چشم آسمان و منبر روحانی
روحالله عیوضی
همرنگ پاییزی ولی فصل بهاری
سبزینهپوش خطه زرین تباری
جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند
در کیسه آیا نان و خرمایی نداری؟
جبرییل پروا کرده و با گردنی کج
شاید میان کاسهاش چیزی گذاری
وقت عبور از کوچههای سنگی شهر
آقا چرا بر دست خود آئینه داری؟
در گرمدشت طعنهها دل را نیاور
من که نمیبینم در اینجا سایه ساری
از خاطرات سرد و یخبندان دیروز
امروز مانده جسم داغ و تبمداری
بر زخمهایی که درون سینه توست
هر شب سحر با اشک مرهم میگذاری
یک کربلا روضه به روی شانه خود
توی گلو هم خیمهای از بغض داری
تشتی که پای منبر تو سینهزن بود
حالا چه راه انداخته داد و هواری
دستم دخیل آن ضریح خاکی تو
شاید خبر از گمشده مرقد بیاری
وقت زیارت شد چرا باران گرفته
خیس است چشم آسمان انگار، آری
من نذر کردم بعد از آنی که بمیرم
مخفی شود قبرم به رسم یادگاری
ارباب کرم
هاشم وفایی
او واسطه رحمت حق بود و کرم داشت
ابر کرمش بر سر هر بام علم داشت
بخشید سه نوبت همه ثروت خود را
ارباب کرم بود که بر خلق کرم داشت
تن داد به صلحی که در آن مصلحتی بود
هر چند که مانند علی تیغ دو دم داشت
زهر آمد و زد بر جگر و زود برون زد
از بس دل او ماتم و اندوه و الم داشت
وقتی جگرش ریخت میان دل آن طشت
گفتند که این حجت حق اینهمه غم داشت؟
با دیدن اشک دو برادر همه دیدند
دلهای غریبان جهان راه به هم داشت
حتی به تنش فتنهگران رحم نکردند
بر پیکر خود زخمهای از تیر ستم داشت
بنویس «وفایی» که پس از این همه غربت
ایکاش که این حجت معبود حرم داشت
راه و رسم عشق
امام خمینیره
آن که سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیست
آن که جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیست
نیتس را برگزین ای دوست، اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رُخ داد، آدمزاده نیست
راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و تو است
آنکه هشیار است و بیدار است، مست باده نیست
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقهدار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست
گل شکفته نرجس
حسن هاشمینژاد
دعا کنم همه شب تا نگار باز آید
صبور باش دل من که یار باز آید
دل شکسته مخور غم که غم بسر آید
به دلنوازی تو غمگسار باز آید
خزان عمر رسید و قدم ز هجر خمید
گل شکفته نرجس بهار باز آید
به این امید کنم زندگی در این ایام
که آن امید دل بیقرار باز آید
به یاد یار زنم ناله تا سحر هر شب
که یک شبی سراغم نگار باز آید
شب فراق به پایان رسید یقین دارم
که صبح از پی هر شام تار باز آید
سحر به گول دلم نغمهای ز غیب رسید
امید عاشق شب زندهدار باز آید
دعا کنم همه شب فاطمهسلامالله به ناله و آه
که آن ولی خداوندگار باز آید
به سوز سینه سوزان مادرش زهرا سلامالله
شفای سینه آن داغدار باز آید
به اشکهای فراوان عمهاش زینب سلامالله
فروغ دیده آن اشکبار باز آید
به دستهای قلم گشته ابوفاضلعلیهالسلام
که دست منتقم کردگار باز آید
تو هاشمی ز گدایی او مشو غافل
کریم آخر هشت و چهار باز آید