طییه رسولزادگان
مادربزرگ عزیزتر از جانم به رحمت خدا رفت و همه نگران مادر شدیم. عزیز دردانه بود و ته تغاری و بسیار حساس. مادر غمگین شد. از آب و غذا افتاد و بیماری سراغش آمد. مدام فکر میکردیم که نکند مادر در فراق مادربزرگ از دست برود. تا اینکه محرم رسید و مجالس روضه به پا شد. مادر کمکم حال دیگری پیدا کرد. البته باز هم اشک میریخت و نوحهسرایی میکرد؛ ولی این اشک ریختن و نوحهسرایی انگار از جنس دیگری بود. حس و حالش جوری بود که انگار غم خودش را فراموش کرده و به غم بزرگتری متصل شده. اندوهی بزرگ و تمامنشدنی که از جنس دیگری بود و قلبش را نورانی میکرد. هر قطره اشک مساوی با نورانیتی بالاتر بود: فاصله گرفتن از زمین و زمینیها و نزدیک شدن به آسمان و آسمانیها. حال مادر داشت خوب خوب میشد؛ حتی خوبتر از وقتی که مادربزرگ زنده بود.
مصیبتها گاهی واقعا خیلی سنگین هستند. طوری که اگر آماده نباشیم، کمرمان میشکند. فکرش را بکنید: داریم زندگیمان را میکنیم و به شرایط موجود زندگیمان عادت کردهایم؛ آنوقت یکدفعه با یک اتفاق ناگهانی همهچیز به هم میریزد و آن نظم سابق از بین میرود. عزیزی از دست میرود و جای خالیاش با هیچ چیزی پر شدنی نیست، اموال و داراییهایمان با یک سیل و زلزله یا آتشسوزی کوچک، نیست و نابود میشود یا حتی به خاطر گودبرداری غیر اصولی همسایه فرو میریزد و یک شبه به فردی آواره و بیجا و مکان تبدیل میشویم. حتی شاید سلامتیمان را از دست بدهیم و از فردی پر جنب و جوش، یکباره به فردی عصا به دست و بیمار تبدیل شویم که هر روز سر و کارش با مشتی قرص و شربت و آمپول افتاده است.
همه اینها در دسته مصیبتها قرار میگیرند و این مسأله قابل انکار نیست. همانطور که سخت و دردناک بودنشان هم غیر قابل انکار است. بله. تحمل مصیبت دشوار است. هر چه قدر مصیبت بزرگتر و ناگهانیتر، تحملش هم سختتر.
در یک تقسیمبندی کلی، مردم دو دسته میشوند: کسانی که بر مصیبتها صبر میکنند و کسانی که صبر نمیکنند.
بیصبری
افرادی هستند که فرود هر مصیبت کوچک و بزرگی باعث فروپاشی زندگیشان میشود. شیما تازه ماشین خریده بود و روی همین حساب نسبت به ماشینش خیلی حساسیت داشت. یک خش کوچک که روی بدنهاش میافتاد، شب تا صبح خوابش نمیبرد. همیشه فکر میکردم که اگر یک وقت تصادف کند، چه به روز روح و روانش خواهد آمد؟ چند ماه بعد، آن تصادف ناگهانی اتفاق افتاد و شیما هم بستری شد. نه که تصادف آنقدر سنگین بوده باشد که باعث جراحتش شده باشد، نه! با دیدن بدنه فرو رفته ماشین، همان پای ماشین دهانش کف کرده بود و چند دقیقه بعد هم وسط خیابان از حال رفته بود.
پردیس، دختر همسایه هم وقتی با آن قد بلندش تصادف کرد و پایش از سه جا شکست، تا چند ماه صدای گریههای بلندش کل ساختمان را برداشته بود. نمیدانم چند ماه روی ویلچر بود و چند ماه با عصا راه میرفت، ولی یک سال بعد از تصادف دیگر آن آدم سابق نبود. پایش مختصری لنگ میزد ولی روحیهاش کاملا نابود شده بود.
...