مرضیه ولی حصاری
داخل سنگر میشوم. گرمای هوای کلافهام کرده است. دستی به موهای خیسم میکشم. کاش میشد یک دوش آب سرد گرفت. ولی حیف که... به سمت کلمن آب میروم. لیوان پلاستکی را برمیدارم و پرش میکنم و لاجرعه سر میشکم. تازه چشمم به چند تا از بچهها میافتد که گوشهای نشستهاند و آرام گرم صحبت هستند. چفیه رو کمی خیس میکنم و گوشه سنگر دراز میکشم و چفیه خیس را روی صورتم میکشم تا شاید کمی خنک شوم. صدای پچ پچ کردن بچهها بلندترشده دیگر میتوانم تشخیص بدهم که چه میگویند:
ـ منم تا حالا ندیدم نماز بخونه تو چی مرتضی؟
ـ راسشتش بگم منم ندیدم حتی دیروز وقتی اذان صبح داد صداش کردم که بلند شه و نماز بخونه ولی پا نشد
امین که متفکرانه تسبیحش را میچرخاند، گفت:
ـ به نظرم حاجی اشتباه کرده، این پسره رو نباید میذاشت تو اطلاعات کسی که نماز نخونه دیگه تکلیفش مشخصه.
چفیه را از روی صورتم کنار میزنم و نیمخیز مینشینم نگاهی غضبناک به جمع میکنم و میگویم:
ـ خوب مجلس غیبت به پا کردید خجالت هم نمیکشید پاشید جمع کنید بساطتون.
مرتضی در حالی که سعی میکند خونسرد باشد میگوید:
ـ سید بساط غیبت چیه؟ این مسأله کمیه که تو اطلاعات و عملیات گردان کسی باشه که نماز نمیخونه بعد حاجی هم همه جوره بهش اعتماد داره، سید این دانیال اصلا یه طوریه. نه با کسی میجوشه، نه کسی تا حالا فهمیده فازش چیه؟
ـ تو از کجا میدونی نماز نمیخونه آخه پسر خوب.
ـ خودم بیدارش کردم برای نماز صبح بلند نشد.
ـ تو رفتی بیرون وضو بگیری یا نه.
ـ آره رفتم.
ـ از کجا میدونی که تو این فاصله نمازش نخونده چرا ایمانتون میسوزنید. آخه اصلا شماها چیکار به نماز خوندن مردم دارید؟ غیبت حقالناس و نماز نخوندن حقالله حالا کدوم خدا میبخشه؟
بچهها کمی به فکر فرو رفتند، چفیه را روی صورتم کشیدم و سعی کردم بخوابم اما حرفهای مرتضی ناخوداگاه ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. دانیال پس خوب و مهربانی بود ولی با هیچ کس نمیجوشید دلم میخواست به او نزدیک شوم ولی نمیدانستم چطور. یک ساعتی غلط زدم اما خوابم نبرد دیگر نزدیک غروب بود بلند شدم تا برای نماز آماده شوم. وقت نماز جماعت مغرب سرم را میان جمعیت چرخاندم تا شاید دانیال را ببینم اما انگار راست میگفتند خبری از دانیال نبود، صدای تکبیرالاحرام که بلند شد، در دلم شیطان را لعن کردم و قامت بستم.
…