فاطمه اقوامی
پسر جوان سرش را پایین انداخته و آرام و شمرده حرف میزند... دختر جوان هم کمی آن طرفتر با حجب و حیا نشسته و همانطور که چادر زیبای گلدارش را روی سر مرتب میکند به حرفهای پسر جوان با دقت گوش میدهد و آنها را در ذهنش تجزیه و تحلیل میکند... هر از گاهی هم سؤالی از پسر جوان میپرسد... این چندمین جلسه است که در کنار هم نشستهاند و حرف میزنند... حالا دیگر نوبت آن است دختر نظر نهاییاش را اعلام کند... و این سختترین قسمت ماجراست... گرفتن یک تصمیم بزرگ برای انتخاب همراه زندگی... آن هم همراهی که گفته نمیتواند همیشه باشد... همراهی که هدفهای بزرگ در سر دارد و دنبال شریک میگردد برای یک تجارت و معامله پر سود... نگاه مصصم دختر حکایت از آن دارد که این راه را با تمام فراز و نشیبهایش شناسایی کرده و تصمیم گرفته با تمام سختیهای آن کنار بیاید تا خودش را شریک کند در سود آن تجارت بزرگ... خلاصه بله را میگوید و راه آغاز میشود... راهی که به آسمان ختم میشود...
این روایت کوتاهی بود از قصه زندگی افرادی که در همین دور و بر ما زندگی میکنند... زندگیهایی که شاید عمرشان زیاد نباشد ولی عمق و ژرفایش اعجابانگیز است... درست مثل زندگی مشترک شهید «جواد اللهکرمی» و همسرش ... خواندن روایت شیرین این زندگی را از دست ندهید...
یک مهمان خاص
من فرزند آخر خانواده هستم و مادرم میگفتند این دختر آخرم هست و عجلهای نداریم او را زود به خانه بخت بفرستیم. به خاطر همین هر کس برای خواستگاری زنگ میزد، او را جواب میکردند. تا اینکه یکی از دوستان خانواده اللهکرمی را برای خواستگاری معرفی کردند. وقتی تماس گرفتند خواهرم با مادرم صحبت کرد و گفت: قرار نیست هر کس به خواستگاری میآید جواب مثبت به او بدهیم، تا مورد مناسب انتخاب شود ممکن است چند سالی طول بکشد. مادرم برای پذیرش این مسأله استخاره کردند که آنقدر جوابش خوب و آرامبخش بود دیگر مخالفتی نکردند. یادم میآید در جواب استخاره آیه 16 و 17 سوره مبارکه حجر آمده بود که میفرماید:«به يقين ما در آسمان برجهايى قرار داديم و آن را براى کسانی که نگاه میکنند زینت بخشیدیم و آن را از هر شیطان رانده شدهای حفظ کردیم.» در توضیح هم گفته بودند خیلی خوب است و حتما اقدام کنید. خلاصه با توجه به این استخاره قرار شد خانواده اللهکرمی به خواستگاری بیایند.
نمیخواستم شرمنده حضرت زهراسلام اللهعلیها بشوم
از همان جلسات اول آقا جواد از کارش گفت و توضیح داد که باید به مأموریت برود که گاهی این مأموریتها طولانیمدت است. با آنکه خانواده ما خانواده مذهبی و انقلابپی بودند اما تجربه چنین شرایط کاری را در خانواده نداشتیم وقتی من این موضوع را در خانواده مطرح کردم پدر و مادرم نظرشان این بود که زندگی در این شرایط بسیار سخت است. خواهران هم به من مشورت دادند که باید کامل فکرهایم را بکنم و اینطور نباشد که الان قبول کنم و بعد در زندگی نتوانم سختیهایش را تحمل کنم.
این مسأله برای من چالش بزرگی را ایجاد کرد. سعی کردم به این جواب این سؤال برسم که وظیفه من در چنین شرایطی چیست؟ خیلی فکر کردم و اینطور به ذهنم آمد که ایشان پاسدار هستند و در راه نظام و انقلاب فعالیت میکند. احساسم این بود که در واقع یک سرباز امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف به خواستگاری من آمده است. به این فکر کردم که اگر آن دنیا حضرت زهراسلاماللهعلیها بگویند سرباز ما برای خواستگاری آمده بود وشما او را رد کردی و نتوانستی کمی سختیهایش را تحمل کنی، من جوابی ندارم بدهم و واقعا شرمنده میشوم.
تمام این مطالب و فکرها و دلایل را یادداشت میکردم. نوشته بودم چطور یک زندگی پر از اضطراب برای خدا را با یک زندگی آرام برای خودم عوض کنم؟ حتی به شهادت ایشان هم فکر کردم. با خودم گفتم ایشان پاسدار هستند و به هر حال مأموریتهایشان خطرات خاص خودش را دارد. حالا اگر شهید بشوند، من چطور میخواهم این سختیها و تنهاییها را ادامه بدهم؟! اما آیات جهاد و شهادت را در ذهنم مرور کردم. خداوند در جایی میفرماید «وقتی جنگ میشد یک عدهای میرفتند و شهید میشدند، برادرانشان میگویند اگر به حرف ما گوش میدادند و نمیرفتند، شهید نمیشدند.» آنوقت خدا میفرماید: «اگر راست میگویید مرگ را از خودتان دور کنید.» یا در جای دیگری آمده است: «اگر آن کسانی که در جنگ کشته شدند، نمیرفتند ما آنها را زمانی که مرگشان فرا برسد حتی اگر در دژ محکمی خودشان را پنهان کرده باشند آن لحظه آنها را بیرون میکشیم و میآوریم در همان نقطه و کشته میشوند.» به همه اینها فکر کردم و این طور نتیجه گرفتم که عمر دست خداست. معلوم نمیکند شاید من ایشان را جواب کنم، بعد با یک آدم که کار آرام و بیدغدغهای دارد، ازدواج کنم اما همان اول زندگی او را از دست بدهد بعد خداوند بگوید ترسیدی کسی را که در راه ما فعالیت میکند، قبول کنی. حالا اینطور به تو نشان دادیم.
بعد از همه این فکرها، در آخر به مادرم گفتم: من در زمان انقلاب و جنگ نبودم و خدمتی به انقلاب و نظام نکردم. دوست دارم به این طریق و با تحمل سختیهای زندگی یک پاسدار کاری انجام داده باشم و در نهایت تمام شرایط این زندگی را پذیرفتم و جواب مثبت دادم. تمام موارد و دلایل این پذیرش را هم یادداشت کردم که اگر بعدها در اثر فشار زندگی فراموشم شد، آنها را به یاد بیاورم.
یک شب به یادماندنی
خلاصه من و آقا جواد در آبان ماه 1385 عقد کردیم و جشن عروسیمان هم در فروردین 1386 همزمان با تولد پیامبر اکرم، همراه با ذکر و مدح اهلبیت و بسیار ساده در تالار برگزار شد. آن شب وقتی در اتاق عقد بودیم موقع نماز شد، آقاجواد همان اول وقت در کنار سفره عقد قامت بستند و من هم به به او اقتدا کردم که باعث تعجب عکاسمان شده بود و در همان حال از ما عکس انداخته است.
اقا جواد از قبل هم اعلام کردند من شب عروسی به هیچ عنوان وارد مجلس خانمها نمیشوم که این تصمیمشان خیلی من را خوشحال کرد. به گفته دوستان و فامیل عروسی ما خیلی خوب برگزار شد و به همه خوش گذشت که من فکر میکنم همه اینها به خاطر اخلاص و ایمان آقا جواد بود.
مؤمن با اخلاق
آقا جواد در برخورد با مردم خیلی گرم و صمیمی بود، همیشه بارویی گشاده با دیگران برخورد میکرد. این برخورد مخصوص طیف خاصی از مردم یا کسانی که با او هم عقیده بودند نبود. از هر قشر و طیفی باهر سلیقه و اعتقادی دوست و رفیق داشت. همه دوستش داشتند و جذبش میشدند، وقتی باهم بیرون میرفتیم میدیدم که با افرادی سلام علیک گرم میکنه که شاید ما آنها را اصلا حساب هم نمیکردیم، اما همه این افراد شیفته آقاجواد بودند و دوستش داشتند. افرادی بودند که اصلا هیچ اعتقادی به انقلاب و نظام نداشتند ولی میگفتند آقای اللهکرم یک مومن بااخلاق است، همان چیزی که به ندرت پیدا میشود. بعد از شهادت هم خیلی از این خبر متأثر بودند و همیشه از آقا جواد به بزرگی یاد میکنند. با همه با روی خوش برخورد و هرکس را با توجه به شرایطش راهنمایی مینمود. به افراد مجرد توصیه ازدواج، به افراد متأهل توصیه فرزندآوری و محبت به خانواده میکرد. خیلیها پیش آقاجواد درد دل میکردند و از او راهنمایی میخواستند.
رفتارش جاذبه زیادی داشت، مثلا از بچههای یزد کسانی هستند که شیفته آقا جوادند، بعد از شهادت به تهران آمدند و بعد هم در یزد برای آقا جواد مراسم باشکوهی گرفتند و از ما دعوت کردند به یزد برویم. اینقدر زحمت کشیده بودند که خیلیها فکرکردند آقا جواد اهل یزد بوده است.
علت این شیفتگی فقط دوسه برخورد کوتاه با آقا جواد بود، ظاهرا همان سری آخر آقا جواد دوسه مرتبه به بچههایی که از یزد اعزام شده بودند سرکشی میکند که همین دیدار کوتاه برای این شیفتگی کافی بود.
تربیت خوب مادرانه
خوب است که این نکته را حتما بگویم که آقاجواد در دامن یک مادر با اخلاق و مؤمن تربیت شدند. مادر همسرم از جهت اخلاقی بسیار فوقالعاده هستند و الگوی همه ما به شمار میروند. آقاجواد هم رفتارش دقیقا شبیه مادرش بود.
تو که اینقدر حساس هستی چطور میجنگی؟
آقا جواد در برخورد با خانواده فوقالعاده عاطفی و حساس و بسیار مسئولیتپذیر بود. اگر برای بچهها اتفاقی میافتاد یا مریض میشدند خیلی نگران میشد. میگفت طاقت سختیهای خانواده را ندارم. با اینکه خیلی وقتها نبود ولی مواقعی که پیش ما بود برای خانواده خیلی وقت میگذاشتند. همیشه میگفت دوست دارم خودم را برسانم و در خانه و فضای آن باشم. با اینکه خیلی دوست و رفیق داشتند ولی اهل تفریح و گشت و گذار با دوستان نبود و همه تفریح و خوشیاش در کنار خانواده بود.
حساسیت زیادی روی بچهها داشت. یادم میآید زمانی که پسرم علیاکبر به دنیا آمد، چند روزی در بیمارستان بستری بود. وقتی آقاجواد برای ملاقات رفت با دیدن سرم دست و وضعیت علیاکبر حالش بد میشود و روی زمین میافتد.
این طور رفتارها در موقعیت های دیگر هم تکرار شد. گاهی به شوخی به او میگفتم ماندهام با این روحیه لطیف چطور میجنگی؟ خودش می گفت: این همه کشته و مجروح در منطقه دیدم ولی طاقت سختیهای خانواده را ندارم. این لطافت در عین شجاعتی که در منطقه از ایشان شنیده بودیم یادآور آیه اَشِدّآءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَمآءُ بَینَهُم بود.
اولین سفر
آقاجواد از همان ابتدا زندگی مشترکمان به مأموریت میرفت. اولین مأموریتش سال 86، چند ماه بعد از عروسیمان بود اما بحث رفتن به سوریه از سال 90 شروع شد. دی ماه قرار شد برای اولین بار به سوریه اعزام شود. دو ماه به تولد یک سالگی علیاکبر مانده بود و من خیلی دوست داشتم آقا جواد در تولدش باشد. از او سؤال کردم چند روزه میروید؟ برای تولد علیاکبر برمیگردی؟ خودش هم دقیق نمیدانست و گفت فکر میکنم یک ماه باشد، سعی میکنم برگردم. اما مأموریتش 70 روزه شد و نتوانست برای تولد برگردد. بعد از این سفر اول، مأموریتها به سوریه دائما ادامه داشت.
اگر مخالفت کردم این آیه را یاد من بینداز
در زمان عقد به آقاجواد میگفتم اگر زمانی خواستی به مأموریت بروی و من مخالفت کردم آیه 24 سوره توبه را یاد من بینداز که الحمدالله هیچوقت لازم نشد این آیه را یادآوری کند. این آیه بسیار جالب است. خداوند در این آیه یک به یک تعلقات دنیایی نام میبرد و میفرماید:«اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالى كه گرد آوردهايد و تجارتى كه از كسادش بيمناكيد و سراهايى را كه خوش مىداريد نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راه وى دوست داشتنىتر است پس منتظر باشيد تا خدا فرمانش را (به اجرا در) آورد و خداوند گروه فاسقان را راهنمايى نمىكند.» یعنی یک مؤمن باید جهاد در راه خدا را بر همه تعلقات دنیایی مقدم بداند. پس اینطور نیست کسی به جهاد میرود، مسئولیتپذیریاش یا محبتش نسبت به خانواده کم باشد، بلکه این وظیفه برای همه مؤمنان است که کار خدا را بر همه چیز ترجیح بدهد. آن زمان به آقاجواد هم خیلی میگفتند که حالا بچه داری نرو و به زندگیات برس. ولی نه او و نه خودم این فکر را نداشتیم و اولویت را به کار و جهاد میدادیم.
آنجا خاکش دامنگیر است
آقا جواد وقتی از سوریه برمیگشت، چون من خیلی مشتاق بودم از تحولات و اتفاقات آنجا تا حدی برایم تعریف میکرد. وقتی میآمد از نقشه عملیات و چگونگی درگیریها و ریزهکاریها عملیات سؤال میکردم و آقا جواد هم تا جایی که امکان داشت برایم توضیح میداد حتی گاهی که متوجه نمیشدم آقا جواد میگفت کاغذ بیاور تا برایت بکشم و توضیح بدهم.
سوریه و فضای آن را خیلی دوست داشت، میگفت خاکش دامنگیر است. گاهی به دوستانش که دلشان میخواست به سوریه اعزام شوند میگفت نمیدانم بگویم بروید یا نه؟ آنجا خاکش دامنگیر است. اگر بروید دیگر نمیتوانید دل بکنید.
روزهای پر از خاطره
در پاییز 94 که به عنوان فرمانده گردان فاتحین اعزام شد، دو بار دچار مجروحیت شدند و مدتی در خانه بستری بودند. وقتی دوستانش برای ملاقات میآمدند و تعریف میکردند من اطلاعاتی به دست آوردم که برایم خیلی جذاب بود و واقعا شگفتزده میشدم وقتی از کارها و فعالیتهای آقاجواد میشنیدم.
ماجرای مجروحیت آقا جواد که باعث بستری شدنشان شد به عملیات محرم برمیگردد. هشتم محرم به عنوان فرمانده با 30 نفر وارد عملیات شده بودند. در حین عملیات یکی از مسلحین به بالای تپهای میرود و نیروهای ایرانی را به رگبار میبندد. همانجا یک تیر به شهید امین کریمی اصابت میکند و به شهادت میرسند. آقاجواد هم از ناحیه دست و پا مجروح میشود ولی تا ساعتها مقاومت میکند و اصلا خم به ابرو نمیآورد. آقا جواد این عملیات را خیلی دوست داشت. گاهی به دوستانش میگفت: «جاتون خالی بود هشتم محرم. چه درگیریای بود. یاد همهتان بودم.» در این عملیات درگیری بین نیروهای رزمنده و مسلحین خیلی نزدیک میشود تا حدی که آقاجواد میگفت من آمدم با سرعت به سمتی بدوم که به یکی از مسلحین خوردم و هر دو افتادیم. به سمت هم تیرانداری کردیم که او تیرش خطا رفت و من او را زدم.
خلاصه بعد از پایان عملیات تازه آقا جواد فرصت میکند برای کار درمانی به بیمارستان مراجعه کند. همان موقع فرماندهها به ایشان میگویند به تهران برگرد و استراحت کن ولی آقاجواد قبول نمیکند و میگوید چیزی نشده است تا اینکه 20 روز بعد ماشینشان روی یک بمب کنار جاده میرود و چپ میکند. عکس و فیلم آن ماشین را هر کس میبیند باورش نمیشود، کسی از آن حادثه جان سالم به در برده باشد ولی آقا جواد و همرزم شان دچار مجروحیت شدند که آنها را برای درمان به تهران منتقل کردند. آقا جواد پایش شکسته و سر و صورت هم آسیب دیده بود. چند روزی در بیمارستان بستری شدند و بعد هم حدود دو ماه در خانه بودند.
آن دوران برای من خیلی خاطره داشت. چون دوستانشان به ملاقات میآمدند و از کارها و فعالیتهای او تعریف میکردند. حضور آقاجواد برای نیروها خیلی آرامبخش بود. یکی از هم رزمان شان تعریف میکردند وقتی خبر مجروحیت و رفتن شما بین بچه ها پخش شد یم حالت ناامیدی و یأس در دل بچه ها به وجود آمد بلاتشبیه یاد این قسمت از روضه کربلا افتادند وقتی که امام حسینعلیهالسلام عمود خیمه حضرت عباس را خواباندند و همه اهل حرم ناامید شدند.
برای رفتن بیتاب بود
در مدتی که در خانه بستری بود، برای رفتن خیلی بی تاب بود. دوست داشت سریع خوب شود و به سوریه برگردد. مدام میگفت خدا لعنتشان کند، مرا از کار انداختند. دیگر به درد نمیخورم. فرماندههایشان که به عیادت میآمدند، اصرار میکرد که او را دوباره به سوریه بفرستند.
فروردین 96 بود که گفتند میتواند دوباره اعزام شود. آقا جواد خیلی خوشحال شد ولی من نگران حالش بودم چون هنوز کامل خوب نشده بود.
اصلا پایش را موقتا گچ گرفته بودند و دکتر گفته بود بعد از گذشت چند ماه باید 2، 3 بار عمل روی آن انجام شود. به خاطر همین آقا جواد وقتی راه میرفت مقداری پایش را روی زمین میکشید. خودش میگفت جلو نمیرود ولی من میدانستم دلش طاقت نمیآورد گوشهای بنشیند و کار انجام بدهد. به هر حال روز 26 فروردین برای آخرین بار اعزام شد.
وداع آخر:
وداع آخر خیلی راحت و عادی، شاید راحتتر از همیشه بود، هم برای من و هم برای آقاجواد. خب چندین سال بود اینطور رفتنها را تجربه میکردیم اما سری آخر شاید خیالمان از همیشه هم راحتتر بود، چون آقا جواد با پای مجروح میرفت و به همین دلیل برخلاف سایر مواقع که جلوتر از همه نیروها به خط میزد این فرصت برایش فراهم نبود. البته من چند بار توی دلم خالی شدکه شاید این دیدار آخر باشد اما خودش حتی احتمال شهادت هم نمیداد. چون به خانواده محبت و وابستگی داشت، همیشه میگفت من به خاطر این وابستگی شهید نمیشوم، من خندهام میگرفت و میگفتم مطمئن باشید که خیلی راحت از ما دل میکنید.
شوق عجیب
با ایمان و توکل بالایی که پیدا کرده بود آخر توانستند دل بکنند. آقاجواد وابستگی و تعلق شدید به خانواده داشت و روحیهاش بسیار حساس بود. از کوچکترین ناراحتی و سختی برای خانواده و بچهها ناراحت و نگران میشد اما از طرف دیگر شوق عجیب برای جهاد، حضور در صحنه، انجام تکلیف و ایفای نقش مهم و تأثیرگذار در منطقه داشت. جمع بین این دو کار بسیار سختی بود که باعث شده بود که توکلش خیلی قوی شود. همیشه میگفت: من همه چیز را به حضرت زینبسلاماللهعلیها سپردم، نگران هیچ چیزی نباشید.
این حرفها وقتی بیمقدمه مطرح میشد بدون اینکه من حتی حرفی زده یا سؤالی پرسیده باشم، خیلی خوب میتوانست نگرانیها و درگیریهای ذهنی ایشان را برای دل کندن نشان بدهد. وقتی اطرافیان به او میگفتند اگر اتفاقی برایت بیفتد خانواده و بچهها چه کار کنند؟ خیلی راحت میگفت بچهها خدا را دارن! توکل به خدا!
خبر پرواز:
همان روز شهادت، خبر خیلی سریع همه جا پخش شده بود. ما هم به واسطه یکی از اقوام از این خبر مطلع شدیم اما اصلا باورش نکردیم. چون از طرفی چند بار تجربه اینطور شایعات رو داشتیم و از طرف دیگر با وجود تمام مهارتها و تجربههایی که از آقاجواد شنیده بودم، باور چنین خبری سخت بود. بسیاری از افرادی هم که آقاجواد و مهارتهایشان را دیده بودند نمیتوانستند این خبر را باور کنند و تا چند وقت منتظر تکذیب این خبر بودند، میگفتند آقا جوادی که ما دیدیم حتما چند روز دیگه برمیگردد... و البته خواست خدا بالاترین و بهترین خواست است.
بیا برویم سر کار دور ببینیم بابا کجاست؟
وقتی خبر شهادت آقاجواد را دادند یکی از نگرانیهای اصلی من این بود چطور به علیاکبر خبر بدهم. زهرا رابطه عاطفی شدیدی با پدرش داشت و البته آقاجواد هم به دختر خیلی علاقهمند بود ولی چون زهرا کوچک بود و نمیتوانست حرف بزند خیلی متوجه احساسش نبودیم اما وضعیت علیاکبر فرق میکرد. او تمام تفریح و گردشش با پدرش بود. وقتی آقاجواد به ماموریت میرفت علیاکبر صبورانه تحمل میکرد تا او برگردد و دوباره روزهای خوشیاش شروع شود.
سر قضیه مجروحیت پدرش هم خیلی چشمش ترسیده بود. البته زیاد حرف نمیزد ولی گهگاه جملاتی میگفت که من میفهمیدم چقدر نگران است.
یادم میآید زمانی که آقاجواد در خانه بستری بود، کاغذی میآورد و میگفت من میخواهم برای بابا نقشه بکشم تا دیگر تیر نخورد. به خاطر همین آخرین بار که از ماموریت پدرش گفتیم خیلی ترسید و بیتاب شد.
آقاجواد که رفت چند روز اول علیاکبر خیلی بیتاب بود و مدام بغض میکرد. تا اینکه آقاجواد تماس گرفت و با علیاکبر صحبت کرد و کمکم از بیتابی اولیهاش کم شد. گفتم: دیدی بهتر شدی و میتوانی تحمل کنی؟ گفت: نه، من به حرف بابا گوش دادم. او گفت ناراحت نباش و بیتابی نکن به خاطر همان گریه نمیکنم.
چون شرایط پیکر آقاجواد مشخص نبود من فرصت پیدا کردم کمکم این قضیه را به علیاکبر بگویم. روزهای اول اصلا نگذاشتم او متوجه شود. آن برخوردهای اول خیلی مهم است. اگر آه و زاری باشد آن تصویر اول در ذهن بچهها یک اتفاق غمانگیز میشود. من اصلا نگذاشتم علیاکبر ناراحتیام را ببیند. دیگران هم که میآمدند، نمیگذاشتم گریه کنند.
علیاکبر با بحث شهادت آشنا بود. وقتی اطمینان حاصل شد که شهادت آقاجواد قطعی است. خیلی آرام آرام با مقدمچینیهای خاصی، از شهادت و بهشت و مقام شهدا برای او صحبت کردم و گذاشتم با حرفهای من خودش به این نتیجه برسد که پدرش شهید شده است. تا اینکه یک روز به من گفت: بابا چرا زنگ نمیزند؟ گفتم: خودت چه فکری میکنی؟ گفت: شاید بابا شهید شده باشد. گفتم: بله، ممکن است. اول از اینکه من حرفش را تأیید کردم، تعجب کرد ولی بعد گفت: بیا برویم جایی که بابا رفته ببینیم او کجاست؟
خلاصه با حرفهایی که زدیم علیاکبر شهادت پدرش را پذیرفت و خیلی هم به این موضوع افتخار میکند. چون ما شهادت را به صورت آرزویی که همه دوست دارند به آن برسند، برای او توضیح دادیم. به خاطر همین هم دوست نداشتم گریه و زاری ببیند. چون بچه نمیتواند این چیزها را با هم در ذهنش جمع کند. میگوید اگر شهادت چیز خوبی است پس چرا گریه میکنند؟!
سرشان بر دامان حضرت زهراست
آقاجواد جاویدالاثر هستند. اگرچه برای بازگشت پیکرشان مشتاقیم اما برای این بازگشت دعا نمیکنم چون:
ـ دوست دارم هدیهمان را به خدا کامل بدهیم انشاالله که از ما بپذیرند.
ـ شهدای جاویدالاثر مقام والایی دارن، سرشان بر دامان حضرت زهراست.
ـ دوست ندارم ایشان را به خاطر دل خودم از اون مقام محروم کنم.
ـ این را واگذار کردم به خودشان تا هرطور که صلاح میبیند، بشود.
ـ احساسم این است که وجود پیکرهای شهدا به خصوص ایشان در اون فضا خیلی با برکت است.
انگار این پیکرها آنجا هم کار دارند، تأثیر دارند، کارها را پیش میبرند، ( آقا جواد آنجا حضور دارند، فرماندهی میکنند و قوت قلب نیروها هستند)
ـ با شناختی که از ایشان دارم دلشان طاقت نمیآورد در چنین شرایطی که آنجا کار هست، برگردند.
و البته نهایتا هرچه خدا صلاح بداند از همه چیز برتر است.