م. سراییفر
قسمت اول
من که توقع زیادی نداشتم. کافی بود بگذارندم به حال خودم و سوئیچ آن ماشین لعنتی را بدهند بهم و توی کارم سرک نکشند دم به دقیقه؛ آن وقت سرم را مثل بچه آدم میانداختم پایین و کاری به کارشان نداشتم. دیگر مجبور نبودم گوشی دو میلیونی هدیه تولدم را که دو روز پیش کادو بهم داده بودند، بگذارم کف دست آن مرتیکه کلاهبردار چرب زبان آن هم در ازای 500 تومان ناقابل، یعنی فقط یک چهارم قیمت واقعیاش. نمیدانم فاز این پدر مادر من چیست که کلید میکنند روی کارهایم و نمیگذارند روی پای خودم بایستم. با وجود تمام برنامههای روانشناسی که توی رادیو و تلویزیون پخش میکنند ـ این حرفها را مشاورهای مدرسه میگفتند وگرنه من اهل هیچکدام از رسانههای جمعی نیستم ـ و درباره رفتار با جوانها برنامه درست میکنند تا اینقدر گیر ندهند به بچههایشان، بیفایده است. مشاوران باید فکر دیگری کنند.
دعوای توی خانه ما دیگر یک چیز عادی شده بود. یا با مادرم دعوام میشد یا با پدرم، یا پدر و مادرم سر من دعوایشان میشد. دیگر خسته شده بودم از این همه دعوا و کارآگاه بازی. انگار هیچ آشتیای بین ما سه نفر نبود.
آن شب باز پدرم دیر کرده بود. مادرم غذای مرا کشید گذاشت روی میز و بقیه غذا را گذاشت توی یخچال. گفتم: مامان من غذا نمیخورم. میخوایم با بچهها بریم هیئت. اونجا شام میخوریم.
مادرم صفحه گوشیاش را نگاه کرد و ناامید از تماس از دست رفته پدرم، گفت: لازم نکرده. معلوم نیست به بهانه هیئت کجا میرید. تمام لباسها و تن و بدنت بو میداد. کدوم هیئت میرید؟ اصلا دوستات نماز میخونن که هیئت هم میرن؟
ـ مامان من دیگه بچه نیستم. 18 سالمه. نماز و روزه من مال خودمه. نترسید تو اون دنیا کسی یقه شما رو نمیگیره. گناهش گردن خودمه...
ـ تا دیر وقت نباید بیرون از خونه باشی. همراه خانواده باش تا اعتبار داشته باشی.
ـ مامان، این ده شب همه مردم تا دیر وقت توی خیابون هستند. نگران چی هستی؟!
ـ اونا دنبال دستههای عزاداری هستند. علاف که نیستند. بوهای عجیب غریب هم نمیدن.
ـ ما هم یه تکیه داریم با بچهها. تازه قراره برای تاسوعا و عاشورا بریم یه مراسم خیلی باشکوه و با حال. اصلا نگران چی هستید؟ قراره منو به این گنده گی بدزدند؟ بشینم خونه چیکار کنم؟ بابا دست از سرم بردارید.
ـ خب یه شبم با پدرت برو هیئت. شونه به شونه هم سینه بزنید، زنجیر بزنید، عزاداری کنید. مثل پسر آقای شهنواز.
ادامه دارد...