معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....
در میان ریز و درشت خاطراتی که دارم و در میان مالکان مختلفی که داشتم تعدادی از آنها چنان خاطرهانگیزند و چنان در یادها ماندهاند که بعضیهایشان را فراموش نمیکنم. مثل همین آقای صندلی که برای خودش اعجوبهای بود و نمیتوانی تصور کنی که زندگی در اتاقک اداری آقای صندلی چه ماجراهای جالبی داشت. من اسمش را آقای صندلی گذاشتم ولی فکر میکنم هرکس دیگری هم جای من بود تنها لقبی که میتوانست برای ایشان بگذارد همین بود، چون ایشان دیگر روی ما را از شدت عشق و علاقهای که به اینجانب داشتند سفید کرده بودند. راستش را بخواهید من هم یک دوره جوانی و شکوه هم داشتم و از همان روز اول درب و داغان و پایه شکسته در نجاری ساخته نشدم. من برای خودم عزت و احترامی داشتم تا حدی که آنروز وقتی اداره این آقای محترم که بقیه آقای نون صدایش میزدند ساخته شد و میز و دفتر و دستکش را آوردند و چیدند و هرچیزی را به زیباترین شکل ممکنش طراحی کردند آخرین چیزی که با افتخار و عزت و احترام و احتیاط آوردند و در اتاق گذاشتند من بودم. بله من بودم که درها را با شکوه برایم باز کردند و چنان همه از مقابل راهم کنار رفتند و خودشان را به درها و دیوارها چسباندند تا به من برخورد نکنند... حالی داشتم نگفتنی و گمان میکردم این همه دفتر و دستک و بزن و بکوب و سکوت و احترام و از اینجور چیزهای خوب فقط برای من است اما با آمدن آقای نون من از اشتباه بیرون آمدم. البته خب از قدیم گفتند که دست بالای دست بسیار است. آن روز هم که من را با احتیاط و احترام وارد اتاق کردند چنان جوی مرا گرفت و چنان ابهتی پیدا کردم که به همه وسایلی که اینطرف و آنطرف اتاق بودند فخر میفروختم و نشان میدادم که من از همه آنها برتری دارم و در رأس امور هستم. مخصوصا وقتی یک نفر هم آمد و اول پایههای مرا دستمال کشید و سپس یک لیوان چای روی میز مقابلم گذاشتند احساس خفگی داشت مرا آزار میداد.
…