کد خبر: ۱۲۴۲
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۱
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

حبیبم محمد در حال استراحت است که حسین وارد می‌شود. ام‌سلمه نگاهش به حسین و حبیبم است. حسین خندان خود را به محمد می‌رساند و بر روی سینه او می‌نشیند. خنده بر لبان محمد می‌نشیند و حسین را خطاب قرار می‌دهد: مرحبا موه دلم، مرحبا نور دیده‌ام.

ام‌سلمه از دیدن این صحنه لبخندی به لب می‌نشاند. لحظاتی می‌گذرد. ام‌سلمه نگران می‌شود و با خود می‌گوید: نشستن حسین بر سینه رسول خدا طولانی شد. شاید پیامبر آزرده شوند. سپس جلو می‌رود تا حسین را بردارد.

محمد رو به ام‌سلمه کرده و می‌گوید: ام‌سلمه تا وقتی که حسینم خودش می‌خواهد بگذار بر سینه‌ام بنشیند و بدان که هر کس به اندازه تار مویی حسینم را اذیت کند، مانند آن است که مرا اذیت کرده است. ام سلمه کنار می‌رود و تصمیم می‌گیرد حسین و محمد را تنها بگذارد.

لحظاتی می‌گذرد و ام‌سلمه به منزل باز می‌گردد و حبیبم محمد را گریان می‌بیند، دل ام‌سلمه می‌لرزد. خود را به محمد می‌رساند و می‌گوید: ای رسول خدا هیچ‌گاه تو را این‌گونه گریان ندیده‌ام، چرا ناراحتید؟

محمد چیزی در دست دارد و آن را به صورت نزدیک کرده، می‌بوید و گریه می‌کند.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: