کد خبر: ۱۳۵۰
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۷
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....

برای مدتی در میان یک خانواده شلوغ و پرجمعیت بودم که از این بحث‌های داغ عروس و خواهرشوهری و مادرشوهری در این خانه به وفور یافت می‌شد... البته طبیعی است که وقتی در یک خانه چندتا خواهرشوهر با اخلاق‌های عجیب و غریب باشد حتما ماجراهای عجیب و غریب هم اتفاق می‌افتد. البته عروس خانواده‌ شهین خانم بودن هم خیلی سخت بود و من به مینوخانم عروس این خانواده حق می‌دادم که همیشه گیج و ویج باشد و نداند باید چطور با این خانواده رفتار کند.

نه اینکه مینوخانم عروس بدی برای خانواده شهین خانم باشد اما خانواده شهین خانم یک مدلی بودند که مینوخانم همیشه در هر شرایطی آدم بده به نظر می‌رسید. یعنی در آن مدت که در آن‌جا بودم می‌دیدم مینوخانم همان کارهای منطقی آدم‌های منطقی را انجام می‌دهد. آدم‌های منطقی کارهای منطقی در طول زندگی‌اش در مدتی که من در آنجا بودم انجام می‌دادند را انجام می‌داد اما متأسفانه بازخوردهایی که او می‌گرفت زمین تا آسمان با بازخوردهایی که آدم‌های دیگر می‌گیرند متفاوت بود .

برای نمونه می‌توانم به خاطره آن روزی اشاره کنم که مینوخانم عروس خانواده در یک اقدام انسان‌دوستانه به خانه شهین خانم رفته و پس از آنکه از مشکلات آن‌ها سر درآورد، دخترها را راهنمایی کردم که برای حل مشکل پیش آمده و احقاق حق اینکه کدام یک از برادرانشان را با خودشان به سفر ببرند چه کاری انجام دهند... البته من نمی‌دانستم کمکی که مینو در حق آن‌ها می‌کند، کمکی است که به خراب کردن اوضاع خودش در خانواده آن‌ها منجر می‌شود. یعنی وقتی مینوخانم با سه خواهرشوهرش روبرو شد که غصه‌دار بودند و مشکل‌شان این بود که فقط یکی از برادرهایشان را می‌توانند با خودشان به سفر اردویی ببرند، سعی کرد مشکل آن‌ها را به عاقلانه ‌رین شکل حل کند.

مینوحانم درست زمانی به خانه آن‌ها رسید که مهتا و مهسا و محیا در حال گیج زدن برای این بودند که چرا باید فقط یک نفر همراه داشته باشند و با خودشان به اردو ببرند و در میان شهیاد و میلاد نمی‌توانند انتخاب درستی داشته باشند و از آنجا که مینوخانم فکر می‌کرد باز هم می‌تواند با همفکری نشان بدهد عروس خوبی برای آن‌هاست سعی کرد آن‌ها را راهنمایی کند. اول در این حد که روبرویشان نشست و بی‌مقدمه گفت:

میلاد را ببرید!

هر سه نفر آن‌ها گفتند:

ـ چرا میلاد!؟ شهیاد ناراحت می‌شود!

گفت‌:

ـ خب شهیاد را ببرید!

بازهم هر سه نفری گفتند:

ـچرا شهیاد؟ میلاد ناراحت می‌شود!

و اینطوری شد که او تصمیم گرفتم از راه دیگری وارد شود. یعنی به طور فلسفی قضیه را مورد تحلیل و بررسی قرار داد. رو به آن‌ها ایستاده وگفت:

پیشنهادی برایتان دارم! باید یک فکر اساسی کنید!

مهیا سری تکان داد و گفت:

ـ پیشنهاد خوبی است! ما نمی‌دانستیم که لازم است فکر اساسی کنیم.

هر سه نفر خندیدند و مینوخانم آهی کشیده و گفت:

ـ اگر می‌خواهید کمکتان کنم، خوب گوش کنید!

مهتا از جای خودش بلند شد و گفت:

ـ چند ساعت است که نشستیم و به نتیجه نرسیدیم... هروقت تصمیم‌تان را گرفتید به من بگویید!

می‌خواست برود که مینوخانم گفت:

ـ نه هر سه تان باید باشید و هر سه یک ورق و خودکار بیاورید!

آن‌ها در کمال بی‌میلی به همدیگر نگاه کردند... یکی گفت ما مشکل داریم، شما از ما ورق و کاغذ می‌خواهید؟! مگر می‌خواهیم اسم فامیل بازی کنیم. یکی هم گفت من از کاغذبازی اداری بدم می‌آید... اما بالأخره با اصرار مینوخانم کاغذ و خودکار آوردند و مینو خانم هم گفتم :

ـ حالا خیلی دقیق و راحت از شما می‌خواهم که بنشینید و معایب و مزایای میلاد و شهیاد را با جزییات کامل روی کاغذ بنویسید!

مهسا نگاهی به او کرد و با خشم گفت:

ـ مگر آن‌ها کالا هستند که معایب و مزایایشان را بنویسیم! این دیگر چه روشی است؟!

مینوخانم گفت:

ـ منظورم این است که نقاط قوت و ضعف آن‌ها را بنویسید و بعد تصمیم بگیرید که با کدامشان در سفر بیشتر خوش می‌گذرد!

آن سه نگاهی به هم انداختند و حرف مینوخانم را بعد از لحظاتی تأیید کردند و چنان نگاهش کردند که من از آن نگاه فهمیدم یعنی از مینوخانم بعید است چنین فکرهایی به ذهنش برسد! ولی به هرحال کاری بود که از دست او برمی‌آمد و او هم انجامش داد. هر سه مثل آن‌که برگه امتحاناتشان را جواب می‌دادند سر در کاغذ فرو کردند و مشغول نوشتن شدند... میلاد و شهیاد هم فارغ از اتفاقاتی که در حال افتادن بود، سرگرم تماشای فوتبال بودند مینوخانم هم خوشحال بود که توانسته همزمان دل سه خواهرشوهر نوجوانش را به دست بیاورد ولو اینکه به نرفتن سفر یکی از برادرشوهرهایش بیانجامد. شهین خانم هم خوشحال از این‌که دخترانش برای اولین‌بار در حال رسیدگی به درس و مشقشان هستند، خودش سفره شام را چید و عروسش را هم با لبخند ورانداز کرد مینوخانم هم خوشحال از این ماجرا نفس آسوده‌ای کشید. آن سه پس از بحث و بررسی با هم به این نتیجه رسیدند که میلاد بهتراست همسفرشان بشود و دلایل‌شان هم این بود که با اینکه میلاد موقع غذا خوردن صدا از دهانش درمی‌آورد و روی اعصاب آدم راه می‌رود اما در آوردن وسایل سنگین تبحر دارد و بدون آن‌که اعتراض کند، خواهرهایش را تا هرجا بخواهند همراهی می‌کند.

اما شهیاد با اینکه خیلی خوب خرج می‌کند ولی عادت بدی که دارد این است که آن‌ها را از زیاد گشتن و بیرون ماندن منع می‌کند و تا وسیله‌ای را از زمین بلند می‌کند غرغر کردن می‌زند. پس در نتیجه میلاد با اینکه اخلاق های بد هم دارد ولی از شهیاد بهتر است!

مینوخانم هم خوشحال از این‌که آن‌ها را در انتخابشان راهنمایی کرده و داوطلب شد که خودش خبر را به میلاد بگوید... زمانی میلاد خبر را شنید دوبار بالا پرید و گفت:

ـ من می‌دانستم همه هوادار من هستند! از اول می‌دانستم من را انتخاب می‌کنید!

بعد هم کاغذها را در دست خواهرانش دید و گفت:

ـ آنها چیست ؟

مهتا دستپاجه شد و گفت:

ـ اینها رمان هستند ما داریم یک رمان می‌نویسیم!

میلاد خم شد و کاغذ دست مهسا را دید و گفت:

ـ هر سه نفری با هم یک رمان می‌نویسید؟ ولی اسم من روی کاغذ بود! خودم با چشم خودم دیدم.

مهتا آمد قضیه را درست کند و گفت:

ـ بله اسم پسری که در این رمان می‌آید، میلاد است!

میلاد چشم‌هایش درشت شد و گفت:

ـ چطور می‌شود که هرسه نفری یک رمان بنویسید؟ آن هم به اسم میلاد !؟ اصلا می‌خواهم قصه‌تان را بشنوم!

مهیا کاغذهایش را پنهان کرد و با ترس گفت:

ـ بگذارد تمام بشود بعد برایت می‌خوانیمش!

مهسا گفت:

ـ من هنوز مطلب زیادی ننوشته‌ام! نوشته‌های من خیلی خام است... به درد شنیدن نمی‌خورد.

میلاد خم شد و دست‌نوشته او را نگاه کرد و گفت :

ـ دروغ می‌گویی کاغذت سیاه است... خیلی چیزها نوشته‌ای! تازه اسم شهیاد هم در آن نوشته شده است!

اینجا بود که شهیاد هم با اخمی که به پیشانی داشت مداخله کرد و گفت:

ـ من را که نمی‌خواهید ببرید . چرا اسم من هم در کاغذ است؟

میلاد گفت:

ـ بله خودم اسم خودم و تو را روی ورق‌هایشان دیدم!

مینوخانم که رنگ و رویش پریده بود و می‌ترسید دوباره این وسط همه چیز بر سر او بشکند، گفت:

ـ چیزی نیست من هم در جریانم این یک داستان شبیه فیلم‌های هندی است. میلاد و شهیاد دو برادر هستند که بعد از سال‌ها همدیگر را پیدا می‌کنند و از روی خال هم می‌فهمند که برادر هستند!

میلاد گفت:

ـ عجب! یعنی شما هم در جریان این رمان نویسی هستید؟

شهیاد گفت:

ـ احیانا شهیاد برای بردن بار غر می‌زند؟!

اینجا بود که فهمیدم شهیاد از روی دست مهسا کاغذش را خوانده است. مهسا سرش را پایین انداخته و دنبال راه چاره بود که یک‌دفعه شهیاد به طرف او حمله کرد تا کاغذش را از دستش بقاپد. میلاد هم از آن طرف... دخترها می‌دویدند و برادرها دنبالشان. شهین خانم آمد و داد زد:

ـ چه خبر شده است؟ جلوی عروس این آبروریزی‌ها چیست!؟

مینوخانم نمی‌دانست باید مداخله کند یا از خانه بیرون بزند که شهین خانم مثل مدیر مدرسه‌ای داد زد:

ـ چه خبر شده است؟

میلاد گفت:

ـ این‌ها درباره ما چیزهای بدی نوشته‌اند!

مهسا گفت‌:

ـ دروغ می‌گوید ما رمان نوشته‌ایم!

شهین خانم گفت:

ـ‌کاغذ را بدهید ببینم!

مهیا و مهسا و مهتا به هم نگاه کردند... شهین خانم حرفش را بار دیگر تکرار کرد و کاغذها را با ژست یک ناظم خشنی از دست‌شان گرفت و بعد هم عینکش را زد و شروع به خواندن کرد!

میلاد موقع آدامس جویدن دهانش صدا می‌دهد!

شهیاد وقت حرف زدن صداش گوش‌خراش است!

شهیاد بد سفر است!

خلاصه آن‌که بلوایی میان آن‌ها برپا شد که نگو و نپرس... و شهین خانم داد زد:

این مسخره بازی‌ها را از کجا یاد گرفته‌اید؟

و هر سه گفتند:

ـ زن داداشمان یاد داد!

شهین خانم هر سه نفرشان از رفتن به سفر منع کرد و با تخلف حادثه‌ساز مینوخانم نیز به صورت قانونی برخورد شد و جریمه‌اش را این نوشتند که تا اطلاع ثانوی از رفتن به خانه شهین خانم و روبرو شدن با اعضای آن خانه محروم شود.... من هم از ترس جریمه شدن فقط زیر لب گفتم: امان از دست این خانواده...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: