کد خبر: ۱۱۸۲
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۷:۳۹
پپ
گفتگوی صمیمانه با «ایران ترابی»، امدادگر دوران دفاع مقدس
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

از آن اول هم چشم دیدنش را نداشتند... دلشان می‌خواست در همان ابتدای راه جان این کودک نوپا که تازه قدم‌های اولش را برمی‌داشت بگیرند... انگار این کودک تازه متولد شده در نظرشان رستم دستانی می‌نمود که از نیروی فوق‌العادش لرزه به اندام‌شان افتاده بود.... از حقم نگذریم این کودک با تولدش تمام قاعده‌های جهان زورگویان را به هم ریخته و جان‌ را به لب‌شان رسانده بود... از همان قبل از تولد نقشه‌های فراوان کشیدند که صدای دلنشینش را در نطفه خفه کنند اما نشد که نشد... باد خبر تولدش را رساند به سراسر عالم و خیلی زود مهر این نوزاد زیبا به دل افراد زیادی افتاد و این داغ دیگری نشاند بر دل آن سیه‌رویان... دوباره به تکاپو افتادند، اتاق فکرها ترتیب دادند و نقشه‌ها کشیدند و در آخر آتش جنگی را برافروختند که 8 سال دامن سرزمین‌ عزیزمان را گرفت... زخم‌های زیادی بر دل‌ها نشست اما در آخر باز هم آن‌ها راهی از پیش نبردند و فقط لک ننگ این تجاوز بر دامن‌شان نشست...

تصاویر زیبایی از آن روزها در ذهن‌ها و دل‌ها نقش بسته است که بی‌شک یکی از به یاماندنی‌ترین آن‌ها نقش‌آفرینی بانوان در صحنه نمایش قدرت و اقتدار این سرزمین بود... بانوانی که آمده بودند تا با آنچه در توان دارند بینی آن غول‌های ددمنش را به خاک بمالند... بانوانی چون «ایران ترابی» که این هفته مهمان مجله ماست تا در سالگرد روزهای پرافتخار دفاع مقدس برایمان از آن زمان و خاطراتش بگوید... خواندن این روایت را از دست ندهید...

دکترها از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند

سال 1334 در شهر تویسرکان در یک خانواده مذهبی و متوسط به دنیا آمدم. بچه دوم خانواده بودم و با خواهر بزرگترم 12 سال فاصله سنی داشتم. مادرم تعریف می‌کرد قبل از من 6 بچه به دنیا آمدند که غیر از خواهرم هیچ کدام زنده نماندند. من هم چهل روزه بودم که آبله و حصبه می‌گیرم و همه دکترها از زنده ماندنم قطع امید می‌کنند. مادر بزرگم که گیاهان دارویی را خوب می‌شناخت از من مراقبت می‌کند و خدا را شکر زنده می‌مانم.

پدر و مادر زحمتکشی داشتیم و تمام تلاش‌شان این بود که نان حلال سر سفره بیاورند. هر روز صبح زود همه خانواده با هم بیدار می‌شدیم و وسایل مورد نیاز را برمی‌داشتیم و به صحرا می‌رفتیم. مادرم آنجا برای ما و کارگرهای زمین صبحانه و ناهار آماده می‌کرد و من و خواهرم هم در کارها و نگهداری از دو برادر کوچکترم به مادرمان کمک می‌کردیم.

به نظر من بچه‌ها هر چه دارند از پدر و مادرهای خوب دارند. اگر تربیت و آموزش‌های پدر و مادرم نبود، ما نمی‌توانستیم در خط مذهب و ولایت قرار بگیریم. آن زمان‌ها نمایش تعزیه رونق داشت و ما هم همیشه شرکت می‌کردیم. وقتی تعزیه‌خوان‌ها از روز عاشورا و ماجرای اسارت جضرت زینب می‌خواندند مدام می‌گفتیم کاش ما هم آن زمان بودیم و می‌توانستیم به اهل بیت کمک کنیم. خداوند هم صدایمان را شنید و ما را در عاشورای دیگری قرار داد.

انگیزه‌ای برای درس خواندن

خیلی به درس خواندن علاقه داشتم. انگیزه‌ اصلی این علاقه هم فقط این بود که بتوانم به دیگران خدمت کنم. چون ششم ابتدایی که بودم یک بار به همراه مادرم به بیمارستان رفتیم و دیدم که چقدر بد با روستایی‌ها برخورد می‌کنند. با عرض شرمندگی باید بگویم که اصلا با آن‌ها مثل یک انسان برخورد نمی‌کردند. یادم هست زنی در حالیکه بچه مریضش را بغل گرفت بود به پرستارها التماس می‌کرد که دکتر را خبر کنند تا بچه‌اش را ببیند اما یکی پرستارها به جای رسیدگی، او را هل داد و آن زن به زمین خورد. دیدن این صحنه‌های دردناک انگیزه‌ای برای من شد تا درس بخوانم و بتوانم در امر درمان خدمتی کنم. علاقه‌ام به درس باعث شد همیشه معدلم بالا باشد و حتی سال پنجم و ششم را جهشی بخوانم اما پدرم مثل خیلی از پدرهای آن زمان راضی به درس خواندن ما نبود و به خاطر همین سال ششم را تمام کردم دیگر نگذاشت به مدرسه بروم. من خیلی ناراحت بودم و قهر کردم و هر کاری می‌توانستم انجام دادم تا پدرم راضی شود اما نشد و چند سال بین تحصیلم وقفه افتاد. در نهایت از پدرم خواستم به من اجازه دهد شبانه ادامه تحصیل بدهم، او هم وقتی دید من در این چند سال مقاومت کردم و برای ازدواج هم راضی نشدم، پیشنهادم را قبول کرد و من تا دوره سیکل پیش رفتم.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: