان تايپ، كمك خیلی بزرگي­ برای من است. وقتي يادم مي­­آید كه شهر را زير پا می‌گذاشتم و حتی یک تايپيست دو انگشتی هم پیدا نمی‌کردم که بعد از دو ساعت این ور و آن ور کردن کاغذهای دست نویسم، لب و لوچه‌اش را آویزان نکند و نگوید: «شرمنده! ما چشمامونو از سر راه نیاوردیم برا خوندن این خرچنگ قورباغه‌ها!» و هیچ‌کس حتی با دستمزد بالاتر هم حاضر نمی‌شد يكی دو صفحه از متن پايان‌نامه­‌ را تايپ كند؛ باید هم حالا، حضور هوشی و توانایی‌هایش را غنیمت بزرگی بدانم.

یادم می‌آید روزهای اول، با ترديد و شايد هم اكراه، در آپارتمانم پذيرفتمش؛ آن هم به ­صورت آزمايشي و برای حداکثر دو هفته. ولي دو سال است که آن دو هفته، مدام با خواست من تمدید می‌شود و من حتي براي بعد از دفاع از پایان‌نامه‌ام هم خيال­پردازي‌ها کرده‌ام: حتما قبول دارید که داشتن يك خدمتكار همه­كاره­ بيست و چهار ساعته در خانه­ يك مرد، قطعا بايد آن خانه را خانه­اي رويايي براي همسر آن مرد بكند. آن وقت خانم خانه می‌تواند با خیال آسوده، فقط مدیریت کند و خدمتکار فلزی، همه کارها را برایش انجام بدهد. در این دوره و زمانه، شاید بعضی خانم‌ها با کله استقبال کنند از این موضوع. آن وقت می‌توانند وقت بیشتری را در فضای مجازی بگذرانند و دنیای واقعی و کارهای وقت‌گیر و مشکلش را بسپارند به جان‌سخت‌هایی مثل هوشی. پس حضور هوشی از این نظر هم، يك امتياز بزرگ است و مي­تواند من را کم کم به پايان دوران مجردی، نزدیک کند. فکرش را که می‌کنم، می‌بینم درسم هم كه به ­زودي تمام مي­شود. آن وقت شاید با مدرک بالاتر، ارتقای شغلی هم پیدا بکنم؛ شاید هم اصلا اين كار نيم­بند فعلي را ول كنم و يك شغل دندان­گير با يك عنوان دهان­پُركن پيدا كنم و به مادرجانم بگويم: «يه عروس خوب براي پسر عزيزت پيدا كن که دیگه وقتشه.» مي­دانم كه خیلی وقت است انتظار شنيدن این جمله را مي‌كشد.

تمام طول روز و در کنار راه ­انداختن ارباب ­رجوع­هاي مختلف، فراز و فرودهاي اين دو سال آخر را هم پیش خودم مرور می‌کنم. من و هوشی، فقط صاحب‌خانه و خدمتکار نیستیم. هوشی، واقعا برای من بیشتر از یک دستگاه هوشمند، ارزش دارد. هوشی، یخچال نیست. تلویزیون نیست. حتی هوشی یک کامپیوتر خشک و خالی نیست. هوشی، بالاتر از این حرف‌هاست. هوشی حرف می‌زند و تعامل می‌کند با من؛ در عین حال، کاملا هم بی‌آزار است. هوشی، یک روبات انسان‌نمای کوتاه‌قد است که حرفم را گوش می‌کند و جوابم را می‌دهد و کارهایم را انجام می‌دهد و هیچ توقعی هم ندارد. حتی مزدی هم نمی‌گیرد. فقط برق مصرف می‌کند و خودش را شارژ می‌کند، همین.

روز کاری با همه سختی‌هایش تمام ‌شد و وقت برگشتن به خانه دنج و راحتم، رسید. از پله‌های آپارتمان می‌روم بالا و می‌رسم جلوی در. هم­زمان كه كليد را در قفل مي­چرخانم، به چند چيز فكر مي­كنم: یعنی بوي خوش كوفته، خانه را برداشته و به زودي عطرش، دماغم را پر می‌کند؟ هوشی یعنی چه کار می‌کند؟ شاید در حال اتوكشي لباس‌هایی باشد که صبح شسته و بوي آزاردهنده اتو، خانه را پر كرده. شايد هم چند ساعت پیش اتوکاری کرده و الان مشغول تايپ است. اصلا از کجا معلوم؟ شايد هم پسر زرنگي بوده و همه­ كارها، ساعت­ها قبل تمام شده و باز هم كنترل به ­دست، جلوي تلويزيون، سيخ نشسته و مشغول کانال به کانال کردن است. از آن هوشی که صبح دیدم، اصلا بعید نیست.

در را باز می‌کنم و می‌پرم تو. آپارتمان، تاریک است. یعنی چه؟ برق که تا دم در بود، اینجا که رسید، تمام شد؟! این اولین نشانه بد. یعنی باز هم هوشی بُغ کرده و نشسته یک گوشه؟ وای خدای من! نه! خسته شدم از بی‌حرفی‌هایش. تلویزیون هم که خاموش است. چه بوی افتضاحی توی خانه پیچیده. وای خدا. برق را روشن می‌کنم و می‌دوم آشپزخانه. بوی غذای جزغاله، همه جا را برداشته و من تازه دارم می‌فهمم. کل خانه، آشپزخانه هم از همه جا بدتر، بوی قابلمه سوخته و گوشت ذغال شده و رب ته گرفته و چربی و ادویه و سبزیجات سوخته می‌دهد. می‌روم سر اجاق و در قابلمه را برمی‌دارم. یک گلوله سیاه، ته قابلمه سیاه‌شده، دیده می‌شود که باید بازمانده کوفته‌ای باشد که قرار بود امشب نوش‌جان کنم مثلا. اجاق را خاموش می‌کنم و درب بالکن و پنجره‌ها را کامل باز می‌کنم. نور آشپزخانه می‌افتد به بالکن. صدا می‌زنم: «هوشی؟» جوابی نمی‌آید. سرم را می‌برم بیرون تا کمی نفس بگیرم. چشمم می‌افتد به طناب لباس‌ها. هوشی، لباس‌ها را شسته و پهن کرده روی طناب؛ ولی لباس‌ها، این‌جا و آن‌جا توی بالکن، پخش و پلا شده‌اند. انگار یادش رفته با گیره، محکم‌شان کند به بند. بر می‌گردم تو. چشمم می‌افتد به سینک ظرفشویی که پر از ظرف‌های نیم‌شسته است. خوب است که حالا شیر آب را بسته.

باز صدا می‌کنم: «هوشی؟» جوابی نمی‌آید. یعنی کجا رفته؟ سابقه نداشته بدون من جایی برود. آخر یک روبات به تنهایی کجا ممکن است رفته باشد؟ مگر اصلا جایی را بلد است؟ آپارتمان را می‌گردم: پشت مبل‌ها، توی کابینت‌ها، توی کمد دیواری، کنج حمام. نخیر، نیست که نیست. اگر بگویم آب شده و رفته زیر زمین، اغراق نیست. غیبش زده و هیچ گزینه‌ای برای مقصدش هم به فکرم نمی‌رسد. روبات‌ها که کس و کاری ندارند تا قهر کنند بروند پیشش. اصلا چرا باید قهر کند؟ می‌روم اتاق. آخرین جایی که هنوز نرفته‌ام. برق، خاموش است و کامپیوتر، روشن. برق را روشن می‌کنم و می‌روم جلو. آن پشت افتاده. هوشی را می‌گویم. صدا کردن هم فایده‌ای ندارد. شارژش را چک می‌کنم: صفر. بیچاره هوشی! آن‌قدر سرش شلوغ بوده که یادش رفته خودش را بزند به برق. برگه‌هایی که برای تایپ امروزش کنار گذاشته بودم، همان‌طور دست نخورده باقی مانده. یک کلیک می‌کنم و صفحه مانیتور روشن می‌شود و صفحه ورد، جلویم نمایان می‌شود. صفحه پُر است از فقط یک جمله: «من آشپزی دوست ندارم.»

دست می‌کشم به کله براق و کچل روباتی‌اش. مثل این‌که باید دوباره بروم سراغ فست‌فود. شاید هم وقتش رسیده مادرجان، عروس کدبانویی بیاورد برای پسرش؛ عروسی که آشپزی را دوست داشته باشد. همان‌جا به خودم قول می‌دهم که دیگر کسی را مجبور به کاری نکنم که دوست ندارد؛ چه آدم باشد و چه روبات باهوشی مثل هوشی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: