کد خبر: ۱۳۲۵
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستانک


م. سرایی‌فر

قسمت پنجم

خلاصه قسمت قبل:

اشی هر کاری می‌کند، احسان زیر بار ایجاد رد زخم روی بدنش نمی‌رود و در نتیجه در همان سفره‌خانه ماندگار می‌شود... سلمان صاحب سفره‌خانه سعی می‌کند با حرف‌هایش احسان را سر عقل بیاورد که دور و بر این‌جور آدم‌ها نگردد... احسان پسری که تا به حال دست به سیاه و سفید نمی‌زد حالا مجبور است حتی دیگ و ظروف را مسی را با آب‌لیمو برق بیاندازد... 8 شب از محرم گذشته و هنوز او را به هیئت زورناها راه ندادند...

و اینک ادامه داستان...

حرف‌های سلمان توی گوشم بود همه‌اش. کاری به تصمیم گرفتنم نداشت. فقط تا می‌توانست ازم کار می‌کشید. دیگ‌های گنده و دود گرفته آشپزخانه‌اش را داد سابیدم. پدرم را درآورد. ولی آنجا احساس امنیت می‌کردم. فقط از اینکه چرا اشی مرا به هیئت خودشان نمی‌برد دلخور بودم. اشی تیرش به سنگ خورد وقتی زیر بار زخم و زیل کردن خودم نرفتم. از من که ترجیح می‌دادم یک هفته توی رختخواب بمانم و آمپول پنی‌سیلین نزنم انتظار داشتند برای اینکه خودم را بهشان اثبات کنم تیغ بردارم و عین دیوانه‌ها بیفتم به جان تن و بدنم. من از خون وحشت دارم حتی وقتی جلوی دسته‌های عزاداری گوسفند می‌کشند، به هر بهانه‌ای رویم را برمی‌گردانم تا خون گوسفند را که از لابلای پشم‌های فرفری‌اش می‌زند بیرون نبینم.

***

اشی روز تاسوعا صبح زود پیدایش شد. هم خوشحال بودم و هم می‌خواستم از عصبانیت جفت پا بروم توی شکمش و تمام لباس‌ها و موهای مسخره‌اش را به خاک بمالم. ولی از ترس سه میلیون و ماشین بابام به یک اخم ناقابل و تحویل نگرفتن ساده بسنده کردم. اشی خواست صورتم را طرف خودش برگرداند، سرم را از بین دستش بیرون کشیدم: ولم کن.

ـ چیه، چرا اخم‌هات تو همه؟ به خاطر رد زخم ناراحتی؟ بی خیال با... نیگام کن ببینم... نکنه فکر می‌کنی پیچوندیمت؟ یا سر کار گذاشتیمت؟ بابا تو که جات خوبه؟ خوبه جای ما نیستی. همش بدبختی همش دربدری. دیگه خسته شدم به خدا. می‌خوام ازین اکیپ جدا بشم. به جون خودم راست میگم.

ـ ببین. فکر کردی با بچه طرفی؟ پول و ماشین منو بهم بدید برم رد کارم. گندش بزنن اون اکیپ مسخره‌تونو.

ـ هی بوی، ساده‌ای‌ها، اصلا اسم پول پیش ابی و بقیه نیار که پولتو بالا می‌کشن. من خودم سر فرصت هم پولتو زنده می‌کنم برات، هم ماشین تو میارم. رو من حساب کن.

داشت قشنگ خامم می‌کرد. رخ تو رخش ایستادم و گفتم: ببین، خودتی...

جا خورد: احسان. یادت رفته؟ اومدم ببرمت در خونه‌تون یه چیزایی برداری بریم هیئت‌مون. اگرم خواستی برگردی خونه‌تون خیله خب بعد از عاشورا برو. اینطوری خانواده هم بیشتر قدرتو دونسته و بابت جیم شدنت بهت گیر و گور نمیدن. من هواتو دارم پسر. رو من حساب کن. من داداشت حساب میشم.

هر چند دلم می‌گفت همه‌شان مثل هم هستند، دلم می‌خواست هیئت‌شان را ببینم و آنجا عزاداری کنم. از اشی و مسعود سگ سبیل شنیده بودم لنگه‌اش پیدا نمی‌شود هیچ‌جا.

جوابش را ندادم. گفت: هی بوی، سخت نگیر دیگه. اصلا زخم و اینا رو فراموش کن. با هم میریم هیئت ما. نمی‌دونی چه خبره اونجا. کله‌گنده‌های تهران میان اونجا. به جون خودم راست میگم.

گفتم: چجوری برگردم خونه؟ منو می‌بینن. دیگه نمی‌ذارن بیام بیرون از خونه.

ـ نگران نباش. تا منو داری غم نداری. مادرت هر روز صبح تا ساعت ده یازده صبح میره بیرون. فکر کردی این چند روز چیکا می‌کردیم پسر. داشتیم تحقیقات می‌کردیم ببینیم کی و چطوری می‌تونی بری یه سر خونه‌تون... آره بابا. به دااشت (رو سینه خودش زد) اعتماد کن. عضو گروه «زورنا» بودن این خوبیا رم داره پسر. تنهات نمی‌ذاریم. خب حالا کی بریم؟

ـ چه می‌دونم.

اشی نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت: من می‌گم همین الان. چطوره؟ ساعت 8 و نیمه.

نیم ساعت بعد جلوی در خانه توی ماشین بودیم. یکی از جغله‌های وردست اشی رفت زنگ در را زد. چند بار دیگر هم زد. بعد اشی شماره خانه‌مون را گرفت. ما طبقه اول بودیم. هیچ خبری نبود. یکی دیگر از جغله‌ها کنار در رفت و اشاره کرد که می‌خواهد در را باز کند. هر روز آقای اسفندیاری، بازنشسته بیکار و فعال ساختمان جلوی ساختمان را آب و جارو می‌کرد و با گل و گیاهان باغچه حاشیه پیاده‌رو خودش را سرگرم می‌کرد. امروز از او هم خبری نبود. اشی و من توی ماشین درب و داغانی ـ که معلوم نبود چطوری راه می‌رفت، خوب بود قطعاتش توی خیابان نریخته بود ـ کمی‌آن طرف‌تر نشسته بودیم. اشی سقلمه‌ای به بازوم زد که: برو دیگه الان درو باز می‌کنند. برو وسایل‌تو بردار. اگه خوردنی هم تو خونه‌تون بود بیار. من صبونه نخوردم.

خونسردی‌اش داشت نابودم می‌کرد. من داشتم از ترس سکته می‌کردم. خانه خودمان بود ولی هیچوقت دزدکی نرفته بودم تو خانه خودمان. از در ساختمان رفتیم تو. 7 تا پله می‌خورد و می‌رسید به در واحدمان. احساس می‌کردم همه همسایه‌ها دارند نگاهم می‌کنند بخصوص واحد بغلی‌مان، از پشت نرده بسته شده‌شان. واحد ما نرده حفاظ نداشت. جغله‌ها در واحدمان را هم در چشم بهم زدنی باز کردند. خانه‌مان ساکت و تاریک جلوم قد کشید، با همان نظم و ترتیب همیشگی و همان پرده‌های نیم‌دایره‌ای و فرش‌هایی که مادر و پدرم موقع خرید، سر رنگ زمینه‌اش کلی با هم اختلاف نظر پیدا کرده بودند. یک ظرف غذای نذری دست نخورده روی میز ماسیده بود. کنارش مفاتیح مادرم باز مانده بود و رویش تسبیح فیروزه‌ای رنگی که از مشهد خریده بود. از عکس پدربزرگم روی پایه گوشه ‌هال شرمنده بودم که اینجوری دزدکی وارد خانه خودم می‌شدم. انگاری واقعا داشت نگاهم می‌کرد هر طرف که می‌رفتم. تا حالا اینقدر خانه‌مان را آرام ندیده بودم. هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که ساعت دیواری‌مان تیک تاک صدا می‌دهد. همینطور که داشتم می‌رفتم سمت اتاقم، یکی از جغله‌ها را دیدم که با کفش رفته توی آشپزخانه سراغ یخچال. گفتم: ‌ای نکبت، تو خونه با کفش راه نمیرن. برو بیرون.

وسایل اصلاح و حوله و لباس برداشتم برای خودم و سریع از خانه زدیم بیرون. می‌دانستم حتی اگر به هیچ چیز دست هم نزنم باز مادرم متوجه آمدنم به خانه می‌شود. شواهد و قرائنی پیدا می‌کرد همیشه که به فکر آدم نمی‌رسید. هوش و ذکاوت زیادی در کشف دلایل برای اثبات جرم داشت، یک چیزی تو مایه‌های خانم مارپل.

موقع برگشت، اشی توی ماشین نوار نوحه گذاشته بود با صدای خیلی بلند. پشت ماشین دو تا باند اندازه بشکه گذاشته بود و جغله‌ها به زور چپیده بودند تو حلق هم، هرّ و کرّ می‌خندیدند. از تمام هیئت‌ها و تکیه‌ها که از کنارشان می‌گذشتیم شربت و چای صلواتی گرفتند. ریش سفیدها چپ چپ نگاهمان می‌کردند. به جغله‌ها گفتند اون نیش‌تونو ببندین. تاسوعاست. احترام بذارین.

تا شب دل توی دلم نبود. کلی باشگاه رفته بودم و بدنسازی کار کرده بودم تا موقع عزاداری تو گروه «زورناها» که گروه شاخ تهران بودند، گل سرسبد باشم و عکسم توی تلگرام و اینستاگرام دست به دست شود و لایک بخورد.

مرا جلوی در سفره‌خانه پیاده کردند و رفتند. اشی قول داد شب حتما بیاید سراغم. چشمکی هم زد تا مطمئن شود از دستش دلخور نیستم. از دو روز پیش تا الان نظرم در باره‌اش عوض شده بود. احساس می‌کردم سر کارم گذاشته‌اند. بیشتر با خودشان بودند تا من.

شب که بچه‌ها آمدند سراغم سلمان توی سفره‌خانه بود. آمده بود سیخ و کفگیر و آبگردان و اینجور چیزها ببرد برای هیئت‌شان. به من هم گفت: امشب شب عاشوراست. خوب نیست بیکار و بیعار بگردی. اگه دوست داشتی بیا ببرمت هیئتمون.

وقتی گفتم می‌خواهم بروم هیئت زورناها، نگاه به موهایم انداخت که یک وری داده بودم بالا. بعد چشم در چشمم روی شانه‌ام زد و گفت: یادت نره پسرجان، از این آدم‌ها برای تو خانواده و حمایت‌کننده و اینجور مسخره بازی‌ها در نمیاد. اگه هیجان دلت می‌خواد، اگه ماجراجویی دلت می‌خواد برو سربازی. هم پخته می‌شی، هم قدر خانواده تو بیشتر می‌دونی. خانواده هم بیشتر قدرتو می‌دونن. این شهر پر از گرگه. می‌دونی گرگ‌ها اگه خیلی گرسنه‌شون بشه چیکار می‌کنن؟ یکی‌شونو میدرن و می‌خورن...فهمیدی؟ گوشت هم‌نوع‌شونو می‌خورن... دیگه خود دانی. اگرم خواستی بری درها رو قفل کن.

وقتی می‌گفت «دیگه خود دانی» چند بار روی شانه‌ام زد. مثل کسی که بخواهند از خواب بیدارش کنند. هیجان‌زده‌تر از آن بودم که روی حرف‌هایش فکر کنم. می‌خواستم زودتر برود تا من هم به هیئت خودمان برسم.

همه توی یک مینی‌بوس درب و داغان چپیدیم. توی راه آنقدر صدای نوحه را بلند کردند و با صدای بلند با هم حرف زدند که متوجه نشدم داریم کجا می‌رویم تا اگر بعدا سراغم نیامدند خودم با پای خودم بیایم، بی‌منت. هر چه بود دور بود خیلی. تقریبا حومه شهر بود و نور چراغ خانه‌ها از دور دیده می‌شد. مینی بوس از جاده خاکی پر دست اندازی رد شد تا رسیدیم به محل هیئت. چرا وسط بیابان برپا کرده بودند پس؟ سوله‌ای بود که دورتادورش پارچه سیاه بسته بودند و پرچم‌های بزرگ و مجلل بالا و دو طرف در ورودی‌اش نصب کرده بودند. چشمم دنبال علَم بود. حتما علم بزرگ و باشکوهی داشتند. ولی گفتند این هیئت علَم ندارد و قاطی هیئت‌های کوچول موچولو نمی‌شود. رفتیم تو. مهتابی‌های سبز و سفید زیادی داخل راهروی برزنتی ورودی سوله چیده بودند.

هیئت شلوغ و تو در تو بود. ابی از جلو و بقیه دور و بر و پشت سرش راه افتادیم. چند پرده سیاه برزنتی رد کردیم تا به محوطه بزرگ و مسقف اصلی رسیدیم. قیافه‌های خفن و تابلو زیاد بود آنجا. هر غول‌تشن دور و برش چند تا نوچه و تازه کار که به زور می‌خواستند خودشان را لات نشان دهند، جمع کرده بود. ابی پیش این گنده لات‌ها و غول تشن‌ها، جوجه لات به حساب می‌آمد. یکی از آن سردسته‌ها آستین حلقه‌ای پوشیده بودند تا خالکوبی سیاه و پیچ در پیچ روی کتف و بازویش کاملا به چشم بیاید. یکی‌شان را هم دیدم که یک اژدهای سه سر روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود که یک سر اژدها رسیده بود روی گردن آفتاب سوخته‌اش و برای اینکه زحمت خالکوبی‌اش هدر نرفته باشد ریشش را کلا تراشیده بود به جز یک باریکه نازک از این گوش تا آن گوشش. در واقع آن باریکه موی زیر فک و چانه تنها موی صورت و کله تراشیده براقش بود. یک جورهایی آدم خوف می‌کرد. اشی سقلمه‌ای زد که: چرا اینجوری زل زدی به مردم. ضایع بازی درنیار. یه جوری رفتار کن انگار این تریپ‌ها برات عادیه.

چطور می‌توانستم چشم‌هایم را درویش کنم. کجا می‌توانستم این همه آدم گردن کلفت شاخ یکجا ببینم. یکی‌شان وقتی راه می‌رفت مدام با صدای بلند می‌گفت: «علی» اصلا ریخت و قیافه‌اش به مریدان حضرت علی نمی‌خورد. بازوهایش شبیه متکایی بود که با نخ نامرئی وسطش را جمع کرده باشند. به زحمت می‌توانست بازویش را حرکت دهد بس که عضلاتش گنده بود. با خودم فکر کردم این آدم اگر وسط کمرش بخارد چکار باید کند. دیدم که خیلی‌ها به ابی تعظیم و تکریم می‌کنند و ابی هم برای آن گوریل‌ها دست به سینه می‌شود. یکهو چشمم افتاد به «داوود خله» او کجا و اینجا کجا. با چند نفر دیگر کمی ‌آن طرف‌تر نشسته بودند. دور و بری‌هاش هم دست کمی ‌از خودش نداشتند. همه‌شان لاغر مردنی با نگاه‌هایی بی‌حال و‌ هاج و واج. خوب که نگاه کردم دیدم تقریبا نوچه‌ها و مریدان همه غول‌تشن‌ها همه‌شان یک جورهایی شبیه همان داوود خله خودمان هستند. نکند خود من هم یک چیزی تو مایه‌های آن‌ها باشم. مثل مجسمه‌ها و مترسک‌هایی می‌ماندند که ازشان برای پر کردن سالن استفاده شده بود. با اشاره دست هفت هشت نفری بلند می‌شدند و از آن گوشه به این گوشه روانه می‌شدند. راستش دلم برای داوود خله و بقیه داوود خله‌ها که اختیار انتخاب جای نشستن‌شان را نداشتند سوخت. چطور اصلا از اینجا سر درآورده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: