م. سرایی فر
تلفن که زنگ زد نگاه به شماره انداختم. شماره «گیلدا» بود. این سومین بار بود توی این هفته زنگ میزد و گوشی را برنداشته بودم که هیچ، تلفن را از حالت پیغامگیر خارج کرده بودم تا عذر و بهانهای برای جواب ندادن و تماس نگرفتن داشته باشم. آخه پیغامهایش هم رودهدرازی داشت. اصلا برایش فرقی نمیکرد کسی جوابش را بدهد یا نه. یک ریز حرف میزد: الو...سلام ساراجان. خوبی خوشی سلامتی... بچه هات خوبن؟ شوهرت، مامانت اینا همه خوبن؟ چرا نیستی خونه ساراجان؟ میدونی این چندمین باره که زنگ میزنم؟ میخوایم خونه رو عوض کنیم. حالم از اینجا بهم میخوره. دیگه تمام در و دیوارش برام تکراری شدند. خاطرههای بدی دارم. دلم میخواد یه جایی بریم که رو به پارک باز بشه یا کوه...
اینطوری بود که گاهی تمام ظرفیت حافظه پیغامگیرتلفن را پر میکرد بدون اینکه کسی بهش جواب داده باشد. امروز دیگر باید جوابش را میدادم وگرنه فاصله زنگ زدنهایش را کمتر و کمتر میکرد تا آدم سرسام بگیرد. گوشی را برداشتم. طبق انتظاری که داشتم اول از همه کلی گله و شکایت کرد که چرا جواب نمیدهم یا توی خانه نیستم. دوم اینکه باید بهش توضیح میدادم چرا توی خانه نیستم و مشغول چه کاری هستم مگر؟ نکند بیزینسی چیزی برای خودم راه انداخته باشم و به او خبر نداده باشم. آخر هر خبر و اتفاق تازه ای را باید بهش خبر میدادم فقط به خاطر اینکه او همه چیز را دوست داشت جار بزند. کافی بود کتابی را شروع به خواندن کرده باشد یا شب قبل با شوهرش بگومگو کرده باشد یا «سوگل» دخترکوچولویش دسته گلی به آب داده باشد، باید خودمان را آماده میکردیم تا تمام جزئیات حادثه را با رغبت گوش کنیم و بهش نظر یا راهکار بدهیم.
دلم برایش میسوخت. با اینکه زیاد اهل بگو بخند و سر و صدا راه انداختن بود، دوستان زیادی نداشت. همین ما چند نفر هم تحمل بالایی داشتیم که نتوانسته بودیم ارتباطمان را باهاش قطع کنیم. انصاف نبود راستش. از دوره دانشگاه میشناختمش. ده سالی میشد. به قدری هیجانی و عجول وبی صبر و قرار بود که کسی مایل نبود هم گروهیاش شود توی آزمایشگاه یا تحقیق. اغلب یک خرابکاری راه میانداخت و زحمت هم گروهی هایش را چندبرابر میکرد. ولی با این حال حضورش بین ما یک جورهایی جالب و مایه تنوع و خنده بود. بلند بلند میخندید به همه چیز. کلمات دم دستی و کوچه بازاریاش باعث تمسخر و خنده جمع میشد. خندههایش گاهی آنقدر بی انتها بود که فکر میکردی از روی عصبیت و انزجار دارد میخندد. اشک از چشمانش میریخت و باز میخندید. آدم از دیدنش بیاختیار خندهاش میگرفت.
اینطوری بود که دوستی مان ده سال دوام آورده بود. همین شش ماه پیش که برای جشن تولد سوگل دعوتمان کرده بود با همه اتمام حجت کرده بود که اگرمعرفیاش نکنیم جایی برای استخدام، قید همه مان را یک جا میزند. خیلی از اوضاع مالی شوهرش شاکی بود و همه عالم و آدم را از غریبه و آشنا گرفته تا پدر و مادرش مقصر میدانست که چرا با یک پارتی بازی کوچک و معرفیاش به یک شرکت درست و حسابی نان شوهرش را توی روغن نمیکنند.
گیلدا طبق معمول بیمقدمه شروع کرده بود به تعریف کردن درباره خانهای که میخواستند اسبابکشی کنند:
ـ تراسش صاف باز میشه طرف پشت بوم یه کفترباز (خندید). هالش خیلی کوچیکه ولی آفتابگیره. آشپزخونهاش اندازه آبدارخونه بخش بایگانی ادارههاست و (خندید). فکر کنم فقط بتونم چایی درست کنم و غذا گرم کنم. حالا اینا به کنار دستشوییاش طوریه که اگه حواست نباشه یا کلهات میخوره به در یا کمرت میچسبه به دیوار. تازه یه دوش هم همونجا گذاشتن. یعنی اگه چشماتو موقع شامپو زدن ببندی لیز خوردی افتادی توی توالت (و بلند خندید).
ـ خوب میگشتی یه خونه بهتر پیدا میکردی. اینطوری اذیت میشید که.
ـ ای بابا ساراجون. نفست از جای گرم بلند میشه. پولمون کجا بود. تازه همین پول پیش رو هم بابام داده. مردم شانس دارن ما هم شانس داریم. واللا مردم یهو از یه خونه 40 متری پا میشن میرن توی یه آپارتمان 150 متری توی زعفرانیه. اون وخ ما باید از خونه 80 متری پاشیم بریم بشینیم بوی فضله کفترها رو نفس بکشیم. شانس.
ـ شانس چیه. اگه منظورت لیلاست که اون بنده خدا کلی سگ دو زده تا تونسته اون خیاط خونه رو راه بندازه. شب و روز جون کنده و به هر کسی که فکر کنی رو انداخته. چندماه هم مجانی کار کرده تا اعتبار کسب کنه.
ـ تو چقدر ساده ای سارا. تو که به اندازه من نمیشناسیش. من میدونم به اسم دعا و زیارت کجاها که نرفته تا بالأخره تونسته کارشو راه بندازه. وگرنه کی جواب سلامشو میداد. دو زار هم که مایه نداشت. چطور شد دو ساله خودشو بست؟ هان؟ الان واسه ما قیافه میگیره و فیس و افاده میاد. حالا دیگه ما اخیم.
ـ اینکه خدا کمکش کرده باشه کجاش بده؟
گیلدا با لحن تمسخرآوری گفت: من به این خرافات و امل بازیها اعتقادی ندارم. کو کجاست خدا؟ پس چرا منو از این فلاکت نجات نمیده. ول کن این مزخرفاتو. تو مثلا تحصیل کرده ای. پیشونی به خاک مالیدن هم شد عبادت؟ من که فکر میکنم خدا همه گناهای آدمو میبخشه چه با دعا چه بیدعا.
ـ پس به دعا اعتقاد داری. دعا بدون وجود و حضور خدا چه معنیای داره گیلداجان. پولی هم که نیست. یه سرمایه گذاری مجانیه. امتحانش کن. ضرری نداره.
بلند خندید: سارا رو. حتی نمیتونم یه صلوات بفرستم. این چیزها مال پیرمرد پیرزنهاست برای اینکه سرشون رو گرم کنند تا فکر کنند گناهاشون بخشیده شده، از خودشون درآوردند. منم وقتی پیر شدم شاید رفتم سراغ این جور تفریحات سالم.
و دوباره خندید.
دیگر داشت حرفهایش دلگیر میشد. همیشه سرش توی کار این و آن بود. خودش را با دیگران مقایسه میکرد و مرغ همسایه را غاز میدید. گوشی را توی دستم نگهداشتم صُم بُکم ، تا خودش را خالی کند و بعدش هم ارتباط را قطع کند. هرچند طبق معمول شاکی بود که :
ـ آخه شماها مگه میفهمید من چی میگم. شماها نفستون از جای گرم درمیاد. همه تون تو ناز و نعمت زندگی میکنید. چه میدونید من چی میکشم. ولی دارم یه کارهایی میکنم که همین روزها یهو جهش میکنم. اون وقت نشونتون میدم خوش شانسی یعنی چی.
اغلب همینجوری خوش بینی ناگهانی بهش دست میداد که حرص آدم را در میآورد ولی مگر کسی جرئت مخالفت یا راهنمایی یا حتی کنجکاوی در کار مرموزش را داشت. برایش آرزوی موفقیت کردم و با هم خداحافظی کردیم.
خیالم تا چند وقت راحت بود که دیگر زنگ نمیزند. از قایم موشک بازی کردن و عذر و بهانه آوردن برای جواب ندادن به تلفنهایش هم تا مدتها راحت بودم اما فکرم همچنان درگیر «خوش شانسی» و اتفاق غیر منتظرهای بود که میگفت.
***
این قضیه گذشت تا سه ماه بعد.
مشغول دیکته گفتن به دخترم بودم که دوباره تلفن زنگ خورد. چون شماره را نشناختم گوشی را برداشتم. گیلدا بود. با هیجان و پرحرارت احوال پرسی کرد و از خدایش بود که بپرسم: چه خبر؟
ـ ساراجان چه نشستی که یه کلاس پیدا کردم خوراک خودت.
ـ چه کلاسی.
ـ کلاس عرفان. اگه بدونی چه خبره. همه آدمهای باکلاس و تحصیل کرده و روشنفکر جمع شدند. همون چیزیه که میخواستم. چه مقوله جذاب و جدید و عمیق و باورپذیری. خیلی خوبه که علم تا این حد پیشرفته.
ـ درست بگو ببینم. چه علمی. چه مدرنیتهای.
ـ ببین خیلی ماجراش طولانیه. اینجوری نمیشه گفت. بیا تو هم شرکت کن. خوشت میاد. میدونم .
ـ خوب خدا رو شکر که بالأخره به عرفان وصل شدی. بالأخره همه شون به یه جا ختم میشن. آفرین .
ـ ببین اینم بگم با اون چیزی که فکر میکنی متفاوته. مثلا من میتونم از اینجا برای تو انرژی مثبت بفرستم تا به اون چیزی که دلت میخواد برسی. کافیه تمام فکر و ذهنت پیش من باشه تا بتونم انرژی رو به سمتت بفرستم.
ـ خوب گیلداجان این همون دعاست دیگه قربونت برم. چطور به اسم دعا قبولش نداری ولی به اسم عرفان قبول داری؟ این چه علمیه که داره از خود دین سواستفاده میکنه برای تبلیغ خودش.
ـ آه! سارا جان چرا فاز منفی میدی. دنیا دنیای تکنولوژیه . همه چیز مدرن شده. همه چی شکلش یه جور دیگه شده. حتی طرز حرف زدن و ادبیات آدمها. چطور میشه با همون افکار قدیمی و سنتی زندگی کرد. قدیم مردم بیسواد و جاهل بودند. فقر فرهنگی داشتند. آخوندها برای کنترل کردن مردم مجبور بودند یه سری افکار دیکته شده رو توی ذهن منجمد شون جا بدند تا بتونن بهشون حکومت کنند. قانون و فرهنگ و تمدن درکار نبوده که. مردم هم عین دور از جون ،گوسفند، هر چی بهشون گفته میشد قبول میکردند بدون اینکه علتش رو بدونند یا حتی جرأت داشته باشند که بپرسند.
ـ گیلداجان ما مسلمانیم عزیزم. دین کارما رو راحت کرده. درست و غلط رو راحت نشونمون داده . حالا چه لزومی داره بریم ببینیم واقعا درسته یا واقعا غلطه؟ عمرمون کفاف نمیده عزیزم.
گیلدا معمولا طاقت مخالفت کسی را نداشت. اغلب دعواهایش با همسرش هم سر همین موضوع بود که نه زیر بار حرف همسرش میرفت و نه دوست داشت همسرش در مقابل او «نه» بیاورد. گفت:
ـ ساراجان. شانس و اقبال فقط یه سری نیروهای ماوءالطبیعه هستند که از دایره اراده ما انسانها خارجند که اونم فوت و فن داره تا آدم تقدیر و سرنوشت رو به طرف خودش بکشونه. آره عزیزم پس چی. استادمون میگه تمام انرژیهای کیهانی در وجود آدمها جمع شدند. اگه بتونیم انرژی ها رو کنترل کنیم معجزه اتفاق میفته. حتی اگه آدم بیمار باشه میتونه خوب بشه. اگه بدشانسه میتونه به یه فرد خوش شانس تبدیل شه.خیلی چیزهای دیگه . چه نشستی که دنیا در حال تحول و پیشرفته. دیر بجنبی از قافله عقب موندی. عاقل باش و تو کلاسها شرکت کن.
***
از شنیدن حرفهایش دیگر داشت حالم بد میشد. چنان با هیجان و حق به جانب حرف میزد که کسی جرأت نداشت باهاش مخالفت کند چون مطمئنا مشکل روحیاش عود میکرد و کارش به بیمارستان و متخصص اعصاب میکشید. گفتم:
ـ گیلداجان، خیلی خوشحال شدم از هم صحبتیت. خوبه که یه تنوعی تو زندگیت ایجاد کردی. فقط یه کم مراقب افکار این آدمها باش. خیلیها این روزها به خاطر ده هزارتومن زندگی ها را از هم پاشیدند و با احساسات آدمها بازی کردهاند و اعتقاداتشون رو به تمسخر گرفتند.
همانطور که حدس میزدم نه تنها حرفم را قبول نکرد بلکه عصبانی هم شد و به «عقب ماندگی» متهمم کرد که اصلا برایم مهم نبود.
تا مدتها فکرم پیش گیلدا و کلاس هیجان انگیزش بود. تا چند ماه خبری ازش نشد. نه زنگ زد و نه خبری ازش بود. چندبار شمارهاش را گرفتم. جواب نمیداد. هم نگرانش بودم و هم ته دلم راضی بودم که بهانهای پیدا نمیکند تا بگوید «چرا خبری از من نمیگیرید» شمارهام توی تلفنش میافتاد و این من بودم که طلبکار بودم چرا تلفنش را جواب نمیدهد.
***
بعد از 5 ماه کمکم زمزمههای بستری شدن گیلدا به گوشم رسید. نگرانش شدم. شماره مادرش را گرفتم. زن بیچاره بین گریه و ناله و درد و دل متوجه نشدم ماجرا از چه قرار است. بخش بیماران روانی بستریاش کرده بودند. خودم را به بیمارستان رساندم. دختر 4 سالهاش «سوگل» را با رنگ و روی زرد و حالت افسرده روی صندلی راهرو بخش دیدم با یک ظرف غذای یکبارمصرف دست نخورده. همسر گیلدا روی صندلی کنار دخترک سرش را به دیوار تکیه داده بود و خوابیده بود. دخترک پای چشمان درشت و آبیاش گود افتاده بود. حال و روز خوشی نداشت. مرا نشناخت. 6 ماه میشد که ندیده بودمش. برای اینکه مرد بینوا بیدار نشود آغوشم را به روی دخترک باز کردم تا بیاید بغلم. ولی غریبی کرد. و صورتش را پشت بازوی پدرش پنهان کرد. پدرش تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. موهای کم پشت سرش آشفته بود. مرا که در چند قدمیشان دید از جا بلند شد و سلام کرد. دخترک دست پدرش را چسبید. حال گیلدا را پرسیدم. با حالتی ناامید و مستأصل سر تکان داد و دستش را روی صورت اصلاح نشدهاش کشید. گفت: معلوم نیست هیچی.
ـ مشکلش چیه؟ راسته میگن خودکشی کرده؟
ـ چی بگم واللا. جریانش مفصله. بفرمایید بشینید. خیلی زحمت کشیدید تشریف آوردید.
روی صندلی نشستیم. دخترک وسط نشست. میخواستم بغلش کنم اما او خودش را به پدرش چسباند و صورتش را توی آستین پدر فرو برد. با فشار دادن بطری آب توی دستش صدا در میآورد. یک کاغذ روغنی پر از علائم راهنمایی رانندگی کارتونی مخصوص کودکان توی دستش بود.
ـ چی بگم سارا خانم...زندگیم بین زمین و هواست. همینقدر که بچهام زنده است باید خدا رو شکر کنم.
یکی از پرستارها نزدیکمان شد و با سوگل خوش و بش کرد. دخترک دست پرستار را که به سمتش دراز شده بود گرفت. بطری را روی صندلیاش رها کرد و همراه پرستار رفت. پرستار با لحن بچگانه مهربانی با سوگل حرف میزد.
ـ چرا کار گیلداجان به اینجا کشید. همه آدمها تو زندگیشون مشکل دارند، بدهکاری و فقر و ورشکستگی دارند، مریضی و هزار جور مشکلات دیگه. من همیشه بهش میگفتم.
ـ همه بدبختی های من از اون کلاسهای لعنتی شروع شد. یه روز اومدم خونه دیدم یه گوشه نشسته رنگ صورتش کبود شده و چیزهایی میگه زیر لب. هر چی ازش سؤال کردم جواب درستی نداد. حال درستی نداشت مثل مسخ شدهها یه کارهای عجیب و غریبی میکرد. طوری بهم زل زد که ترس برم داشت. سوگل از دیدن حالت چهره مادرش ترسیده بود ، بغلش کردم و بردمش توی اتاقش. گفتم تا نیومدم سراغت از اتاق نیا بیرون. برگشتم توی هال دیدم گیلدا داره یه چیزایی زیر لب میگه و دستهاشو روی زمین میکشه. نزدیکش که شدم شنیدم کلماتی به زبون میآورد که در حالت عادی هرگز نمیگفت. گیلدا یه کم شوخ و شیطون بود ولی از این حرفهای زشت اصلا نمیزد. این کارش غیرعادی بود. شب از نگرانی و ترس خوابم نبرد. گیلدا وسط خواب یکهو داد میزد و مشت و لگد میپراند. زنگ زدم به مادرش. آن شب تا صبح نخوابیدیم. صبح گیلدا حالش خوب بود و کاملا عادی. هر چی از اتفاقات دیشب برایش گفتیم گفت چیزی یادش نمیآید و گفت الان حالش خیلی هم خوب است و حتما ما دیوانه شده ایم. مادرش توصیه کرد هوایش را داشته باشم .گفت این روزها به خاطر مشکل اعصابش دارد توی یک سری کلاسها شرکت میکند که به جای استفاده از انواع و اقسام قرصها کافی است یک سری کارها مثل عبادت انجام دهد تا دیگر از شر آن داروها خلاص شود. شاید اشتباه از من هم بود که پیاش را نگرفتم ببینم این چه راهکاری است که روی دست این همه پزشک متخصص تحصیل کرده بلندشده . حتی اگه از یه دعانویس پیر دهاتی یه دست نوشته از مفاتیح میگرفتیم افاقهاش بیشتر بود. حالا درسته گیلدا اصلا به دعا و نماز و عبادت اعتقاد چندانی نداشت اما خودم باید کنجکاوتر میشدم در این مورد.
یه روز دیگه که آمدم خانه دیدم قرآن و مفاتیح و کتابهای دعا همه بیرون در خانه پخش شدهاند. قرآن را برداشتم و بوسیدم . کتابها را جمع کردم و روی جاکفشی گذاشتم. از گیلدا با عصبانیت علت را پرسیدم. گفت دیگه به اینها نیازی نیست. اینها باعث تفرقه میشوند. خون جلوی چشمهامو گرفت ولی خودم را کنترل کردم. میترسیدم بلایی سرش بیاد و همه غلطهاش بیفته گردن من. کتابها و قرآنها را بردم گذاشتم داخل مسجد سر خیابان. خودش میگفت حالش خیلی بهتر از روزهایی است که داروهایش را میخورد و همه را مدیون جلساتی میدانست که شرکت میکرد. به من هم گفت شرکت کنم.
صدای خندههای سوگل، حرفهایش را نیمه کاره گذاشت. پرستار سوگل را روی پیشخوان ایستگاه پرستاری گذاشته بود و دستکش جراحی را مثل بادکنک بادکرده بود و برایش چشم و ابرو گذاشته بود و به شکل خروس درآورده بود و با زبان خروسها داشت با سوگل حرف میزد. خنده دخترک باعث شادی پدرش شده بود. خنده تلخی روی صورت پدرش نشسته بود. گفت:
ـ خدا به زمین گرم بنشونه کسی رو که شادی زندگیمو ازم گرفت.
چیزی نگفتم تا بتواند بغضش را بیرون بریزد. اشکش را با چند بار پلک زدن توی خودش ریخت تا روی گونهاش سرازیر نشود. صدایش تو گلویی شده بود و میلرزید: همه چیز از یه اشتباه کوچیک شروع میشه. ساراخانم ، همین نمازهای اول وقت شاید اثرش از هزار تا دارو وهزارتا روشهای من درآوردی دهان پرکن اثرش بیشتر باشه. مدتهاست به این فکر میکنم چرا این همه آیتاللهها و افراد متدین هیچکدوم دچار افسردگی و ناامیدی نمیشن. مگه خیلی توی رفاه زندگی میکنن. خیلیهاشون حتی جای مناسب برای زندگی ندارن اما یه قرص سردرد هم نمیخورن. صورتاشون نورانیه. دچار اختلال ذهنی و آلزایمر نمیشن. هوش و حواس جمع دارند. تا سالهای سال هم زنده میمونن با عزت و افتخار. پس چرا یه کم به این افراد نگاه نمیکنیم؟ اینها رو که به گیلدا میگفتم توهین به خودم و اعتقاداتم میکرد و بلند میشد میرفت. عجیب توی مدرن فکر کردن گیرافتاده بود. میگفت بهت ثابت میکنم که خدای جدید من از خدای قدیمی همه تون بهتر و قدرتمندتره.
گیجگاهش را فشار داد و چشمهایش را بست. دردی توی سرش حس میکرد انگار. از داخل جیب پیراهنش ورق قرصی درآورد قرص را از داخل روکش درآورد و توی دهانش گذاشت. یک قُلپ آب هم خورد و باز چشمهایش را بست.
گفتم: الان حالش چطوره؟ میشه ببینمش؟
سرش را به چپ و راست چرخاند و چانهاش لرزید. برای اینکه اشکهایش را نبینم بلند شدم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. از یکی از پرستاران طوری که سوگل متوجه نشود پرسیدم: میتونم مامان سوگل رو ببینم؟
پرستار نگاه گذرایی به سوگل انداخت و خواست جواب دهد که ناگهان صدای جیغ بلندی از ته راهرو بلند شد. پرستارها سه نفری به سمت ته راهرو دویدند. پرستار مهربان سوگل را دست من سپرد و توصیه کرد همانجا نگهش دارم. سوگل با ترس و اضطراب خودش را به من چسبانده بود و همهاش صدا میزد: بابا، من میترسم. مامان ...
سرش را بغل کرده بودم تا شاهد صحنه ناجوری نباشد. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. پدر سوگل قبل از پرستارها دویده بود ته راهرو. معلوم بود گیلدا را همانجا بستری کردهاند. غوغایی به پا شده بود آنجا. معلوم بود میخواهند دارویی بهش تزریق کنند و اجازه نمیداد. صدای کوبیده شدن چیزی به تخت یا کمد شنیده میشد. صدایش به قدری بلند و زوزه مانند بود که تمام سلولهای مغز آدم را میلرزاند. نیروی عجیبی لازم بود برای جیغ به این بلندی. گوشهای سوگل را گرفته بودم. اما میدانستم تمام حجم صدای جیغ مادرش را میشنود. بدن لاغر و ظریفش توی بغلم میلرزید و گریه میکرد. سوگل را از بخش بیرون بردم. بردمش کنار پنجره تا بیرون را تماشا کند. با دستهای لرزانم ماشینها را نشانش دادم که مثل ماشین اسباببازی پشت سر هم توی خیابان حرکت میکردند. دلم برای بچه بیچاره میسوخت . همینطور برای گیلدا که در دام افراد شیاد و شیطان صفت افتاده بود و زندگی ساده کوچکش را به این روز انداخته بود. یاد حرفهایش افتادم که میگفت: دارم یه کارهایی میکنم که همین روزها یهو جهش میکنم. اون وقت نشونتون میدم خوش شانسی یعنی چی.
همیشه دوست داشت از سادهترین راه به بزرگترین هدف برسد بدون اینکه به خودش زحمت یا هزینهای تحمیل کند.
صدای پدر سوگل که سراسیمه دنبال دخترکش میگشت حواسمان را از خیابان و ماشینها پرت کرد. نفس نفس میزد. گفت: دست شما درد نکنه . امروز سوگل رو آوردم تا اگه شد مادرشو ببینه. مادربزرگش از شنیدن این خبر سکته کرده و الان توی «آی سی یو» بستریه. کسی هم نبود پیشش بذارم. کلی خواهش تمنا کردم و بچه رو یواشکی آوردم تا بتونه مادرشو ببینه. ولی میبینید که.
سوگل با دیدن پدرش از لبه پنجره پایین سر خورد و پاهای پدرش را بغل کرد. کاغذ علائم راهنمایی رانندگی توی دست بچه مچاله شده بود. پدر سوگل را بغل کرد و موهای نازک و لطیف دخترش را بوسید: چیزی نیست بابا. مامان حالش خوبه. باید آمپولشو میزد. نگران نباش باباجون.
دخترک سرش را بیحال روی شانه پدر گذاشت. گفتم : کاش نمیآوردینش اینجا.
پدر دخترک گفت: من شرمنده شمام. این همه زحمت کشیدید تشریف آوردید. اون وقت اینجوری شد. دیگه باید ببخشید.
ـ این چه حرفیه. شاید خود ما هم مقصر بودیم تو این اتفاق. متأسفانه ما هم کوتاهی کردیم. باید ارتباطمونو بیشتر میکردیم باهاش. از نظراش باخبر میشدیم. از جلساتی که میرفت بیشتر میپرسیدیم. البته من بهش گفتم یه شبه نمیشه ره صد ساله رفت ولی بقدری به این کلاسها خوش بین بود که اصلا گوش نکرد. فکر میکرد میتونه شانسش رو تغییر بده. از انرژی های کیهانی عجیب و غریب حرف میزد.
پدر سوگل متوجه شد که دخترک روی شانهاش خوابش برده. با صدای آهسته عذرخواهی کرد و دخترک را پیش پرستارها برد. کاغذ علائم را که از توی دست بچه افتاده بود برداشتم و دنبالشان رفتم تا بتوانم کمکی کنم به طفل معصوم.
پرستارها سوگل را به اتاقی که خودشان در آنجا استراحت میکردند بردند. پدر سوگل از اتاق بیرون رفت. من کنار بچه نشستم. پرستاری که داشت پتو میانداخت روی سوگل پرسید: خواهر گیلداخانم هستید؟
گفتم: نه، من دوستشم. برای چی آوردنش اینجا.
پرستار با صدای پچ پچ گفت: داشته خودشو با این طفل معصوم میکشته.
چشمهایم از ترس گرد شد. پرستار گفت: خدا لعنتشون کنه این شیطان صفتها رو که مردم رو به این روز میاندازند . آخه این طفل معصوم چه گناهی داره؟
گفتم: الان برای چی اینجا بستریه ؟ مشکلش چیه؟
ـ اینجا بخش بیماران روانیه. چنان اسیر اون شیطانها شده بود که بچه رو برده بود توی حمام تا هر دوشونو با دود خفه کنه. میخواسته نیروهای شیطانی رو به خیال خودش از بدنشون دور کنه. من یه مورد اینطوری هم تو بیمارستان قبلی دیدم.
زبانم بند آمده بود. پرستار گفت: الان ده روزه همین بساط رو داریم . این بچه خودش چند روز تو بخش اطفال بستری بود. مادر خود گیلدا هم سکته کرده. بستریه. این مرد بیچاره الان ده روز آزگاره آواره طبقات بیمارستانه. روزهای اول روزی سه چهاربار حملههای شدید به گیلداخانم دست میداد. خوب شد نرفتید توی اتاقشون. دستهاشو به تخت و تخت رو به زمین زنجیر کردند. با اینحال گاهی چنان حملاتش شدیده که تمام دستهاش زخم و زیل میشه.
ـ درمان میشه یعنی؟
ـ انشاءلله که بشه. یه خانمی هست که هر روز بهش سر میزنه و باهاش صحبت میکنه. خیلی بهش آرامش میده. الان نسبت به روزهای اول حمله هاش کمتر شده . ولی هنوز وضعیت عجیب و غریبی داره.
ـ یعنی چی ؟ دیگه چی بدتر ازینکه آدم رو به زنجیر بکشند.
ـ وقتی تازه آورده بودنش یهو با صدای یه مرد پرتغالی حرف میزد. کمی بعد با صدای یه زن عربی یا یه صدای بچه از گلوش میومد بیرون. همه ما ترسیده بودیم. کسی جرئت نمیکرد تنهایی بره تو اتاقش. ولی به لطف اون خانم و گروهش خیلی الان بهترشده. اینجا میان براش دعا میخونن و باهاش حرف میزنن. چهارقل میخونن مدام. و زیارت ائمه ...هعی ، خدا به داد برسه. چه آدمهای ملعونی پیدا شدند. آخرت زمونه.
نگاهم مانده بود روی صورت دخترک معصوم که نیمی از صورتش زیر موهای ظریفش پنهان شده بود. من هم برای سلامت گیلدا زیر لب شروع کردم به خواندن دعا.
کاغذ را توی دستم صاف کردم و نگاهم ماند به تابلوی «خطر سقوط به دره».