سیده مریم طیار
قسمت اول
ظهر یک روز پائیزی بود. باد، برگهای خشک و رنگارنگ را از پای درختهای بلند دو طرف حیاط، آهسته آهسته هل میداد طرف حوض کوچکی که درست در مرکز حیاط مستطیلیشکل، ساخته شده بود. آب زلال حوض هم، با وزشهای گاه و بیگاه باد، میلرزید و آرام تکان میخورد.
چند پله رو به بالا، خانه بزرگ را به حیاط و باغچههای سبزیکاری شدهاش، پیوند میداد. خانهای که روی درِ ورودیاش، قفل بزرگی دیده میشد.
گوشه سمت چپ ساختمان، درست زیر ایوان بزرگ و سرتاسریاش، چند پله به سمت پایین میرفت و میرسید به یک در کوچک و باریک. چند جفت دمپایی، آن پایین روی آخرین پله ، دیده میشد. دو جفت از دمپاییها، کوچک و کودکانه بودند. پنجرههای کوتاه و نردهدار زیرزمین، با پردههایی سفید و گلدار، پوشیده شده بود. این طرفتر، لب حوض، چند تکه لباس بچهگانه، توی تشتی به چشم میآمد.
بادی آمد و باز برگهای زرد و قرمز کف حیاط را جابهجا کرد. همزمان، درب حیاط هم باز شد و پسربچه چهارسالهای، دوید تو و یکراست هم رفت سر وقت حوض. رویش نیمخیز شد و با دستهایش شروع کرد به شالاپ شولوپ کردن و آب پاشیدن به اطراف.
فهیمه، بچه به بغل، به زحمت در را بازتر کرد و به سختی، چند کیسه خریدش را آورد تو و چشمش افتاد به پسربچه.
- ایلیا؟! ... ایلیا؟!
ایلیا، توجهی به صدای مادر نداشت و کار خودش را میکرد. فهیمه در را بست و رفت طرف زیرزمین. دختر خوابش را خواباند یک گوشه و برگشت حیاط.
- نکن، ایلیا! سرما میخوری!
فهیمه تلاش میکرد ایلیا را که حالا دیگر شیطنتش گل کرده و صاف رفته بود وسط حوض و آب را بیشتر به این ور و آن ور میپاشید، بیرون بیاورد. صدای داد و هوار مادر و جیغهای ایلیا، دخترکوچولو را هم بیدار کرد و گریه او هم بلند شد.
فهیمه از همان حیاط، بلند گفت: «کوثر؟ مامان؟ اینجام مامان! میام الان عزیزم.»
مادر، بالاخره ایلیا را از توی حوض بیرون کشید و کنار درختی روی زمین گذاشت. ایلیا بلافاصله عطسه کرد. فهیمه تشر زد به بچه.
- از اینجا تکون نمیخوری!
بعد به سمت زیرزمین رفت و کوثر را که همانطور گریهکنان خودش را چهاردست و پا، تا پای پلهها رسانده بود، بغل کرد و برد تو.
...