کد خبر: ۱۲۷۴
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۷:۰۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

قسمت آخر

خلاصه قسمت‌های قبل: ماه محرم است و خانم‌های همسایه در تلاش برای آماده کردن مقدمات پذیرایی از عزاداران حسینی در هیئت محل هستند. سبزی و حبوبات پاک می‌کنند و در کنارش هم معرفت و آگاهی‌شان بالا می‌رود. گاهی طاهره‌ خانم که بزرگ ساختمان است، روضه‌ای می‌خواند، گاهی هم فضا را به قرائت زیارت عاشورا متبرک می‌کنند. در آن بین اقدس‌خانم و عروسش بهناز هم، مشکلات عروس مادرشوهری دارند و با هم خوب تا نمی‌کنند؛ بیشترش هم به طرز لباس پوشیدن و آرایش عروس مربوط می‌شود...

و حالا ادامه ماجرا...

امسال تقریبا ده روزی زودتر به استقبال محرم رفتیم و همراه با روضه و زیارت خواندن، سبزی و حبوبات خورشت‌های هیئت هم آماده شد. زحمت پاک کردن برنج را هم ساختمان بغلی، تقبل کرد و آن‌ها هم همت کردند و کیسه‌های پاک‌شده را به موقع تحویل دادند. وقتی کار به وقتش انجام می‌شود، آدم خیالش راحت‌تر است. آن‌وقت دیگر توی محرم و بجای عزاداری، دست‌ها به کارهای خرده ریز و دست و پا گیر بند نیست و می‌توان با دل سیر و بدون دل‌نگرانی از کارهای روی زمین مانده، رفت و در مراسم‌های عزاداری همراه بقیه عزادارها شرکت کرد.

طاهره خانم نذرش را که ادا کرد، رفت شهرستان. از طرفی خوشحالم که توانستم امسال هم کمک کوچکی برای ادای نذرش بکنم و از طرف دیگر، ناراحتم که رفته؛ چون با رفتن طاهره خانم، آن هم در شب‌های محرم، واقعا خیلی جایش بین‌مان خالی می‌شود. می‌دانم که دل تک‌تک خانم‌های ساختمان هم درست مثل خود من، برای آن حرف زدن‌های شیرین و حرف‌های شیرین‌ترش تنگ می‌شود.

با همه این احوالات، مثل هر سال با دخترها و پسرها و عروس‌ها و دامادها و نوه‌هایش جمع کردند و رفتند شهرستان. اصلا نمی‌شود محرمی برسد و نروند به شهر و دیار آبا و اجدادی‌شان. آن اوایل ازش پرسیدم: «مگه اونجا چه خبره که حتما باید برین؟ اینجا که برای هیئت این‌همه زحمت کشیدین، اون‌وقت دارین ول می‌کنین برین جای دیگه؟!» لبخند نمکینی که روی صورتش نشست، گوشه چشم‌های مهربانش را چین کوچکی داد و گفت: «اونجام مثل این‌جاست ننه. بعدشم هیئت کار خودش رو می‌کنه ننه، چه با من، چه بی من. منم که کاری نکردم ... بیشتر زحمتش رو خود شما خانوما کشیدین قربونت برم ... ولی من باید حتما برم.» با شیطنت پرسیدم: «طاهره خانم حتما یه خبری هست که اینقدر اصرار دارین برین... ها؟ ما که نمی‌تونیم بیایم، حداقل یه ذره‌شو تعریف کنین دیگه. قول می‌دم به کسی چیزی نگم!» با شنیدن حرفم، چین دور چشم‌هایش بیشتر شد و گفت: «ننه جون! سرّی نیست که بخوای به کسی نگی. به هر کی خواستی بگو.» بعد مکثی کرد. انگار داشت همه آن چیزی را که در شهرستان منتظرشان بود، توی ذهنش مرور می‌کرد. گفت: «اونجام مثل اینجاست. همین روضه‌ای که اینجا هست، اونجام هست... همین سینه‌زنی که اینجا هست، اونجام هست... همین دسته‌های عزاداری، اونجا هم توی کوچه خیابونا راه می‌افته... آره ننه. اونجام همه از پیر و جوون و کوچیک و بزرگ توی عزای سرورمون شرکت می‌کنن... ولی ننه جون! اونجا یه فرقی با اینجا داره که انصافا فرق کمی نیست.» درست در همین لحظه دوز کنجکاوی‌ام زد بالا. خوشبختانه طاهره خانم معطلم نکرد و حرفش را بدون مکث ادامه داد و گفت: «ننه جون! ما اونجا نسل در نسله که تعزیه داریم... اصلا تعزیه یه چیز دیگه‌ست توی محرم... باور کن... تا حالا دیدی؟»

با این سوال، خاطرات کودکی‌ آمد جلوی چشم‌هایم. تعزیه دیده بودم. خیلی هم دیده بودم. وقتی بچه بودم با خانواده می‌رفتیم شهرستان و تعزیه می‌دیدیم. آن سال‌ها، همیشه تاسوعا و عاشورایمان را شهرستان بودیم. شهرستانی که مثل شهرستان طاهره خانم‌اینا دور بود، ولی ما می‌رفتیم.

طاهره خانم داشت نگاهم می‌کرد و منتظر شنیدن جواب بود. گفتم: «بله. تعزیه دیدم. خیلی‌ام دیدم.» گفت: «پس می‌فهمی چی می‌گم ننه.» گفتم: «بله. می‌فهمم. همیشه تعزیه رو دوست داشتم.»

گفت: «می‌دونی ننه، اگه بگم توی خانواده ما، همه‌ تعزیه‌خون بودن، بیراه نگفتم... عموها... دایی‌ها... ‌بابابزرگا... بابای بابابزرگا... بابای بابای بابابزرگا... همین‌جور بگیر برو تا اول... خدا همه‌شونو بیامرزه ننه...» بعد آهی کشید و ادامه داد: «بابای خدا بیامرز خودمم تعزیه‌خون بود... شوهر خدا بیامرزمم تعزیه‌ می‌خوند... الانم داداشام از کوچیک تا بزرگ، با اون سن و سالشون تعزیه‌خونن... پسرا و داماداشونم همین‌طور ننه... همین پسرای خودم، پاشون که برسه شهرستان، فکر می‌کنی چیکار می‌کنن؟... زود می‌رن ببینن جا هست توی تعزیه براشون یا نه؟ پاشون که برسه، حتما حتما یه گوشه کار رو می‌گیرن... حتی اگه شده یه سرباز ساده لشکر امام حسین‌علیه‌السلام باشن، می‌شن؛ ولی بیکار وا نمی‌ایستن یه گوشه به تماشا... آره ننه... بیکار وا نمی‌ایستن... اصلا هیشکی نباید بیکار واسته... هیچ‌وقت نباید بیکار واستاد ننه، هیچ‌وقت... مخصوصا توی این دوره زمونه... بیکار واستادن خیلی ظلمه ننه، می‌فهمی چی می‌گم ننه به قربونت بره؟» گفتم: «بله. متوجهم.»

نگاهش را دوخت به گوشه‌ای و گفت: «می‌دونی ننه؟ نه که فقط مردا نباید بیکار واستن، ما زن‌ها هم نباید بیکار واستیم ننه. اصلا نباید بیکار واستیم. ظلمه ننه، ظلم... بیکار واستادن گناهه ... حالا مردا یه جوره بیکار وا نمی‌ایستن، زن‌ها یه جور دیگه... لازم نیست شبیه مردا باشیم ننه ... مهم اینه که وظیفه‌مونو درست انجام بدیم... بچه رو درست تربیت کنیم... همین طفل معصومایی که امروز توی بغلمون داریم رو، درست تربیت کنیم که فردا می‌شن مردا و زن‌های لشکر اسلام... آره ننه... اگه ما درست وظیفه‌مونو انجام بدیم، فردا که بزرگ شدن، باعث سربلندی‌مون می‌شن ننه... آره ننه جون به قربونت! وقتی پسرم تعزیه‌خونه، مثل اینه که خود من تعزیه‌خونم... وقتی اونجوری تربیتش کردم، وقتی راضیم به این تربیت، ثواب کاراش واسه منم هست ننه... اینا رو اصلا نباید دست کم بگیریم ننه... از دامن زن، اینجوریه که مرد به معراج می‌ره ننه... تربیت زن، خیلی مهمه... اینجوریه که بهشت زیر پای مادرانه ننه... آره ننه، مادری خیلی مهمه... خوب مادری کردن خیلی مهمه ننه، آره ننه جون... قربون فاطمه زهراسلام‌الله‌علیها برم که خوب مادری کرد ننه...» دست طاهره خانم پر چادرش را گرفت و برد روی چشم‌هایش. گریه امان نداد که حرف دیگری بزند. بغض، راه گلوی من را هم بسته بود. حالا هم که دیگر رفته شهرستان و جایش واقعا خالی است.

***

از شب اول محرم، من و همسرم هم مثل بقیه ساکنان ساختمان، می‌رفتیم هیئت و گاهی اوقات، بعد از مراسم دوتایی برمی‌گشتیم. چون هیئتی که می‌رفتیم، همان هیئت محل‌مان بود و نزدیک؛ گاهی هم گروهی برمی‌گشتیم خانه؛ یعنی خانم‌های کوچه و ساختمان با هم و آقایان هم، با هم. در همان دو سه شب اول، متوجه شدم که اقدس‌خانم و شوهرش هم بین‌مان هستند؛ ولی از عروس و پسرش خبری نیست. به اقدس‌خانم گفتم: «عروست نیست اقدس‌خانم؟» گفت: «چرا، هست. با شوهرش می‌ره میاد.» گفتم: «بازم تحویلش نمی‌گیری؟ یا خودش نمی‌خواد.» با غم جواب داد: «خودش نمیاد. بهش گفتم بیا با هم بریم، گفت می‌خوام با وحید برم ... دیگه من چیکار می‌تونم بکنم ... من که دیگه به زبون هم آوردم، خودش نخواست ... حالام دوتایی از غروب می‌رن بیرون و شب یا نصفه‌شب بر می‌گردن.»

از همین طرز حرف زدن اقدس‌خانم، معلوم بود که ایام محرم و اشک ریختن‌ها، نرم‌ترش کرده. حالا شاید رفتارهای اخیر عروسش هم در این تغییر لحنش، بی‌تأثیر نبوده باشد. دیگر همه به چشم می‌دیدیم که این دختر، آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسید یا ما برای خودمان در ذهن‌ ساخته بودیم، بی‌توجه و بی‌مبالات نیست و برای چیزهای مهم، اهمیت قائل است. ضمن این‌که تغییر ظاهرش در آستانه ماه محرم، نشان می‌داد که حواسش هست و متوجه ادب و احترام و یک سری رعایت کردن‌هاست. اولین موردش هم، پوشیدن همان مانتوی قهوه‌ای و روسری کرم‌رنگ بود. روسری را محکم گره زده بود جلوی گلو؛ آن هم بجای آن شال شل و وارفته‌ای که قبل‌ترها می‌انداخت روی سرش.

همه، این تغییرات را متوجه می‌شوند و نباید کوچک شمردشان. حالا یا خودش خواسته بود، یا شوهرش ازش خواهش کرده بود. به هر حال آن دختر، این کار را انجام داده بود. چند روز بعد، باهاش رو در رو هم شدم. آهسته سلامی داد و رفت بالا. ولی برای من، آن لحظه درکی بالاتر از شنیدن یک صدای لطیف دخترانه، اتفاق افتاد. در آن لحظه و در دیدار نزدیک، معصومیت آن صورت جوان، خیلی بیشتر از قبل، برایم معلوم شد. بجای رژ قرمز همیشگی، رژ مسی مالیده بود به لب‌هایش. این هم یک نوع همراهی بود با حال و هوا و فضای اطراف. حداقل از نظر من که این‌طور بود. دیگر داشت کم‌کم برایم واضح می‌شد که این دختر، یک چیزی توی شوهرش دیده که به سمتش آمده. انگار این دختر، آگاهانه این انتخاب را کرده. حتی اگر هرگز هم به زبان نیاورد.

این تغییرها همان‌طور که روی منِ همسایه، اثر گذاشته؛ معلوم است که روی اقدس‌خانمِ مادر شوهر هم اثر می‌گذارد. او که از بیست و چهار ساعت، حداقل نصفش را در حال کلنجار رفتن با عروسش بود، زودتر و بیشتر از بقیه، تغییرات را لمس می‌کرد. اصلا از کم شدن جر و بحث‌هایشان هم، همه‌چیز معلوم بود. حالا دیگر چند وقتی می‌شود که اقدس‌خانم، آن هم تازه هر از گاهی، تشر کوچکی به عروسش می‌زند؛ ولی دیگر از کوبیده شدن درِ اتاق و یکه‌تازی اقدس‌خانم در پذیرایی، خبری نیست.

همه این‌ تغییرات، کار خودش را کرده و در این ایام، اقدس‌خانم، آرام‌تر شده. دیگر مدام در حال نق و غر زدن نیست. انگار کل ساختمان، با این آرامش جدید، جان تازه‌ای گرفته. اصلا دارم به این فکر می‌کنم که شاید اقدس‌خانم هم مثل من، در دلش امیدی کاشته باشد برای تغییری اساسی‌تر.

***

شب چهارم پنجم محرم بود و مثل همیشه توی هیئت، آخرهای مراسم که رسید، چراغ‌ها خاموش شد. من خودم آن لحظه از مراسم را خیلی دوست‌تر دارم. می‌توانی بدون توجه به این که چه کسی پیشت نشسته و چه کسی صدایت را می‌شنود، هر قدر که دلت بخواهد صدای هق هقت را بلند کنی، زار بزنی و برای مصیبت امام معصوم و مظلومت گریه کنی؛ بدون این‌که بخواهی نگران نگاه سنگین دوست و آشنا و غریبه باشی. این خیلی خوب است و خیلی حال خوبی به آدم می‌دهد.

آن شب هم، وقت خاموشی رسید و شروع کردیم همراه با نوحه‌خوان مجلس، به اشک ریختن و گریه کردن؛ زن‌ها، این طرف، در قسمت زنانه و آن طرف هم، مردها. یواش‌یواش غوغایی به پا شد؛ مثل همیشه.

آن شب با همه شباهتش به شب‌ها و خاموشی‌های قبل، یک فرقی با باقی شب‌ها داشت و در آن تاریکی و وسط غم و اندوه و گریه‌هایم، متوجه صدای سوزناکی شدم که قبلا نشنیده بودم. یک نفر که انگار درست یکی دو ردیف عقب‌تر، پشت سرم نشسته بود، بدجوری گریه می‌کرد. آن‌قدر گریه‌اش سوز داشت که همان موقع، از خودم و گریه‌هایم خجالت کشیدم. با شنیدن آن صدا، از همه عزاداری‌هایم تا آن روز، شرمنده شدم. اگر این صدایی که می‌شنیدم، عزاداری و نوحه سر دادن یک مصیبت‌دیده بود، پس من تا آن روز، چه کار می‌کردم؟ مگر من مصیبت‌زده امامم نبودم؟ پس چرا آن سوز و گداز در من نبود؟ چرا واقعا؟ با خودم گفتم: «کاش صاحب این صدا رو می‌دیدم و از خودش می‌پرسیدم راز این همه رقّت قلبش رو ... چیکار کرده که این‌قدر راحت، سیل اشک از چشماش بیرون می‌پاشه و این‌طور از اعماق جانش، ضجه می‌زنه و حسین حسین می‌گه؟» حتی صدای به سینه زدن‌هایش هم شنیده می‌شد. ولی در آن تاریکی، هیچ کسی معلوم نبود و رمز تاریک کردن هم، درست همین بود؛ برای ناشناس ماندن و صادقانه اشک ریختن.

مراسم هم که تمام شد و رفتیم بیرون، مگر دیگر می‌شد از چهره‌ها چیزی را تشخیص داد. هیچ معلوم نبود چه کسی، چه قدر گریه کرده و چه حالی داشته؟ فقط در صورت بعضی‌ها، چشم‌های پف کرده و قرمز شده، نشان می‌داد که گریه کرده‌اند؛ ولی هیچ صورتی نمی‌گفت: «من بودم اونی که دنبالش می‌گردی.»

شب‌های بعد هم همین وضع تکرار شد؛ باز همان خاموشی، همان صدا، همان گریه‌ها و ضجه زدن‌های بخصوص. دیگر فکر می‌کردم شناختن صاحب صدا، به دلم خواهد ماند.

شب هشتم، از مراسم که بیرون آمدم و خواستم خانم‌های همسایه را پیدا کنم و با هم برگردیم؛ چشمم به دو نفر از خانم‌ها افتاد که یک گوشه، کنج دیوار، همدیگر را بغل کرده بودند و های های گریه می‌کردند. از کسی پرسیدم: «اونا چرا گریه می‌کنن؟» او هم از همه‌جا بی‌خبر گفت: «نمی‌دونم. شاید تازه همدیگه رو پیدا کردن. خبر ندارم.» رفتم جلوتر، ببینم یک وقت مشکلی چیزی نداشته باشند. دیدم یکی‌شان اقدس‌خانم است و مثل ابر بهاری اشک می‌ریزد و مدام می‌گوید: «قربونت برم مادر... قربونت برم مادر...»

گفتم: «اقدس‌خانم جان! چیزی شده؟»

اولش صدایم را نشنید. ولی کمی بعد که به خودش آمد و متوجه حضورم شد، آن کسی را که بغل کرده بود برگرداند طرف من. چهره دختر، آشنا می‌زد؛ ولی در آن تاریکی و با آن چشم‌های پف کرده و رد سیاه و پخش شده آرایش چشم‌ها، در لحظه اول نتوانستم بشناسمش. قبل از این‌که حرفی بزنم، خود اقدس‌خانم گفت: «این بهنازه منه، می‌بینیش. بهنازه.»

با تعجب گفتم: «بهناز؟ نکنه...؟»

گفت: «آره، خودشه. همون یه دونه بهنازیه که دارم.» بعد برگشت و صورت دختر را بوسید و گفت: «بهناز، عروس گلمه.»

باورش سخت نبود؛ ولی انتظارش را هم نداشتم. بهناز هم گاهی با وحید می‌آمد مراسم و هیئت. این مسأله چیز عجیبی نبود. موضوع عجیب، عکس‌العمل اقدس‌خانم بود و آن همه ذوق و شوقی که ازش می‌دیدم.

فردایش اقدس‌خانم، یکی یکی توی پارکینگ، جمع‌مان کرد و ماجرای دیشب را تعریف کرد. گفت: «از وقتی صدای اون دختره رو توی خاموشی می‌شنیدم، می‌خواستم پیداش کنم ... حتما شماهام خیلی دلتون می‌خواست ببینینش، نه؟» همه سرمان را تکان دادیم و من به حرف آمدم و گفتم: «آره، خیلی. کیه این طفل معصوم؟» اقدس‌خانم گفت: «منم مثل شما خیلی دلم می‌خواست ببینم کدوم شیر پاک خورده‌ایه که اینقدر دلش صاف و تمیزه؟ ... ولی هر شب خیلی فاصله‌م باهاش زیاد بود و نمی‌شد.» بعد، نفسی تازه کرد و گفت: «اصلا نمی‌دونستم بهناز هم اومده توی مراسم. فکر می‌کردم با وحید رفتن دسته ببینن. ماشاالله انقدر خانما زیادن که آدم بچه خودشم گم می‌کنه توی جمعیت ... آره، دیشب، تا چراغا رو خاموش کردن و مراسم شروع شد، با خودم گفتم: باید رمز این صاحب صدا رو کشف کنم. برای همین هم تا صدای گریه بلند شد، خودم رو آروم آروم رسوندم نزدیک صدا. از اول تا آخر خاموشی هم که خدا رو شکر قطع نمی‌شد تا راهم رو گم کنم. تمام مدت داشتم استغفرالله می‌گفتم که دارم این کار رو می‌کنم؛ ولی آخه چیکار می‌کردم؟ می‌خواستم بشناسمش ببینم کیه که انقدر پاکه؟ آخرش رسیدم بهش و پشت سرش نشستم. مراسم که تموم شد و همه بلند شدن، گوشه روسری‌شو گرفتم دستم و پشتش راه افتادم تا رسیدیم بیرون. حتی موقع کفش پا کردن هم، ول نکردم پر روسری‌شو؛ اون کفش پا کرد و من کیسه کفش به دست، پا برهنه دنبالش راه افتادم، تا رسیدیم بیرون. پر روسریش هنوز تو دستم بود و تند که رفت، کشیده ‌شد. برگشت عقب رو نیگاه کرد ببینه روسریش به کجا گیره، که نور چراغ افتاد تو صورتش. باورم نمی‌شد...»

به اینجا که رسید زد زیر گریه. به زور گفت: «بهناز خودم بود، عروسم.» این را که گفت، دیگر هق هقش بلند شد و بند آمدنی هم نبود. شوکه شده بود و از دیشب هم شاید دنبال کسی یا کسانی می‌گشت که این فشار را با شنیدن حرف‌هایش از رویش بردارند. راستش باورش برای ما هم سخت بود، ولی حقیقت داشت.

یکی یکی اقدس‌خانم را گرفتیم توی بغل‌مان و تبریک گفتیم بابت عروسش. بابت این‌که عروسش هم یکی از جنس خودشان و خودمان است. تبریک بابت این‌که زودتر فهمید و فهمیدیم که بهناز و وحید، انتخاب درستی کرده‌اند.

برای خود من، نکته دیگری هم آشکار شد، ولی به کسی چیزی نگفتم. این‌که وحید، درون زیبای بهناز را دیده و فرصت داده تا خودش را پیدا کند. فقط کافی بود این فرصت به او داده شود تا ارزشمندی خودش را کشف کند؛ آن هم در جایی امن مثل خانه اقدس‌خانم.

از آن شب به بعد، بهناز کم‌کم خودش را پیدا کرد و مثل دختر نداشته‌ای شد که اقدس‌خانم، همیشه آرزویش را داشت. دیگر آن جر و بحث‌ها و دعوا و مرافعه‌ها، جایش را داد به قربان صدقه رفتن. روزی نبود که صدای اقدس‌خانم را نشنوم که می‌گوید: «عروس جان، فدات شم مادر!... بهناز جان، قربونت برم عزیزم...»

چند وقتی می‌شود که پدر و مادر داماد، برای بهناز و وحیدشان، آپارتمان کوچکی در همین نزدیکی‌ها اجاره کرده‌اند و منتظر جهیزیه مادر و دایی عروس‌خانم هم ننشستند؛ خود اقدس‌خانم و همسر و پسرش، وسایل مختصری تهیه کردند و زندگی ساده زوج جوان در خانه مستقل‌شان، شروع شد.

راستش را بخواهید، الان دیگر اقدس‌خانم بیشتر از آن‌که توی خانه خودش باشد، وقتش را در خانه عروس و پسرش می‌گذراند. همین روزهاست که اولین نوه‌اش هم، به دنیا بیاید و مادربزرگ شود.

پایان


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: