کد خبر: ۱۱۵۷
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۱:۳۱
پپ
رسم و رسومات نمایش سیسمونی
صفحه نخست » سبک زندگی



خورشید

ـ چی؟ کجا دعوت شدم؟

داشتم با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم که از شنیدن خبر دعوت شدن‌مان به یک مهمانی زنانه جا خوردم.

دختر دایی‌ام ماه آخر بارداری رو می‌گذراند و مادرش برایش مهمانی گرفته بود تا همه سیسمونی بچه‌اش رو ببینن!

گفتم: آخه چهار تا لباس بچه و کهنه و پوشک و شیشه شیر که دیدن نداره مادر من!

اما مادرم گفت: اولا اگه نیایی زن‌دایی فکر می‌کنه تو به دخترش حسودی می‌کنی که اون بچه داره و تو نداری، دوم هم این که بالأخره یه چیزی یاد می‌گیریم دیگه.

اخم کردم و گفتم: من حسودی می‌کنم؟ بگذار چهار ماه بشه که عروس شدم، بعد حرف در بیارند، دوم هم این که تا حالا ما از زن‌دایی چیز مثبت یاد گرفتیم؟ استغفرالله... غیبتش هم شد، نمی‌شه ما رو بی خیال بشید؟

اما نظر مادرم چیز دیگری بود و جای چک و چونه برای من باقی نمی‌گذاشت، روز موعود رسید و ما وارد خانه دختر دایی پا به ماهمان شدیم.

روی مبل نشسته بودم و میوه می‌خوردم که همه را دعوت کردند که اتاق بچه را ببینند، بی‌توجه داشتم سیبم را پوست می‌کندم که زن‌دایی صدایم کرد: ریحان جان، عزیزم تعارف نکنین، بفرمایید.

تشکر کردم و گفتم: چشم، بقیه ببینن، من خلوت شد خدمت می‌رسم، هنوز گاز اول رو به سیبم نزده بودم که زن‌داییم گفت: حالا درسته شما چند سالی از یلدای من بزرگ‌تری، ولی غصه نخور ان‌شاءلله خدا به شما هم بچه می‌ده.

سیب تو گلوم گیر کرد، مات و مبهوت کنایه زن‌دایی بودم که نگاه سنگین چند تا زن غریبه رو حس کردم، انگاری باورشون شده بود که من بچه‌ام نمی‌شه!

ابرویی انداختم بالا و تو دلم گفتم: زن‌دایی... باز خودت شروع کردی.

بعد بلند گفتم: ای بابا زن‌دایی جان، شما چه عجله‌ای داری؟ من تازه چهار ماهه که عروس شدم. فوقم رو قبل عروسی گرفتم اما به پیشنهاد همسرم چند ماه دیگه بعد از آزمون دکترا برای بچه‌دار شدن تصمیم میگیریم. اونم با برنامه‌ریزی دقیق. ضمن این که قراره مدیر مجموعه بشم و خیلی کار دارم.

می‌خواستم ادامه بدم که مادرم یه سقلمه بهم زد و گفت: ای بابا، حالا چه وقت این حرفاست، بریم سیسمونی رو ببینیم.

قیافه زن‌دایی دیدنی بود، از حرصش داشت لب‌هاش را می‌جوید و خودش رو می‌خورد، یکی از زن‌های غریبه گفت: به به، چه دختری، منم می‌گم مادر تحصیل‌کرده و به روز، بهتر می‌تونه بچه تربیت کنه، من که حتی به سؤال‌های بچه‌ام که دبستانیه هم نمی‌تونم خوب جواب بدم، پشیمونم که چرا درس نخوندم، بعد رو به زن‌داییم گفت: حالا مرضی جون، دخترت که به سلامتی بارش رو زمین گذاشت و بچه‌اش جون گرفت، تشویقش کن بره دانشگاهی درس بخونه.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: