کد خبر: ۱۱۵۱
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۸
پپ
صفحه نخست » نمای نزدیک


فائقه بزاز

عاقل‌تر که شده به مادربزرگش می‌گفته؛ برام قصه بگو،او هم برایش قصه می‌گفته. از شب‌های پر ستاره کازرون، از آسمان آبی‌اش و از آسیاب‌های بزرگ و کوچک.بچه هم که بود عروسک درست می‌کرد. به لهجه‌ خودش؛ « با برادرم عروسک بازی می‌کردیم، تنگسه‌بازی می‌کردیم که یه‌سری چوب تراش می‌کردیم و موقعی که بارون می‌شد و زمین خیس بود می‌کوفتیم توی زمین و یکی بزرگ می‌زدیم پشت چوب‌های قبلی و اگه می‌افتاد، می‌گفتیم بردیم! عشق می‌کردیم که بردیم! شش‌خونه بازی‌ هم می‌کردیم، می‌رفتیم بالای دار، از توی لونه، گنجشک در می‌آوردیم. مادرم می‌گفت: اینجور می‌کنی می‌ری دستت رو می‌کنی تو چالی، نمی‌گی مار می‌زندت؟ دلم خوش بود یه چپه گنجشگ در میآوردم و می‌دیدم خیلی تازن، دل می‌سوخت... می‌گذاشتم سر جاش. اما اونایی که می‌پریدن رو می‌گرفتم. ننه و باباشونم تیک‌تیک دنبالشون بودن. بعد که می‌اومدیم با دخترعموم، می‌گفتم من خیلی زحمت کشیدم هفت‌تا سی‌من، سه‌تاش سی‌تو. مادرمم می‌گفت حالا که رفتن مارشونم نزنده، دعوامم دارن!....بعد عروس شدم و رو صندلی نشستم. ها 9 سالم بیده عروس شدم و حالام 90 سالمه و دوباره عروس شدم رو صندلی نشستم. یه دفعه دیگه هم عروس می‌شم و لباس سفید می‌پوشم و دیگه هیچکی نمی‌بیندم.»

اسمش " حاضر" است. مادر و پدرش این نام را برایش انتخاب کردند تا همیشه «حاضر» بماند و از دنیا نرود. از قضا می دانستند این بچه با بقیه فرق دارد و قرار است در اوج پیری هم در حد بضاعتش، در حد دست‌های چروک خورده و قد و بالای خمیده‌اش مانا بماند. آن هم با عروسک‌های بافتنی که هر کدام شخصیت‌های افسانه‌ای خودشان را داشتند. دو پا و چشمش که از کار افتاد دوباره دست به کار شد. کاری کرد کارستان و از تکه پارچه های اضافه خیاطی شروع به ساخت عروسک های پارچه‌ای کرد که دیگر همچون بافتنی چشم‌هایش را درگیر نمی کرد و آن قدر خسته نمی‌شد.عروسک هایش طرفدار زیاد پیدا کرد. چه از جنس بافتنی و چه از جنس پارچه. آن قدر جذاب می شود که کار بی بی در نمایشگاه های تهران می گیرد.
...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: