م. سرایی فر
جارو را کنار گذاشت و به زحمت کمرش را راست کرد. پشتیهای مخمل قرمز را دوباره دور تا دور اتاق چید. دستمال نمدار را برداشت و رفت سراغ طاقچهها. خوب شد به حرف اطرافیانش گوش نکرد. آخه این طاقچهها کجا و آن اتاقهای سرد و بی روح آپارتمانها کجا؟ «غلامحسن» اگر بر میگشت صاف میآمد توی همین خانه با همین یک اتاق و آشپزخانه کوچک گوشه حیاط . چقدر از توی آن آشپزخانه ظرفهای غذا را آورده بود توی اتاق و برشان گردانده بود توی آشپزخانه. آن روزها مثل پرنده پرواز میکرد همین مسیر را. اما حالا حتی آن دو پله کوتاه جلوی خانه را هم به زحمت بالا و پایین میرفت.
شمعدان شیشهای روی طاقچه را دستمال کشید. روزی که غلامحسن میخواست برود جبهه، شمعدان را خریده بود با دو بسته شمع. میگفت اگر خانه نباشم و چراغ گردسوزمان نفت نداشته باشد شمع روشن کن. مادر شمعها را همان طورسالم، داخل بسته نگه داشته بود. اغلب شبها که آژیر قرمز بود و باید چراغها را خاموش میکردند، مادر توی تاریکی تا صبح چشم به ستاره ها میدوخت و برای غلامحسن و سایر رزمندهها دعا میکرد. صدام را لعنت میفرستاد و آقا را میطلبید برای کمک به رزمندهها. از آن روز که شمعدان شیشهای را خریده بود برای مادر، 34 سال میگذشت.
امروز مادر به دلش افتاده بود از غلامحسن خبری خواهد شنید. همین دیشب غلامحسین را توی خواب دیده بود با لباس تمیزو مرتب سربازی و سربند «یازهرا». یک لیوان آب دستش بود. گفته بود: مادرجان امروز دیگه میام حتما. این را گفته بود و رفته بود بدون اینکه لیوان آب را دست مادر بدهد. مادر که از شدت تشنگی ، از خواب پریده بود همانجا دعا کرده بود که غلامحسن همان روز برگردد. دلش میخواست مثل پسر فاطمهخانم که پسرش با یک اتفاق شبیه معجزه صحیح و سالم به خانه برگشت ، پسر او هم برگردد. پسر فاطمهخانم را یکی از عراقیها بیهوش کنار اروند پیدا کرده بود. جوانک همیشه گردن آویز امام رضا به گردن داشت. شاید همین باعث شده بود عراقی مهربان از ترس بعثیها به اسم و شناسنامه پسرعموی مفقود شده خودش توی بیمارستان بستریاش کند. هویت جوانک تا سالها که توی کما بود مخفی مانده بود تا جنگ به پایان برسد و آبها از آسیاب بیفتد. هرچند جوانک بعد از بیدار شدن دیگر چیزی از گذشته خود به یاد نیاورده بود. اما به پاسداشت زحمات ناجی مهربانش که حالا به رحمت خدا رفته بود کنار خانوادهاش مانده و همانجا ازدواج کرده بود.
...