کد خبر: ۱۳۲۴
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


فرشته شهاب

خیلی هیجان داشتم شبنم را ببینم و در مورد آقا فرشید معروف حرف بزنم. برای شبنم یه پیامک دادم و نوشتم: «شبنم جون، یه ساعت دیگه بیا بوفه دانشگاه کارت دارم.»

من و شبنم از ترم اول دانشگاه با هم دوست شده بودیم اونم نه از این دوست‌های الکی که عمرشون مثل گل های بهاریه از اون مدل دوستی‌ها که یک روح هستند در دو بدن. اگر یک روز خبری از هم نداشته باشیم فکر می‌کنیم به یک جزیره دور افتاده تبعید شدیم... هر روزم که می‌گذره من به شبنم احساس وابستگی بیشتری می کنم، شاید به خاطر اینه که نه خواهر و برادری دارم و نه مادر و پدری.

وقتی خیلی کوچیک بودم پدرم در اثر یه تصادف از دنیا رفت... به خاطر سن و سال بودنم تصویر و خاطرات روشنی از پدرم ندارم ولی مادرم همیشه از خوبی‌های پدرم برایم تعریف می‌کرد و می‌گفت که عاشقانه من رو دوست داشت. بعد رفتن بابا مادرم شد همراه همیشگیم... یک دوست خوب، یک هم صحبت خوب، یک معلم و مشوق خوب و.... ولی جبر روزگار مادرم را هم با خودش برد و من راتو این دنیا و مشکلاتش تنها گذاشت...

با یادآوری خاطرات گذشته یکدفعه بغض گلوم را گرفت... به زور مانع سرازیر شدن اشکام شدم... ازداخل بوفه یک آب معدنی خریدم و روی نزدیک‌ترین میز و صندلی نشستم و منتظر آمدن شبنم شدم. هر زمانی که احتیاج به کمک داشتم شبنم بدون منت کمکم می‌کرد و حالا هم از هم زمان‌ها بود... به ساعتم نگاهی انداختم تا آمدن شبنم یک ربع وقت داشتم کتاب درسی‌ام را از کوله ام بیرون در آوردم و مشغول خواندن شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد... شماره را با دقت نگاه نکردم... ناشناس بود... با خودم گفتم: «حتما باز با آقا فرشید کار دارند.»

ـ بفرمایید؟

مردی از آن طرف خط گفت:

ـ ببخشین خانم، من با آقا فرشید کار دارم.

ـ آقا اشتباه گرفتین. این آقا فرشید فال‌گیر شماره آخر موبایلش شبیه شماره آخر من هست به خاطر همین اشتباه می‌گیرین.

ـ ببخشین خانم مزاحم شدم.

اینبار حس کنجکاوی‌ام بیشتر از قبل گل کرد و با خودم گفتم «این دفعه یه مرد سراغ این آقا فرشید رو گرفته.» خیلی سریع گفتم:

ـ آقا ببخشین یه سؤال داشتم.

ـ بفرمایید؟

ـ این آقا فرشید فال‌گیر واقعا مشکل شما رو حل کرده؟

ـ فال‌گیر که نیست، راستش خانم من یه بار رفت پیشش یه دعا داد خیلی زود مشکلمون حل شد... الان دفعه دومم هست که می خوام برم. شما هم اگر مشکل غیر قابل حل دارین برای یه بار هم شده امتحان کنین ضرر نداره.

سکوت کردم و رفتم تو دل افکارم «یعنی اگر شبنم موافقت کنه و با من بیاد بریم پیش این آقا فرشید خیلی عالی می‌شه» چشم‌هایم را بستم و تو خیال خودم را شاد و خوشحال دیدم که مشکلم حل شده... از رضایت لبخندی زدم که با صدای شبنم از عالم خیال و تصوراتم بیرون آمدم... شبنم با چشم‌های گرد و تقریبا درشتش بهم زل زده بود... با لهجه بامزه‌اش، گفت:

ـ وا مژگان حالت خوبه؟ با کی داری حرف می زنی؟

به تلفن همراهم نگاه کردم و دوباره به گوشم چسبوندم و چندبار الو لو گفتم ولی آن مرد تلفن را قطع کرده بود. رو به شبنم گفتم قطع کرد. شبنم کیف و جزوه‌هایش را روی میز گذاشت و روی صندلی روبرویم نشست و گفت:

ـ مژگان داری مشکوک می‌زنیا!

گفتم:

ـ نه شبنم جون مشکوک نشو.

شبنم همان‌طور که به خندیدنش ادامه می‌داد، گفت:

ـ تلفن کی بود؟

ـ داستانش یه کم طولانیه ولی می‌خوام برات تعریف کنم... یعنی به کمکت احتیاج دارم.

شبنم موهای مشکی‌اش را در زیر مقنعه‌اش مرتب کرد و با چشم چپش بهم چشمکی زد و گفت:

‌می‌گم تازگی‌ها یه طوری شدیا...

از حرف شبنم غیر ارادی خنده‌ام گرفت... شبنم یکدفعه گفت:

ـ راستی دیدی دانشگاه هم برای این دهه گذاشته... بعد مراسم هم چایی میدن... می‌دونی چیه؟ من عاشق چایی هیاتم... اصلا برام یه مزه دیگه داره...

شبنم مکثی کرد و در حالی که ته لحنش کمی غمگین بود، گفت:

ـ مژگان جون نذر کردم که اگر آقا حاجتم رو بده، اربعین پیاده برم کربلا.

تازه به خودم اومدم... آنقدر غرق مشکل و غم و اندوه بودم که به کلی فراموش کرده بودم که از امروز دهه اول محرم شروع می‌شه...

ـ خوب مژگان جون بگو چی می‌خواستی بهم بگی؟

یک مقدار آب خوردم و بعد از کمی من من کردن گفتم:

ـ یه مدتی هست که اشتباهی گوشیم زنگ می‌خوره و با مردی به اسم آقا فرشید کار دارن. زن جوون ، پیرزن و... تا اینکه خیلی کنجکاو شدم بدونم این آقا فرشید کی هست که اینقدر همه سراغش رو می‌گیرن... از یکی از همین خانم‌هایی که یه بار اشتباهی زنگ زده بود به گوشیم در مورد آقا فرشید پرسیدم، بهم گفت که دعانویسه و با دادن دعا و یه سری اعمال و این جور چیزها مشکلش حل کرده. از اون به بعد هرکسی که اشتباهی بهم تلفن می‌زد ازش در مورد این آقا فرشید می‌پرسیدم... اون‌ها هم همین حرف رو می‌زدن تا اینکه همین الان یه آقایی زنگ زد و بهم گفت که اصلا به این جور چیزها اعتقاد نداشته و مشکلش سال‌ها حل نمی‌شده تا اینکه این آقا فرشید با دعاهایی که بهش می‌ده تو سه هفته مشکل چند ساله‌اش حل شده...

شبنم مابین حرف‌هایم آمد و با لحن نیمه جدی گفت:

ـ مژگان اول و آخرش خدا هست... دنبال این جور چیزا نرو... نه اینکه بگم دعا غلطه‌ها ولی اکثر این آدما برای خودشون دکان درست کردن... دعا می‌خوای این همه تو مفاتیح هست... همونا رو بخون... تازه امروز اول محرم هست بهترین موقعیته که دست به دعا بشی و از خود آقا بخوای که حاجت روات کنه. تو که خیلی با اعتقاد و خداشناس هستی. دلت هم مثل آب صاف و زلاله دست به دامن آقا بشو حاجت روا بشی...

عاجزانه به شبنم نگاه کردم و با بغضی که تو گلوم جمع شده بود گفتم:

ـ آره راست می‌گی ولی به خاطر بچه‌دار نشدنم بابک رو دارم از دست می‌دم... شاید این آقا فرشید تنها راه‌حل باشه.

با گفتن این جمله اشک تو چشمام جمع شد... سرم را پایین انداختم و به یاد اولین روزهای خوب زندگی که با بابک افتادم... بعد از مادرم ورود بابک به زندگیم باعث شده بود تا از تنهایی و نا امیدی بیرون بیام اما حالا بعد از گذشت ده سال برای بچه‌دار شدن از همه دکترها و درمان‌ها، ناامید و سرخورده شده بودم...

ـ مژگان جون ناراحت نشو. اگر تو فکر می‌کنی با کمک این دعانویس می‌تونی مشکل بچه‌دار شدنت رو حل کنی، باشه من میام...

بعد هم با نگاه مهربان و دوست داشتنیش بهم نگاه کرد... همان موقع شماره آقا فرشید را گرفتم... با هر بوقی که می‌خورد ضربان قلبم بالا می‌رفت... در همان حال هم قیافه عبوس و اخمو بابک تو ذهنم نقش می‌گرفت که هر دفعه به خاطر بچه دار نشدنم من را تهدید به رفتن می کرد... با شنیدن صدای یک مرد از عالم خیال بیرون آمدم و به من من کردن افتادم... شبنم که متوجه حالت من شد، گوشی را از دستم گرفت:

ـ سلام آقا فرشید... راستش تعریف شما را خیلی شنیدیم... بله... یه مشکلی داریم می‌خواستیم بیایم.... بله... بله... آدرس رو...

شبنم با دست بهم اشاره کرد که خودکاری که دستم بود را بهش بدهم با عجله خودکار و تکه کاغذ کوچکی که در مقابلم بود را بهش دادم و او هم آدرس را نوشت، بعد با یک خداحافظی کوتاه تلفن را قطع کرد.

ـ مژگان جون ناراحت نباش برای فردا صبح بهمون وقت داده ولی... حرف زدنش شبیه آدم‌های معتاد بود.

سرم را پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:

ـ شبنم جون بابک بهم گفته من رو ترک می‌کنه.

ـ عزیزم، کسی که حرف از رفتن می‌زنه مطمئن باش سال‌هاست که رفته...

سکوتی مابینمان شد... به ساعتم نگاهی انداختم و با ترس گفتم:

ـ وای، ساعت از 5 هم گذشته تا یک ساعت دیگه باید برسم خونه... اگر بابک زودتر از من برسه خونه و من نباشم بهونه می‌گیره و دعوای بدی راه می‌ندازه.

با عجله وسایلم را جمع و خداحافظی کردم و به حالت نیمه دو از بوفه بیرن رفتم... نگرانی همه وجودم را گرفته بود... خیلی سریع خاطره تلخ دعواهام با بابک از ذهنم گذشت... مثل اون شبی که تازه هوا تاریک شده بود... بابک روی صندلی روبروی در نشسته بود... وقتی که وارد خانه شدم با ترشرویی و بدون مقدمه بهم گفت:

«آخرین بارت باشه که بعد از من خونه میای؟» تا خواستم توضیح بدهم که برای چی دیر رسیدم اجازه حرف زدن بهم نداد و داد و فریاد راه انداخت... چند بار این اتفاق تکرار شد... هربار هم بعد کلی دعوا بابک به حالت قهر و ناراحتی از خانه می‌رفت...

به محوطه داخل که دانشگاه رسیدم یکدفعه یک پسر جوان با یک سینی چای به سمتم آمد و گفت:

ـ بفرمائید خانم... چایی روز اول محرمه...

با شنیدن حرفش دلم لرزید... چای را برداشتم و آن پسر با سینی چای به سراغ بقیه دانشجوها رفت. همان جایی که بودم ایستادم و چند ثانیه به نوحه‌ای که تو محوطه دانشگاه پخش می‌شد، گوش دادم... خیلی زود اشکام سرازیر شدند و تو دلم کمی با خدا حرف زدم... بعد از کمی صبر کردن دوان دوان به سمت در خروجی دانشگاه رفتم که نمی‌دانم ناغافل پایم به کجا گیر کرد که با صورت روی زمین خوردم و ته مانده چایم روی زمین ریخت... با ناراحتی قوزک پایم را گرفتم و صدای نالم بلند شد... اما از ترس دیر رسیدن به خانه سریع بلند شدم و لنگ لنگان از دانشگاه بیرون رفتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم... از درد پایم عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود... دعا دعا می‌کردم هرچه زودتر اتوبوس برسه... اما ده دقیقه گذشت و هیچ اثری از آمدن اتوبوس نبود... با دیر آمدن اتوبوس علاوه بر درد پایم، دچار دلشوره عجیبی هم شدم... در دلم از خدا و صاحب عزای این ماه خواهش و تمنا کردم که تا وقتی می‌رسم، اتفاق بدی نیفته... بالأخره بعد از یک ربع اتوبوس آمد اما پر از جمعیت بود... می‌خواستم منتظر آمدن اتوبوس بعدی بشوم ولی فکر دیر رسیدنم مانع شد... با هر زحمتی بود خودم را به یکی از زن هایی که در همان نزدیکی در ایستاده بود چسبوندم و در اتوبوس به سختی بسته شد...

وقتی اتوبوس به راه افتاد دستم را به سختی بالا آوردم و ساعتم را نگاه کردم و به خودم گفتم «زود رسیدن به خونه رو باید فراموش و خودم رو برای یه دعوای مفصل آماده کنم.»

از زمانی که دکترها از بچه‌دار شدنمون قطع امید کرده بودند بابک روز به روز بد اخلاق‌تر می‌شد و با کوچک‌ترین اتفاقی بونه می‌گرفت و بعد با حالت قهر و ناراحتی خانه را ترک می‌کرد و چند روز خبری ازش نمی‌شد...

ایستگاه سوم از اتوبوس پیاده شدم... به خاطر درد پایم بعد از چند قدم مجبور می‌شدم بایستم و نفسی تازه کنم... به هر سختی بود بالأخره به سر کوچه‌مان رسیدم...

سر کوچه یک حسینیه کوچک بود... طبق هر سال خادم‌هایش در و دیوار حسینیه را سیاه‌پوش کرده بودند... مردها با کتری‌های بزرگ مشغول چایی می‌ریختند... چند پسر بچه نوجوان داشتند به آن‌ها در کارها کمک می‌کردند... یکی‌شان سینی چایی را به خیابان می‌برد جلوی راننده‌های ماشین‌ها می‌گرفت... یکی دیگر اسفند دود می‌کرد... خلاصه محله حال و هوای خاصی پیدا کرده بود...

خانم بفرمایید چایی... سرم را به سمت صدا برگرداندم... همان پسرنوجوانی بود که سینی چایی به دست داشت چایی را برداشتم و زیر لب تشکر آرامی کردم و راهم ادامه دادم...

هر قدمی که به خانه نزدیک‌تر می‌شدم ضربان قلبم تندتر می‌زد... به خانه که رسیدم،زنگ در را زدم اما کسی جواب نداد... دوباره زنگ زدم باز هم در باز نشد... برای چند لحظه خیلی خوشحال شدم که بابک زودتر از من نرسیده... کلید خانه را از داخل کیفم بیرون آوردم و در را باز کردم... از آرامشی که در خانه بود خیالم راحت شد... چادر را درآوردم و روی مبل نشستم...

با خوردن چایی که از حسینه گرفته بودم، خستگیم کمی رفع شد... خواستم به سمت اتاق خواب برم که چشمم به برگه‌ای که روی تلویزیون چسبیده بود، افتاد... با کرختی و ناراحتی به سمت تلوزیون رفتم و با انگشت‌های لرزانم کاغذ را کندم و شروع به خواندن کردم... شاید آن لحظه بیشتر از ده بار نوشته روی کاغذ را خواندم... باورم نمی‌شد همه چی به این راحتی تمام شده باشه...

روی زمین نشستم و سرم را در دست‌هایم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم... وقتی کمی سبک شدم به شبنم زنگ زدم اما خیلی زود تلفن را قطع کردم... ترجیح دادم یک مسکن بخورم و بخوابم... حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم به خودم گفتم« فردا باید بری آقا فرشید رو ببینی... حتما یک دعایی بهت می‌ده...»

با ناراحتی به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برداشتم و یک آرام‌بخش خوردم و بدون معطلی با همان لباس‌های بیرونم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما مدام نوشته بابک تو ذهنم می‌آمد:«مژگان ما باید از هم جدا بشیم منتظر احضاریه دادگاه باش.»

با دست‌هایم سرم را گرفتم و چشم‌هایم را بهم فشار دادم... چشم‌هایم هرزگاهی روی هم می‌رفت و خوابم می‌برد اما خواب‌های آشفته آزارم می‌داد و از خواب می‌پریدم... تا اینکه صدای زنگ ساعتم درآمد... با خستگی و ناراحتی خاموشش کردم و دوباره سعی کردم بخوابم اما نتوانستم... به سختی از تخت بلند شدم و پایم را به آهستگی بر روی زمین گذاشتم. خدا رو شکر درد پایم بهتر شده بود... با چشمهای خسته و نیمه باز به سمت دستشویی رفتم... وقتی نگاهم به خودم در آینه افتاد فقط دو چشم پف کرده و صورتی غم زده را دیدم...

آهی کشیدم و یکدفعه یادم آمد که امروز از آقا فرشید وقت دارم... از دستشویی بیرون آمدم و به ساعت گردی که بالای مبل آویزان بود نگاه کردم... ساعت 9:30 بود. گفتم « تا 11 وقت دارم.» لباس‌هایی که از شب قبل به تنم بود را مرتب و چادرم را به سر کردم... کیف و موبایلم را برداشتم و از آپارتمان بیرون رفتم... در همین حال هم با شبنم تماس گرفتم... بعد از خوردن دومین بوق شبنم گوشی را برداشت و گفت:

ـ سلام گلم. خوبی؟

با صدای گرفته و ناراحت و لرزان گفتم:

ـ شبنم جون دیگه همه چی تمام شد.

ـ یعنی چی؟ دیشب با بابک دعوات شد؟

ـ نه دعوام نشد، رفت برای همیشه. فقط آخرین امیدم این آقا فرشید هست. بیا جلوی در دانشگاه من تا نیم ساعت دیگه می‌رسم.

بدون اینکه ادامه بدهم تلفن را قطع کردم... دوباره اشک‌های لعنتیم سرازیر شدند... سر کوچه منتظر آمدن تاکسی شدم... دل تو دلم نبود... یکدفعه تصمیم گرفتم که با بابک تماس بگیرم... تلفنم را از کیفم در‌آوردم اما غرورم مانع این کار شد. همان موقع یک تاکسی از راه رسید... گفتم:

ـ مستقیم...

مرد میانسالی که راننده ماشین بود ماشین را نگه داشت و در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. غرق افکار پریشانم بودم که راننده ماشین صدای ضبط را کمی زیاد کرد.. یک مداحی داشت روضه می‌خواند... با شنیدن مداحی داخل دلم ولوله‌ای به پا شد و من هم به همراه مداحی زیر لب زمزمه می‌کردم که مداح دست از مداحی کشید و با اشک و گریه‌ای که تو صداش بود شروع کرد به تعریف کردن یک داستان:

ـ چند سال پیش روز عاشورا تو ماشین بودم و نذری‌های خونه مادر رو می‌خواستم برسونم که پشت یه دسته موندم... چاره‌ایی نداشتم باید صبر می‌کردم... صدای مداح برای چند ثانیه‌ای قطع شد و بعد ادامه داد:

ـ همون موقع که پشت دسته سینه‌زنی بودم و داخل ماشین سینه می‌زدم و یا حسین یا حسین می‌گفتم یه مرد ژولیده رو دیدم که پابرهنه درحال راه رفتن بود... به نظر خسته و آشفته میامد... ماشین رو کمی جلو بردم... مرد جون رو صدا کردم و گفتم آقا چرا پا برهنه هستین؟! اگر می‌خواین تا یه مسیری برسونمتون...

دوباره صدای مداح قطع شد و گریه کرد... من هم که دلم گرفته بود، هربار با گریه مداح یه دل سیر گریه می‌کردم...

‌ـ اون مرد جوون با چشم‌های اشک‌آلودش به من نگاهی کرد و بعد سوار ماشین شد... گفت آخه نذر کردم پای برهنه روز عاشورا بیام برای عزادارای عباس‌علیه‌السلام... آخه عباس مسلمون‌ها بچم رو شفا داده.... من از ارامنه هستم... بچم مریضی لاعلاج داشت... از همه جا قطع امید کرده بودم...

دیگه حرف‌های مداح را نشنیدم با خودم گفتم عباس مسلمون‌ها... با گوشه چادرم اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:

ـ آقای راننده من پیاده می‌شم...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: